احساسات و سیاست یا سیاست احساساتی

مرتضی فاتح


با شدت گرفتن دیگرباره جنگ در غزه وموضع حزب در اینباره بار دیگر امواجی از نقد،درفنجان های سیاسی،برعلیه ما به راه افتاد.از فتواهای احساسی جهاد** برعلیه رهبران حزب تا نوشته های رقیق با نقل قولهای خارج از متن همراه با کمی عصبیت که باز هم ما را پرو اسرائیلی یا پرو غرب معرفی میکردند آنچه که در همه این موارد مشترک بود تکیه بر احساسات انسانی وفجایع این جنگ ضد انسانی بود،واقعیاتی که به هیچ وجه توجیهی برای مواضع غیر کمونیستی منتقدان حزب نبود.

 البته من نیز خود را در این احساسات انسانی شریک میدانم واز جنگ وجنایاتی که که دول تروریستی واسلا م سیاسی نه فقط امروز بلکه سالها است ،زندگی مردم منطقه را به خون  کشیده است، شدیدا متاثر وخشمگین هستم.اما مارکسیستها به جای اینکه این احساسات صرف را،به مبنای تحلیل واتخاذ سیاستهای عملیشان تبدیل کنند،چنین احساساتی را به مسیر مبارزه و روشنگری برای نابودی اساس این جنایات ونظامی که جوهره آن با جنگ وکشتار واستثمار تعریف شده است،هدایت میکنند.احساسات عمیق انسانی منشاء  مبارزه عملی است که کمونیستها برای تغییر در جهان ومحوضد انسانی ترین جنایت علیه بشریت ،که منشا همه جنگها وسرکوبها توسط حاکمان جوامع طبقاتی ،یعنی استثمار انسان بوسیله انسان است،در پیش گرفته اند.
اما اینبار ما در مجموع به مواضع رگه اصلی  منتقدین حزب یعنی حکمتیست هاو در این مورد مشخص یعنی سیاست اعلام شده آنان پیرامون جنگهایی از این دست میپردازیم.چرا که مسلما این تبیین و سیاستهای عملی که از آن نتیجه میشود ،کاملا غیر احساساتی وهدفدار است.
 درابتدا با عرض پوزش ازا راوح آزرده ،باید به متدولوژی مارکسیستی تحلیل وتبیین پدیده های اجتماعی نظری بیاندازیم.
متدلوژی مارکسیستی ناظر بر تحلیل پدیده های اجتماعی،به ما می آموزد که هر پدیده را باید در بستر شرایط معین تاریخی و اجتماعی آن بررسی کرد.
به طور مثال اگر از مارکسیستی پرسیده شود نظر ت در مورد انقلاب چیست؟او بلافاصله سوال خواهد کرد کدام انقلاب؟در کدام بستر تاریخی؟برمتن کدام مناسبات تولیدی وبا چه درجه ای از رشد نیروهای مولده؟ بدون این آگاهیها نمیتوان در باره انقلاب نظر داد.یا به زبان دیگر مارکسیسم برای توضیح و تبیین پدیده های اجتماعی ،قائل به اصول عام و کلی وتعاریف یکبار برای همیشه نیست .این خصوصیت جهان بینی مارکسیستی از اساس دیالکتیکی آن ناشی میشود.به عبارت دقیقتر تبیین نظری هر پدیده معین ازتحلیل شرایط معینی ناشی میشود که این پدیده در آنها ظهور کرده است.
به همین دلیل هم کمونیستها برای پرداختن به جنگ ،این پدیده را دربستر مشخص تاریخی اجتماعی آن بررسی میکنند.اگر چه جنگ درعصر حاضر عموما، تحمیلی از سوی بورژوازی به زندگی انسان هاست،اما مارکسیستها بر این اساس ،دخالت در جنگ را به طور کلی غیر مجاز نمیدادند.مثال مشخص در این زمینه به تاریخ انقلاب اکتبر مربوط میشود. اگر چه جنگ بر علیه حکومت تازه تاسیس کارگری منبعث از انقلاب،به کارگران وبلشویکها تحمیل شد،اما در شرایط مشخص آن دوره وظیفه هر کمونیستی بود تا در جنگ بر علیه نیروهای ضدانقلابی که از سوی بورژوازی غرب مسلح شده بودند، شرکت نماید.
از سوی دیگر در همان دوران یعنی دوره پیش ازانقلاب اکتبر،که جنگ امپریالیستی اول در جریان بود،عدم شرکت در این جنگ و مبارزه بر علیه آن به معیاری برای تشخیص کمونیستها از غیر کمونیستها تبدیل شد.
