خانه خاموش است
این روزهای تکراری و…خاموش دیگر مرا خسته کرده است.دوباره آن سالهای دور,ذوب شده وفلاکت بار را تداعی می کنند,که در زیر باران سیل آسا و بادهای پیچان شمال گیتی که از ترس انبوه جلادان متمدن و… در اعماق جامعه بشری حلزون وار و خمیده راه می رفتم.(متمدن ترین ملتها بی رحم ترینند)
از دوستان و دوستدارانم دوری می کردم.به گوشه گیری و مخفی کاری های خودم عادت کرده بودم.هر چند می دانستم بدبینی هم حد و حسابی دارد و…همه آن نازک اندامان اصیل و افسونگر که در زندگی ام بودند ــ ناخودآگاه از خود تاراندم و برای همیشه از دست دادم.
کی بود میگفت:”عشق آغاز نفرت است و…مهرورزی روسپیگریست”.آری,دیگر منتظر شادیهای بزرگ نیستم و باور دارم اینکه همه عشقها مثل رویایی هستندکه به مرور زمان رنگ می بازند و از یاد می روند.
اکنون در نهاد خود احساس می کنم,سزاوارم که مجازات بشوم.چرا که در مقابل زورمندان و ستمگران زمین که بسان سگان حشری در فاحشه خانه های نونهالان بو می کشندــ تسلیم شدم!
در این جهان رنگین و پرزرق و برق, دریافتم که طبیعت مهربان نیز بنحوی بی رحم است.او دارا و ندار برایش فرق نمی کند, آدم را مچاله,آش و لاش می کند.برد و باخت دیگر معنی ندارد,تر وخشک با هم می سوزند,با این وصف تنها مرگ مهربان است که جاندارن را به اقیانوس آرامش مردگان سوق می دهد.
در این جهان ناپایدار و رنج آورهنوز اندکی امید و انرژی در من باقی مانده است تا ته مانده عمر بی حاصلم را به پایان ببرم.
ع.دشـــتی