چل چه مه ( خاطره)

 چل چه مه *

زمستان سال شصت و سه، بسیار سرد و پر برف بود. در آن زمستان، روستای کوچک چند خانواری “ده ره گاوان” که در دل کوههای چهل چشمه بنا شده است، مأمن تن های خسته ما پیشمرگان کومه له بود. آن روستا، از تمامی امکانات زندگی عادی از جمله، آب لوله کشی، حمام، برق، بهداشت و جاده بی بهره بود و جزو کشوری محسوب میشد که در آن، حکومت پهلوی با برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، میلیاردها دلار خرج کرده بود تا عظمت و شکوه خود را به رخ دیگران بکشد. دست به دست شدن قدرت از شاه به شیخ هم، هیچ تاثیری بر کیفیت زندگی آنها نگذاشته و به نسبت گذشته، بدتر هم شده بود. اما با وجود آن همه محدودیتهای رفاهی و معیشتی، قلب بزرگ آن مردم دوست داشتنی و ستمکش، مالامال از عشق و صمیمیت بود. آنها همچون فرزندان و عزیزان خود، با آغوش باز هر آنچه را که در سفره فقیرانه خود داشتند، با ما تقسیم میکردند. البته در سخاوتمندی و مهمان نوازی، “ده ره گاوان”  تنها نبود و مردم روستاهای دیگر هم درست به همان شکل، با مایه گذاشتن از جان و مال خویش، جنبش کردستان و فعالین آن را یاری میدادند و در عمل و بدون توقع، سهم بزرگی از فشار و سختی آن جنبش را بر دوش داشتند.

از طرف تشکیلات کومه له، اواسط اسفند ماه، به من (کاوه)، اردشیر خزدوزی، محمد محمدی (حه مه کال)، عباس که ره سی و رفقای زنده یاد، ابراهیم محمدی (خلیل)، یدی محمدی (نه وه ره) و فواد قه ره یان، اطلاع داده شد که بدون فوت وقت برای انجام یک ماموریت، خود را به حومه شهر سنندج برسانیم. شروع ماموریت از “ده ره گاوان” و اولین مقصد هم، آبادی “دوزه غه ره” در آن سوی دیگر “چل چه مه” بود.

“هر رفیق پیشمرگ در هر شرایطی و مداوم، تجهیزات فردی را که شامل تفنگ، خشاب های مربوطه، نارنجک دستی، فانسقه و حمایل که در مجموع حدود دوازده کیلوگرم وزن داشت را بر دوش میکشید. اضافه بر آن، کوله پشتی حاوی تجهیزات پزشکی و غیره هم به نوبت، به بار هر فرد افزوده میشد. کفشهای زمستانی ما، “پوتین های” پلاستیکی بودند که به علت نازک بودن، مقاومت چندانی در مقابل سرما و یخبندان نداشتند که بهترین نوع آن پوتینها، “بلّا” نامیده میشد. پوشش ما، لباسهای کردی معمولی در رنگها و کیفیت های متفاوت بود. با در نظر گرفتن این واقعیت که مردم روستاهای منطقه تغذیه ما را بر عهده داشتند، موقعیت مالی و فشارهای اقتصادی تحمیل شده بر آنها هم  مستقیما بر کمی و کیفی امکانات غذایی ما، تاثیر میگذاشت. خوردن غذای گرم در خیلی مواقع، به آرزو تبدیل میشد. میوه و سبزیجات در منطقه “سارال” و “به رپله سارال” در هیچ فصلی از سال وجود نداشت و آرزو کردنش هم راه به جایی نمی برد.”

قبل از ظهر براه افتادیم. ارتفاع برف در جاهای پست و مسطح، زیاد و در قسمتهای بادگیر، به مراتب کمتر بود. بنا به تجربه، مسیرهای بادگیر را بر گزیده و به نوبت هر کدام به عنوان جلودار، راه را برای بقیه باز و هرازچند گاهی هم در جاهایی که وضعیت مناسبی داشتند، نفسی تازه کرده و سیگاری دود میکردیم.

