«شناسنامه»
سوار اتوبوس میشوم
راننده میپرسد:
اسمت چیست؟
راستی اسم من چیست؟
چرا باید آن را بدانم؟
من کیستم؟
هرگز نخواستهام راننده باشم
همیشه دوست داشتهام
به هنگام رفتن
دستان تو را در دست بگیرم
حواسم به تو باشد
به لبهایت
به چشمانت
و انگشتانت که اندوه تنم را لمس کردهاند.
پلیس میپرسد:
اسمت چیست؟
راستی اسم من چیست؟
چرا باید آن را بدانم؟
من کیستم؟
هرگز نخواستهام پلیس باشم
حتی نمیتوانم به آن فکر کنم
به اینکه در روز باتوم در دست داشته باشم
و شب تو را در بغل گیرم
نه
نه محبوب من
هرگز نمیتوانم فکر کنم که پلیس هستم.
بر پیشانیام آفتاب نشسته است
من آشنای اویم
آشنای کار
یافتنِ نان در صبحِ دل انگیز.
آفتاب به من سایهام را میبخشد
مرا میسوزاند
میسوزاند.
راستی اسم من چیست؟
من کیستم؟
چرا باید اینچنین خسته باشم؟
عشق من
همینکه به هنگام رفتن
شانه به شانهی تو نشسته باشم
که پلیس نیستم
که تو را دوست دارم
که با تو راه دشوارِ پیروزی را میپیایم
همینها باعث میشوند بگویم:
خشنودم
زندهام
اصرار میورزم بر زنده بودن
بر پیروزی
همچنان که بر بوسههای تو اصرار میورزم
بر چشمانت
و انگشتانت که اندوه تنم را لمس کردهاند.
«علی رسولی»
www.alirasoli.com