در چنین شرایطی کسی که خود را مارکسیست میخواند وبا این پیش فرض که هر جنگی باعث کشتار و ویرانی خواهد شد،در مبارزه بر علیه ضد انقلاب بورژوائی، کارگران و بلشویکها را تنها میگذاشت،تنهانا آگاهی خودرا از مارکسیسم و جدال طبقاتی به نمایش گذاشته بود.
هر جنگی دو طرف داردویا بهتراست گفته شود هرجنگی نتیجه رودروئی نظامی دونیروی متخاصم است. یورش های غارتگرانه قرون گذشته که طی آن قبائل وطوائف بیابانگرد برای غارت دارائیهای تولید کنندگان یکجا نشین، به آن اقدام میکردنند،متفاوت از تعریف امروزین جنگ در جوامع تولید کننده است.جنگهای دوران ما عموما جدال دو بخش از بورژوازی است.جنگهای معاصر همواره بدلیل بروز تخاصم میان منافع دوبخش از بورژوازی در محدوده های ملی و یا منطقه ای بروز میکند.این جنگ ها با یورش های غارتگرانه دوره های پیشین متفاوت است.حتی در مورد جنگ های داخلی روسیه پس از انقلاب نیز این دو عاملی بودن جنگ صادق است،اگرچه باید به خاطر داشت که این جنگ در نتیجه تصادم دو منفعت طبقاتی متفاوت بود.از یکسو حکومت شورائی کارگران که منافع طبقه کارگر و سایر زحمتکشان را نمایندگی میکرد واز سوی دیگر ضد انقلاب سفید که نمایندگی منافع بورژوازی از تخت افتاده روسیه ودول بورژوائی اروپا بود.
اهمیت درک این مسئله که،در تمام جنگ های معاصر دو طرف متخاصم با منافع متفاوت وجود دارد در این امر نهفته است که، سیاست کمونیستی در برخورد به این جنگها ،ناشی از تبیین ما از ماهیت،منافع وجایگاه هر طرف در مناسبات تولیدی جامعه مورد نظر و شرایط مشخص تاریخی آن جامعه است.
در این مورد مثال های متعددی میتوان زد،از جنگهای بین المللی اول ودوم تا جنگ میان ایران و عراق.
دراین مورد اخیر بد نیست اندکی دقیق شویم،چون بعدا به کارمان می آید.
جنگ ایران و عراق در شرایط وبستر تاریخی مشخصی به وقوع پیوست.این جنگ که بنا بر نیازهای متفاوتی از سوی حکومت عراق و ایران آغاز شده بود،برخلاف نظرمفسران کوته نگر بورژوازی،ادامه تخاصمات تاریخی میان این دو کشور نبود.این جنگ از یکسومتکی به منافع منطقه ای حکومت تثبیت شده عراق بود که خواستار به عهده گرفتن نقش منطقه ای حکومت سرنگون شده پهلوی وهمچنین خواستار محدود شدن حیطه نفوذ سیاسی حاکمیت نوظهوروبحرانی اسلامی بود که با کسب قدرت دولتی خود را به عنوان آلترناتیوحل بحرانهای منطقه ای بورژوازی معرفی میکرد.از سوی دیگر حاکمیت اسلامی درگیر در سرکوب انقلاب وپس لرزه های اجتماعی آن بودکه با دامن زدن به تنشهای سیاسی خار
جی ودرگیر شدن در جنگ ،میتوانست با سبعیت بیشتری روند انقلابی درجامعه را متوقف وپتانسیل خودرادر سرکوب جنبش های رادیکال وچپ در منطقه به اثبات برساند.اگرچه نیازهای هرطرف برای آغاز جنگ متفاوت بود، اما این نیازها منطبق با منافع عمومی سیاسی و اقتصادی حاکمیت های بورژوائی در هردوکشوربود.
به گمان من جنگ میان حکومت اسلامی وحکومت بعث عراق،اصلی ترین زورآزمائی دو جنبش سیاسی بورژوائی در منطقه بود.این جنگ ازسوی حکومت اسلامی بمثابه تعرض جنبش اسلام سیاسی به جنبش ناسیونالیست سکولار منطقه درجهت به دست گرفتن پرچم حل بحران ساختاری حکومتهای منطقه ازطریق سرکوب عریان طبقه کارگر وچپ رشد یافته  این جوامع بود.