هنگام غروب، خسته و گرسنه و در حالیکه شلوارها، کفشها، جورابها و ساق بندهای پشمی همه، تا زانو یخ بسته بودند، به “دوزه غه ره” رسیدیم. موقع رسیدن به روستا، مردم دور و بر ما گرد آمده و زمانیکه متوجه شدند که از کجا آمده ایم، متعجب شده بودند زیرا به گفته آنها در آن فصل و با وجود آن همه برف، کسی جرئت پیمودن چنین راهی را ندارد. واقعیت این است که اگر برف و کولاک در میگرفت، پیدا کردن راه، بسیار مشکل و حتی غیر ممکن میشد. اهالی تعریف میکردند که: بارها اتفاق افتاده که فرد یا افرادی راه را گم کرده و چندین ساعت را به دور خود چرخیده و در نهایت، از شدت سرما و از دست دادن انرژی، جان باخته اند. به هر حال، ما سالم به آنجا رسیده بودیم و به جای اندیشیدن به خطرات احتمالی، بهتر بود که به فکر خشک کردن لباسها و استراحت باشیم تا ماموریت پیش رو را، به انجام برسانیم. سپس به دو گروه تقسیم و مهمان دو خانوار مهربان که همسایه همدیگر بودند، شدیم. صاحب خانه ما تا خشک شدن لباسها و جوراب های خیس در کنار بخاری، لباس خشک به ما قرض دادند. هنگام صرف شام و سپس، گپ زدن با اعضای آن خانواده، لباسها هم خشک شده بودند. خانواده ای که ما مهمان آنها بودیم، اتاق مهمانی خود را که در اصلاح محلی “دیواخان” نامیده میشود را برای استراحت تا روز بعد، در اختیار ما گذاشته و دیگر رفقا هم پس از شام به آنجا آمده و همگی ضمن آمادگی امنیتی، به استراحت پرداختیم.

روز بعد، ضمن تشکر از مهمان نوازی آن انسانهای مهربان، به طرف روستای “تازه ئاوای قازی عه لی” به راه افتادیم. مسیر پیش رو در مقایسه با آنچه که پشت سر گذاشته بودیم، آسانتر و کم خطر تر به نظر میرسید اما با وجود برف زیاد و سنگین، باز کردن راه، خسته کننده و دشوار بود. قسمت عمده ای از راه بین آن دو روستا، دشت و قسمت آخر آن، دره و رودخانه ای کوچک بود که به روستا منتهی میشد. من و عباس تصمیم گرفتیم که آن قسمت از راه باقیمانده را از داخل رودخانه به طرف آبادی، طی کنیم و به این شکل هر چند از بقیه بیشتر خیس میشدیم، از کوبیدن برف به صورت موقت، رهایی می یافتیم. همزمان هم با همدیگر شوخی کرده و طعنه و تشرهای صمیمانه بقیه را به جان می خریدیم. در بین پیشمرگان کومه له در آن دوران، صمیمیت، رفاقت، روحیه فداکاری، شوخ طبعی، پر نشاطی و به بازی گرفتن مشکلات و شرایط سخت، بسیار چشمگیر و در آن روزها هم، آن خصوصیات به وضوح، خود را نشان میداد.

 به هر حال، حوالی عصر به ” تازه ئاوا” رسیده و ضمن دیدار با مردم، دو نفر دو نفر مهمان چند خانوار شدیم. مردم آنجا هم همانند دیگر روستاهای دور و بر، از طریق دامداری، معیشت خود را تامین میکردند و در فصل پاییز و زمستان معمولا فشار کار آنها کمتر میشد و شادابتر و سرزنده تر از بهار و تابستان که عرق پیشانی شان زیر فشار سنگین کار و مراقبت دائم از دام و غیره خشک نمیشد، بودند.

 شب را در حالی که برف به شدت میبارید، در آنجا سپری کردیم. موقع بیدار شدن از خواب، مشاهده  برف نیم متری تازه نشسته بر پشت بام خانه ها، گویای این واقعیت بود که بیرون رفتن از روستا و در حالی که بارش برف کماکان ادامه داشت، مشکل به نظر میرسید و اجبارا تا بهتر شدن هوا در آنجا، ماندنی بودیم. پس از صرف صبحانه، به کمک اهالی آبادی شتافته و با هم، پشت بام خانه های آنها را پارو کردیم. روزهای بعد هم در پارو کردن برف که مدام میبارید، به مردم کمک میکردیم و شبها در خانه یکی از آنها جمع شده و ضمن بحث و گفتگو، از وضعیت واقعی و مشغله های آنها باخبر میشدیم. چاشنی آن شب نشینی ها هم شعر، آواز و لطیفه های با مزه بود. عباس با صدای جالب و گیرایش، شادی آن شبها را فراوان تر میکرد. واقعاً هم برای ما، و هم برای اهالی آبادی، با در نظر گرفتن اینکه آنها با هیچ جای دیگری در آن زمستان ارتباطی نداشتند، شبهای جالب و به یاد ماندنی بود. به لحاظ امنیتی هم، فاصله “تازه ئاوا” تا “کوس ئومه ر” که پایگاه نیروهای اسلامی در آنجا مستقر بود، چندان دور نبود اما به خاطر ارتفاع زیاد برف، هیچ خطری از جانب آنها ما را تهدید نمیکرد و بدین سان مشکل نگهبانی و شب زنده داری هم، مرتفع میشد. تازه، پارس کردن سگ های آبادی، ورود هر غریبه ای را بر ملا میساختند.

