کامیار احمدی
سلام رفیق!
امیدوارم هنوز زنده باشی… تنها امیدوارم و بس. شرمندهات میشوم، وقتی در گهگاه روزمرگیام گمات میکنم… شرمنده رفیق!
نامههایت دلیل حضور امیدی شدهاند درمن. خوشحالم… نمیدانی چقدر خوشحالم که هنوز زندهای. بنویس، بنویس رفیق! که هنوز زندهای و نتوانستهاند کهخودکشیات را به شاگردانت خبر دهند… بنویس که هنوز قلبت میتپد.
نمیخواهم بمیری. از این واژهی لعنتی متنفرم وقتی بخواهد تو را ببلعد. هنوز تخته سیاههای این سرزمین محتاج ترانههای عشق و آزادیاند، محتاج تو…
بنویس رفیق! که هنوز در تاریکی ٢٠٩ به سیاهی سلولت میخندی و زندهاست زندگی. اینبار که شاگردان کوچکت را بر سفره کوچک و پارهات دعوت کردی مرا هم بپذیر، شریکم کن در ترانههای پرطنینات، در بودنت، در… به آرزوی بودنت دارم زور میزنم بر خواب شبانه.
رفیق! بنویس که هنوز زندهای. نمیخواهم اگناسیوی شعرهای هیچ شاعری شوی… بمان.
میدانم التماس کردن از برهای که در چنگال گرگی درنده اسیر است، برای دریده نشدن، بیمعناست.. میدانم اما زنده باش… در این زمان تهی شده از زندگی، در این مکان خالی شده از حجم زیستن، زیستن جرم است. زندگی کردن و زیستن تمنایی شدهاست در سرزمینی که طنابهایش تنها بر گردنهای سرخ میپیچدند.
رفیق! مهم نیست با دهان پر از خون به آن ابوالهول روبرویت که همهی هیکلش نفرت است و خشم و جنایت، چه میگویی… مهم نیست چه گفتهای… یا با چشمان خیس کجای زمین را در آن تاریکی دیده باشی… مهم نیست.
دهان پر از خونات، چشمان خیسات، فریاد همهی شاگردان کوچک زمین خسته از ستماند، و این است که آن ابوالهول را میترساند… تو فریاد همهی شاگردان کوچک و خستهی زمینی.
رفیق! میدانم این نامه هرگز به دستت نمیرسد ولی بدان تا زمانی که اسیر آن سیستم سیاهی و وحشتی، قلب همه ما با قلب تو میتپد.
حکایت تو و دار، حکایت مسیح و صلیب نیست. دیگر هیچ خونی پاک نخواهد کرد زمین ناپاک را… طناب پیچ کردن ستارهها را زمین بارها و بارها دیدهاست. رفتنات دیگر قربانگاهی برای بخشودگی و نابخشودگی گناه نیست.
تو باید بمانی چون بچههای گریان شهرت معلمشان را نیاز دارند… همین.
برگرد و بار دیگر ماهی سیاه کوچلو را برایشان بخوان…
آرزویم زنده ماندنت
کامیار احمدی
٢٠ ژانویه ٢٠٠٠٨