“رهرو”
چند شعر از: زهره مهرجو
۱ ژانویه ۲۰۱۸
«رهرو»
با یاد علی اشرف درویشیان
به تلخی می نوشتی
قلم ات، حافظۀ رنج انسان بود
در گذرگاه صعب اعصار …
فراموش نمی کردی، هرگز!
زیرا می دانستی
که از روی گرداندن و بی تفاوتی
زخم ها، عمیق تر می شوند …
از ناآگاهی
ستمگران، نیرومندتر
محرومان، پراکنده تر و
ضعیف تر …
زان روی، در تمام عمر
به آرمان خویش وفادار ماندی
راست قامت و استوار
بر جادۀ سرخ فرداها
رهرویی یکرنگ … و یگانه بودی
شفیق ترین یاور انسان
تو بودی.
«آزادی»
می آیی از میان باد
می رسی از پیچ و خم جنگل ها
پدیدار می شوی از میان مِه
بسان خورشیدی نابهنگام
در واپسین لحظات غروبی دلتنگ.
زمین بی صبرانه در انتظار توست
و تو
سنگین و استوار
همچنان، می آیی به پیش …
با راهت خوب آشنایی؛
و تو را
از سیاهی ها باکی نیست!
* * *
پس باز آمدن ات
حقیقتی ست گریز ناپذیر –
روزی که:
درختان در مقدم ات شکوفه خواهند کرد
و زندگی
در بهاری تازه
تبلور خواهد یافت …
در قلب های جوان
مرتعش از نیرویی ژرف …
صلح و آزادی
کشف خواهد شد …
و یگانگی و مهر
معنا خواهند گرفت.
* * *
آری، تو می آیی!
با درفش
و نور و سرور …
می آیی!
و ما
در این ساحت مدوّر عظیم
محصور تیرگی و انجماد
و جنونِ سود …
با تلاش و امید
آمدن ات را
می کاریم …
با هزاران رؤیا
تو را …
هستیم پیوسته چشم به راه.
«چشم انداز سبز»
زمستان بود
و در آن غروب سرد …
نسیم آمد و
آرام بر شانه هایش نشست.
مسافر راهی دراز
خسته بود نسیم،
پیام آور کبوتران دوردست …
کبوتران امید بود، نسیم.
ناگه سکوت
همه جا را فرا گرفت …
کوهها، درختان، پرنده ها
گویی همه چیز …
سراپا گوش به زنگ کلام او گشتند،
و در سرخی هوا
گرفتار سِحر آن لحظه ها
سخن، به درازا کشید.
دمی از نیمه شب بگذشته
دریا …
متفکرانه ابروان در هم کشید
قد برافراشت
موج در موج .. بجوشید و
زمین را نقب زد …
تا سرانجام .. ز بیابانی دور سربرآورد
در آنجا، چشمه گشت.
* * *
زآن پس، می خروشد مدام …
بیگانه با خموشی ست
گویی؛ قلب زندگی ست …
سپیده دمان
پرنده ها از بلندا
به کنارش فرود می آیند،
از آب زلالش می نوشند
و در خلوت روشن
اسرار خویش با او در میان می نهند …
آنگاه، امیدوار تر
به سوی آسمان اوج می گیرند
رهسپارِ سفرهایِ پرماجرایِ خویش! …
و چشمه
بسان مرواریدی در اقیانوس
صیقل می خورد،
موج می زند …
زیباتر می شود.
شب مدام از جداره هایش
پس می رود،
در جدال با او
تاب مقاومت اش سلب می شود …
از هر سو
حقیر و … حقیرتر می شود.
* * *
پرندگان
پرواز کنان از فرازها
به او چشم می دوزند …
آنها خوب می دانند
که روزی همه جا سبز خواهد شد؛
روزی که در آن
اثری ز رکود.. نیست!
«آنسوی افق»
زمستان که می رسد
گاه، همچون صخره ای
در برابر دریا می نشیند …
و خاموش، در صحنه سرخ آسمان
به نمایش وداع خورشید
چشم می دوزد؛
و بیاد می آورد .. گذشته های دور را
که هنوز
به حقیقت پر رمز و راز طلوع
بی اعتنا بود.
غمگین و بی هدف
در گوشه ای می نشست
و نگاهش، تردیدوار.. در امتداد مرزها
فرو می نشست؛
ذرۀ ناچیزی بود
در برابر حجم سنگین فاصله ها …
آرزو می کرد
اما حرکت کردن را نمی دانست،
چون پرنده ای کوچک، بی مهارت پرواز
رو به خموشی می رفت …
سایه ای بود
در میان اشباح سرگردان …
بیگانه با بیکرانگی حقیقت خویش
که گاه و بی گاه چون طوفانی
برمی آشفت، تا بی ثباتی تکیه گاهش را
بر او .. آشکار سازد.
اما؛ کشاکش مدام درونش
میان سکون و حرکت …
مرگ و زندگی …
سرانجام او را به امواج خروشان دریا سپرد …
مرزهای فراخ فرو ریختند
هستی به جریان درآمد …
و افقِ بی انتها
در برابر دیدگانش نمایان گشت.
* * *
اینک
شرط آرامش او
جستن، یافتن
و پیش رفتن مداوم است …
و از هیچ چیز هراسی ندارد؛
مگر از ماندن
پذیرفتن …
و آرزوها را
به فراموشی سپردن.
«تا سپیده دم»
من و تو
بسیار شبها
در کنار این درخت سبز
به آسمان آرام
چشم می دوختیم …
و ستارگان را برمی شمردیم.
شبی با تو گفتم:
در پشت ابرهای مرتفع
دورترین ستارگان
از دیده پنهانند؛ ولی
خوب که بنگریم
پیدایشان خواهیم کرد …
و سپس
آن ستارگان زیبا،
یک به یک
در نمایشی کوتاه و سحرانگیز
آشکار می شدند …
و جهان، در برابر دیدگانمان
ژرف تر و بی انتها
جلوه می نمود.
* * *
قاصدک ها در راه اند …
خبر می رسد که در دوردست ها
هر روز
بازی شکارِ ستارگان جاری ست؛
با این خیال
که اگر جملگی فرو افتند
دیگر اثری زآن تابناکیِ بی انتها
نخواهد ماند –
توهّم محض!
خاک
ریشه ها را تغذیه می دهد …
و در دل سیاهی
روشنایی می روید.
اندیشۀ صبح
تا فرا رسیدنش
چونان خورشید گدازان
مدام؛ شعله برمی کشد!
* * *
دانه دانه
ستارگان، در غلظت شب
پدیدار می شوند،
روشنای آسمان …
تا سر زدن سپیده دم
رو به فزونی ست!