در “تازه ئاوا” از طریق ارتباط رادیویی باخبر شدیم که حزب دمکرات در منطقه بانه، یکی از واحدهای کومه له را غافلگیر کرده و در نتیجه آن حمله، تعداد زیادی از بهترین رفقای ما، جان خود را از دست داده اند. با توجه به اهمیت آن خبر و وضعیت پیش آمده و بنا به تصمیم کمیته ناحیه سنندج، می بایست هر چه سریعتر از ادامه ماموریت صرفنظر کرده و در اولین فرصت خود را به بقیه واحدها که در “به رپله سارال” حضور داشتند، برسانیم. رهبری تشکیلات مصمم بود که در مقابل حزب دمکرات که فریب رژیم اسلامی را خورده بود، میدان را خالی نکند و به هر شکل ممکن با دادن درس عبرتی، در مقابل آن حزب ایستاده و نقشه های شوم آنها را خنثی کند.

روز آخر پس از صرف صبحانه، یکی از روستاییان با تجربه که منطقه را به خوبی می شناخت، تا آنجایی که در توان داشت، ما را راهنمایی کرد. در اصطلاح محلی آن ضلع از کوهها که بادگیر است و معمولا برف کمتری دارد، “بارن” نامیده میشود. آن مرد مهر بان، هنگام توضیح مسیر بجای حرف “ر” “غ” بکار میبرد و میگفت باغن به باغن به سادگی میتوانید خود را به ” به رپله سارال” برسانید. طی کردن و رسیدن به دامنه کوه روبروی آبادی که بیشتر از سیصد متر فاصله نداشت، و اولین “باغن” از آنجا شروع میشد، حدود سه ساعت به طول انجامید. بقیه راه را با در نظر گرفتن راهنمائیهای آن مرد دلسوز، با دردسر کمتری طی کرده و در نهایت، خسته و کوفته خود را به دیگر رفقا رساندیم.

“چرا حدکا بر طبل جنگ میکوبید؟

 در آن مقطع زمانی، گفتگوهایی بین نمایندگان جمهوری اسلامی و حزب دمکرات کردستان ایران در جریان بود و آنطور که به نظر میرسید، رژیم شرطی را برای پیشبرد مذاکره و رسیدن به نتایجی در آن رابطه، برای حدکا گذاشته بود به این معنی که آن حزب نخست موضع خود را با گروههای دیگر مخالف جمهوری اسلامی در کردستان، روشن کرده و آنها را از سر راه بردارد و تکلیف قدرت در آن منطقه را یکسره کند. نمایندگان رژیم اسلامی بر این باور بودند که با وجود گروههای دیگر و از جمله کومه له، آنها نمیتواستند به حزب دمکرات هیچ امتیازی بدهند و هر سازشی با آنها، عملا با شکست مواجه میشد. در واقع، رژیم اسلامی با آن ترفند توانسته بود حدکا را فریب دهد و به این ترتیب، حکومت با یک تیر دو نشان را میزد. از طرفی، احزاب فعال در جنبش کردستان را به جان هم می انداخت و آنها را شدیدا تضعیف میکرد و از طرف دیگر، فرصتی بدست می آورد که نیروهای خود را بازسازی کرده و موقعیت آنها را در کردستان، تقویت کند. حدکا واقعاً در آن دام افتاده و برای اثبات صداقت خود به رژیم اسلامی، نخست به نیروهای پیکار و راه کارگر حمله کرده و پس از سرکوب آنها که قدرت قابل توجهی نداشتند، به سراغ کومه له یعنی موثرترین نیرو در جنبش کردستان، آمده بود. لازم به توضیح  است که مذاکره حدکا با رژیم اسلامی، به گرفتن هیچ امتیازی غیر از تضعیف جنبش کردستان، ریخته شدن خون صدها رزمنده از دو طرف و  ترور چندین رهبر برجسته آنها از طرف ماموران حکومت اسلامی، منجر نشد.”

