دو شعر … تصویر صدا و نیزارها

تصویر صدا

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

چنان بلند صدایت کردم  

که باد صدایم را

به گوش تو برساند 

چنان عمیق نفس کشیدم

که شاید هوای مه آلودی

مرا بدون گذرنامه به نزدیکی های تو ببرد

و کاری کند که دردم را به چشم ببینی

و بغض های فروخورده بدانند که در برفی چنین سنگین

به مرغان دریائی باید نان بدهند

و در نبودن تو

به تصویرهای سپید دل خوش نکنند 

زمین چنان شکسته به من می نگرد

که انگاری من مسیر عبور ماه را می بندم

و در پناه دیوارها

نمی گذارم کسی ستاره ای را به خواب ببیند 

تو را چنان قشنگ نوشتم

که هر کسی بتواند در آفتاب روزهایت لم بدهد

و خانه ها

به خاطر عکس های تو دوباره زنده شوند 

کسی به گوش شهر نخوانده

که بوسه های مرا توقیف کردند

و عکس های تو را از دیوار ها برداشتند

دلم همیشه می خواست که خواندن لب هایت

برای کاجی که زیر برف خم شده آسان باشد

تنم همیشه فرمان می داد

که انبوه برف را کنار بزنم

و آخرین پیام تو را

که گفته بودی ماه بزرگ تر از همیشه شده است

دوباره مثل آب های صاف نگاه کنم 

محال است که تنها در این خرابه بنشینم

و آنقدر تو را ننویسم و صدا نزنم

که اشاره هایت در من خشک شوند

و هیچ وقت نتوانم

نگاه گرم تو را مثل شعرحافظ به خاطر بسپارم 

در این هوای دل آزار

نمی توانم به اتاق در بسته اعتماد کنم

و با زبان تو از هوای دلاویز حرف نزنم 

چنان بلند صدایت کردم

که تکه های برف بدانند نام تو

در این زمانه ی سرد هم گرم خواهد ماند

اگر به قامت بوران خیره شوی

غریو مرا

که مثل بهمن از کوه سرازیر شده است

می شنوی 

دلم نمی خواهد لباس گرم بپوشم

و احساس نکنم که برتو در سرما چه می گذرد

مواظب باش میان این همه حرف سرد یخ نزنی

و در انبوه کاغذهای مجلل سرما نخوری

همیشه در اتاق های گرم

قشنگ تر از ترانه می شود از بهار نوشت

و برای مسافران منتظر شهر

مدام پیام های عاشقانه فرستاد 

چنان بلند صدایت کردم

که شاید این هوا سبک بشود

و بازهم باد

صدای مرا به گوش تو برساند .

بهمن ماه ۱۳۸۷


نیزارها

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com 

زخمی چنین کشنده که از حضور شما بر تنم نشست

حتی به ضخامت شکافی نیست

که براندام بیابان دویده باشد

و با تکان سطری

بتوان به سادگی تسکینش داد 

آن گونه تلخ سخن گفتید و خنجر کشیدید

که پشت هر دیواری

خاطره ای جان سپرده

و غروبی دلمرده در حجاب فرو رفته است 

این ضربه که از ولوله ی راهزنان

دست هایم را نشانه رفته است

سایه های معبری نیست که عقابی

بر آن بال بگشاید و به کمین در نیاید 

زخمی چنین کشنده

به زمزمه ی هیچ فصلی شباهت ندارد

که به اشاره ای از پل بگذرد

و با سر آمدن شب

دمیدن صبح را ببوید 

کدام کوه را سالم گذاشته اید

که آفتاب از پشتش در آید

و از کدام خیابانی گذشته اید

که خانه هایش فرو نریخته باشند 

پلی را که در این هوای کدر پایه بگیرد

و مرا از کبکبه ی ماهی ها

به مرکز شورش برساند

باید از خانه هائی بسازیم

که در هیجان بزرگ شده باشند

و عقاب بتواند از هلهله شان برفراز رود 

گذری را که از پرچین ساخته اند

از پایه می شکنیم

وسابقه اش را

در لحظه های مکدربه یاد می سپریم 

آنقدر به راه رفتن فکر کرده ام

که ندیده ام شما دیوارها را بالاتر برده اید

و طبر را تیزتر کرده اید 

زخمی چنین کشنده را

باید از روزهای خرم پنهان کنم

و چنان درطول و عرض روزگار راه بروم

که هیچ کس نفهمد بر من چه گذشته است 

من باید بتوانم برافراشته چون تنفس صبحگاه

شب ها را به آن سوی ساحل برسانم

و به نیزارها بگویم که طبر

در جریان روز غرق شده است 

من زخم ها را باید به زبان فارسی بنویسم

و شما را به زبان فارسی پیدا کنم.

بهمن ماه ۱۳۸۷