اما ازسوی  حکومت عراق، که نمایندگی کل جنبش ناسیونالیست عربی رابرعهده داشت ،تلاشی بود در جهت خنثی سازی تهدید جنبش اسلام سیاسی به عنوان یک آلترناتیووحفظ هژمونی سیاسی جنبش ناسیونال-سکولارعربی
در منطقه.این جنگ اولین تقابل جدی این دو آلترناتیو بورژوائی جهت کسب ویا حفظ اتوریته سیاسی و ایدئولوژیک برای پاسخگوئی به بحرانهای اجتماعی بود که ناشی از ظهور مجدد جنبش کارگری گسترده ،در منطقه بود.
درهمان دوره هم بخشی از چپهای ضدامپریالیست و پوپولیست،عملا با شعار دفاع از میهن با این تحلیل که رژیم اسلامی،درزمره حکومت های ضدامپریا لیستی در منطقه است،به دفاع از رژیم اسلامی پرداختند.
در همان دوره نیزکمونیستها به درستی بر این سیاست که رژیم اسلامی نماینده هار بورژوازی زخم خورده است پافشاری کردند وجنگ را از هردوسو ارتجاعی وضد انقلابی اعلام کردند.در اینجامن به طور مختصر وفشرده به این مسئله اشاره کردم ،اما همسالان من بحث های طولانی وداغ آن دوره را که از جانب نیروهای سیاسی چپ در جریان بود، هنوز هم به خاطر دارند.
در نتیجه، سیاست مارکسیستی در قبال جنگ،نه از ابعاد خسارات ویا تعداد قربانیان ونه ازمقصروآغاز کننده جنگ ویا میزان مظلومیت طرفین درگیر، استخراج نمیشود.تحلیل کمونیستی از این پدیده ناظر برماهیت جنگ وبالطبع ماهیت واهداف طبقاتی طرفین درگیر در یک جنگ مشخص است.
امیدوارم این توضیحات طولانی ارواح آزرده را خسته نکرده باشد.
اما این حرفها امروز به چکار ما میاید وبه سیاستهای منتقدان ما چه ربطی پیدا میکند.ابتدا اجازه بدهید با توجه به توضیحات فوق،مختصرا به مشخصات طرفین برپا کننده جنگ اخیر نگاهی بیاندازیم.
یک پای ثابت جنگ در منطقه دولت اسرائیل (نه مردم آن کشور)است.
به لحاظ تاریخی وماهیتی این حکومت نماینده تام الاختیار بورژوازی غرب درمنطقه است.تا زمانی که ساختار جهان دو قطبی بود،یعنی تا قبل ازفروپاشی بلوک سرمایه داری دولتی شرق،این رژیم وظیفه پیشگیری از گسترش حیطه نفوذ این بلوک در منطقه را به عهده داشت.به این همچنین بایدنفوذاقتصادی،
سیاسی لابی صهیونیستها در ساختار سیاسی واقتصادی کشورهای غربی را اضافه کرد.در دوره جنگ سرد نفوذ بلوک شرق در منطقه عموما ازکانال جنبش ناسیونالیستی اعراب،که متحدمنطقه ای این بلوک بود صورت میپذیرفت.
این جنبش سخنگوی بورژوازی  صنعت گراوسکولار عرب،در مقابل مناسبات سیاسی واجتماعی قومی وقبیله ای حاکم در کشورهای عربی، با رسالت مدرن کردن این کشورها بود.وجه پیوند دهنده ومتحدکننده سیاسی ومنطقه ای این جنبش در کشورها ی مختلف عربی بنا به ماهیت ناسیونالیستی واهداف اقتصادی وسیاسی این جنبش،مسئله فلسطین بود.بر بستر چنین شرایطی تا پیش از سقوط بلوک شرق ،جدال اصلی در منطقه میان ناسیونالیسم عربی از یکسو ودولت اسرائیل از سوی دیگر بود.
در دوره جنگ سرد (که خیلی هم سرد  نبود)مسئله فلسطین ودشمنی با اسرائیل،یکی از مشخصه های اصلی بورژوازی  استقلال طلب در منطقه ،از جریان های ارتجاعی اسلامی تا چپ ضد امپریالیستی طرفدار یکی از اعضائ اصلی (شوروی وچین)دربلوک شرق بود.مسئله فلسطین در آن دوره نقطه پیوند همه نیروهای رنگارنگ ضد امپریالیست در منطقه بود.وبالطبع دشمنی وستیز با اسرائیل نیز سیاست عملی همه این نیروها بود.
بدلیل پشتیبانی سیاسی، وحمایت مالی ولجستیکی بی قید وشرط  بلوک غرب وبرخی کشورهای منطقه از جمله ایران پادشاهی از اسرائیل ،این کشور درمعادلات نظامی وسیاسی واقتصادی دارای قدرتی بالاتر از دولتها وناسیونالیسم عربی بود.
حکومت اسرائیل در تمام طول جنگ سرد ،هدف حملات ناسیونالیستهای عرب وجنبش های سیاسی و نظامی ضد امپریالیستی(به مفهوم جنگ سردی)
از جمله جنبش چپ سنتی در ایران،قرار داشت.
دولت اسرائیل نیزبا توجه به حمایت غیر مشروط غرب، در این میان از هیچ حمله نظامی وآواره سازی فلسطینیان
وترور وجنگ در تقابل با این جنبشها خودداری نمیکرد.این برخورد منافع جهانی ومنطقه ای دوبلوک بورژوائی واقمارمنطقه ای آنها دلیل شکل گیری مسئله ای به نام مسئله اسرائیل وفلسطین در خاورمیانه است،که  به یکی از معضلات اصلی دنیای کنونی تبدیل گردیده.در ابتدا این معضل با نام مسئله اعراب و اسرائیل درجهان شناخته میشد.
با فروپاشی بلوک شرق و به دنبال از هم پاشیدن پایه های جنبش ناسیونالیستی اعراب،و روان شدن این جنبش به دنبال بلوک پیروزمند غرب مسئله اسرائیل وفلسطین وارد فاز جدیدی گردید .در ابتدا به نظر میرسید این معضل با توجه به یک کاسه شدن نظم جهانی بورژوائی ،به روشهای سیاسی در حال حل شدن است.اما چنین نبود چرا که مسئله فلسطین همچنان از مسائل محوری جنبش سیاسی جدیدی در منطقه بود که اینبار اجاز
ه حل این مسئله را به روشهای دیپلماتیک نظم نوینی به سیاستمداران غربی نمیداد.
حماس در سالهای اخیر به عنوان یک پای ثابت جنگ درمنطقه طرف دیگر این معادله ضد انسانی است.این جریان امتدادونماینده جنبش اسلام سیاسی در فلسطین وطرف مقابل اسرائیل در جنگ کنونی غزه است.
از اواسط دهه هفتاد میلادی به نظرمیرسیدتوازن نفوذمنطقه ای به سود بلوک سرمایه داری شرق در حال تغییراست.گرایش ووابستگی دولتهائی مانند مصروسوریه وعراق به سوی بلوک شرق،که بدلیل توجه متمرکزغرب به اسرائیل ومنافع این کشور در منطقه وبی توجهی وحتی خصومت با بورژوازی ناسیونالیست عربی، به عنوان دشمن بالقوه اسرائیل،صورت گرفته بود،همچنین بروزبحرانهای سیاسی وحکومتی در اقمار بلوک غرب در منطقه و پیوستن افغانستان به اردوگاه شرق،زنگ خطری بود،تا استراتژیستهای بلوک غرب به جستجوی جنبش های منطقه ای در تقابل با بلوک رقیب بپردازند.بدلیل اینکه بلوک اقتصادی سیاسی شرق دراشکال ایدئولوژیک وسیاسی خود را کمونیست ومیراث دار انقلاب اکتبرمینامید،در نتیجه نیروئی که بلوک غرب میتوانست به عنوان سپری در مقابل نفوذ شوروی در منطقه بر روی آن حساب کند،در درجه اول باید از پتانسیلی بالا درتقابل با چپ وکارگر برخوردار میبود.در دوره یاد شده تنها نیروئی که از این پتانسیل برخوردار بود جریان خارج حکومتی وشدیدا ارتجاعی اسلامی بود. رشداین جنبش سیاسی  نتیجه ناتوانی ونا کار آمدی نیروهای ناسیونالیست سکولاردر تکمیل سیکل مدرنیزاسیون کشورهای منطقه بود،درخلاء ایدئولوژیک وبحران حکومتی ناشی از به نتیجه نرسیدن  پروژه صنعتی ومدرن کردن کشورهای منطقه ،این جنبش خودرا به عنوان آلترناتیوی راست واساسا ضد چپ وکارگری درجهت بازسازی مجدد ساختارهای حکومتی در این کشورها معرفی نمود.
جنبش اسلام سیاسی دراشکال نظامی وتروریستی بخشی از سیاستی بود که به دکترین کمربند سبز معروف گردیدکه درمنطقه خاورمیانه به سیاست محوری بلوک غرب تبدیل شد.معنای اصلی این سیاست چنین بود که  غرب کمربندی از نیروهای اسلامی درپیرامون شوروی تدارک ببیند تا مانع نفوذ او در منطقه گردد.سازماندهی گروه های نظامی اسلامی درافغانستان وپاکستان از اولین گام های عملی در این زمینه بود.
اما جنبش اسلام سیاسی به عنوان سخنگوی مطرح منافع سیاسی واقتصادی بخشی ازبورژوازی در منطقه تنها پس از تثبیت جمهوری اسلامی ،تبدیل به جنبشی منسجم و قابل توجه گردید.این جنبش در اوائل دهه هشتاد میلادی درسیاست های منطقه ای به عنوان یک جنبش با قدرت اقتصادی ودولتی نقش جدیدی را به عهده گرفت.
پس از پایان جنگ سرد ودر نتیجه خلاء ایدئولوژیک  ناشی از بی افقی انواع جنبش های سیاسی که پیش ازاین، افق خود را درارتباط با بلوک فروپاشیده شرق تعریف میکردند،اسلام سیاسی بخشی از نیروهای بالقوه اجتماعی این جنبش ها را جذب کرد.اسلام سیاسی  که درابتدا به عنوان نماینده بخشی از بورژوازی منطقه دراتحاد ضمنی با غرب ودرتقابل با رشدچپ وجنبش کارگری  شکل گرفته بود،پس از فروپاشی  بلوک شرق ،هویت سیاسی وایدئولوژیک خود را براساس مبارزه با هرشکلی از مدنیت غربی واشکال زندگی مدرن بازسازی نمود. این جنبش جوامعی مانند ایران،الجزایر،افغانستان،عراق و……رابه صحنه سرکوب و تقابل با نیروهای چپ و سکولار تبدیل کرد. غرب ستیزی این جنبش مبتنی بردوانگیزه بود،
۱-ازآنجا که سکولاریسم ومدرنیزم غربی از تعاریف هویتی واصلی ناسیونالیسم عربی بود واین جنبش رسالت خود را درصنعتی کردن ودستیابی به تمدن غربی تعریف کرده بود ،اسلام سیاسی به عنوان بدیل این جنبش میباید که مرزهای ایدئولوژیک خود در تمایز با این جنبش رقیب را تعریف میکرد.از سوی دیگر اسلام سیاسی در جهت سرکوب نیروی چپ وسکولار در این جوامع نیاز به آزادی عمل داشت، اما ساختارهای مدرن اجتماعی این آزادی عمل را محدود میکردند.به لحاظ اجتماعی نیز این جنبش از آن گروههائی در جامعه نیرو میگرفت که گسترش مدرنیسم وتمدن غربی با شرائط زندگی آنان تقابل داشت.به همین دلیل غرب ستیزی با تکیه بر اسلام ،توجیه ایدئولوژیکی مناسبی در تقابل با مدرنیسم ناسیونالیسم عربی بود.
۲-سهم خواهی منطقه ای وجهانی و استقلال سیاسی واجتماعی درقبال نقشی که در تقابل با جنبش کارگری وچپ رشد یافته ایفا کرده بود.اما غرب فاتح که نظم جهانی جدیدی را بر اساس گسترش معیارهای اجتماعی وسیاسی خود تدارک دیده بودعملا به این خواسته جنبش اسلامی، که همچنان ضدیت ایدئولوژیک وسیاسی با اسرائیل در مرکز سیاستهای منطقه ای آن بود، توجهی نداشت.
به همین دلیل در این دوره سیاست دشمنی وستیز با قطب های هژمونیک سیاسی واقتصادی غرب و مدرنیسم غربی، تبدیل به مولفه اصلی وهویتی این جنبش ارتجاعی گردید.در این میان مسئله فلسطین ودشمنی بااسرائیل به عنوان یک دشمن دینی-امپریالیستی، به یکی از پایه های اصلی رشد و گسترش این جنبش به عنوان،  بدیل در دست گیری قدرت سیاسی وبازسازی حاکمیتهای بحران زده، در برابرسایر جنبش های ناکارآمد  بورژوائی منطقه،تبدیل گردید.
نیروهایی مانند حزب الله در لبنان وحماس در فلسطین از بخش های نظامی اصلی این جنبش در منطقه محسوب میشوند.تحرکات نظامی این نیروها در منطقه ناشی از موقعیت عمومی وتوازن قوای سیاسی این جنبش با غرب در سطح جهانی است که ارتباط مستقیمی با موقعیت جمهوری اسلامی در سطح بین المللی دارد.
با توجه به مطالب بالا اکنون بهتر میتوان به موضوع جنگ در غزه پرداخت.
تا ای