محاصره و تعقیب “هیز زریوار”

پس از رسیدن به “به رپله سارال”، یک روز استراحت کرده و سپس راهی روستاهای منطقه مریوان شدیم. در آن مقطع، کومه له توانسته بود که به سیستم مخابراتی حزب دمکرات رخنه کند و با آن امکان، فعل و انفعالات و تحرک نیروهای نظامی آن حزب را زیر نظر داشته باشد. در واقع، از آن طریق بود که رفقای ما از حضور یک واحد از حزب دمکرات به اسم “هیز زریوار” در روستای “ئیسه ولی”، اطلاع یافته بودند.

آنها که از نزدیک شدن ما باخبر شده بودند، خطر را احساس کرده و با برنامه و دقت، طوری از روستا خارج شدند که امکان ضربه پذیری خود را بسیار محدود کرده بودند. بدین ترتیب، نیروهای ما از ریسک کردن بی مورد خود داری کرده و هیچ درگیری پیش نیامد.

” بنا به تصمیم کومه له، حمله به واحدهای حدکا در داخل روستاها مجاز نبود زیرا حفظ جان و مال مردم روستا ها در اولویت کامل قرار داشت و هیچ حمله ای در داخل روستا انجام نمیگرفت.”

 آنطور که معلوم بود، سمت و سوی حرکت آنها روستاهای “به رپله سارال” است و تقریبا ساعت دوازده ظهر بود که واحدهای ما با فاصله زمانی کمی، جهت تعقیب آن نیرو، به حرکت در آمدند اما، به من و دو رفیق دیگر که هر دو آرمان نام داشتند، ماموریت داده شد که تا ملحق شدن دو رفیق دیگر یعنی، محمد فضلی (حه مه شیخه) و زنده یاد محمد نصری (حه مه لنگه ریز) که در ماموریت بودند، در “ئیسه ولی” بمانیم. تا آمدن آن دو رفیق که حدود دو ساعت به طول انجامید، در منزل یکی از روستاییان منتظر شدیم.

 پس از رسیدن آنها، حدود ساعت دو بعد از ظهر در حالی که برف میبارید، به راه افتادیم. ارتفاع برف زیاد بود اما رد پای رفقایی که قبل از ما حرکت کرده بودند، به خوبی پیدا و موجب خوشحالی میشد چونکه مجبور به راه باز کردن نبودیم اما خشنودی ما تا موقعی ادامه داشت که که به دامنه کوههای “چل چه مه” رسیدیم زیرا هر چه بیشتر از رودخانه کوچک فاصله گرفته و به طرف بالا میرفتیم، باد و کولاک شدیدتر و رد پاها به تدریج نامشخص تر و در نهایت، به طور کامل ناپدید شد. از آن پس، هر کدام به نوبت، راه را برای بقیه باز میکردیم. با توجه به شیب کوه و تعداد محدود ما، باز کردن راه، کار ساده ای نبود و به همین خاطر، حرکت به کندی پیش میرفت. ساعت یازده شب، تازه به ارتفاعات بین روستاهای “ئیسه ولی” و “گول چیه ر” که پایگاه نیروهای سرکوبگر در آنجا بود، رسیده بودیم در آن ارتفاعات، برف و کولاک شدید صورتها را همچون شلاق میکوبید افق دید بیشتر از چند متر نبود تازه، جای پاهای خودمان هم به سرعت پر میشد و برای ادامه دادن راه، هیچ شاخص و نشانه ای وجود نداشت. در آن حال و هوا یکی از رفقا مرا باخبر کرد که حال آرمان زردویی خوب نیست و من فورا خودم ر ا به او رساندم و متوجه شدم که با توجه به سهل انگاری آرمان در پوشیدن کلاه گرم و یا شالی که سر و گوش او را گرم نگه دارد، گوشهایش در حال یخ زدن است. آن موقع بود که به این نتیجه رسیدیم که چاره ای جز برگشتن به عقب را نداریم. هر چند پیدا کردن راه برگشت هم تقریبا شانسی بود اما، آن شانس قطعا بهتر از پیش رفتن به نظر میرسید زیرا حداقل، مسیر برگشت امن تر و آشناتر بود. اگر واقعاً راه را درست انتخاب میکردیم، از هر جایی که پایین میرفتیم، به رودخانه ای میرسیدیم که از کنار آبادی میگذشت.

هر چه از ارتفاعات پایینتر می آمدیم، شدت باد و طوفان کمتر و ارتفاع برف بیشتر میشد. کوههای آن منطقه از درختچه های بلوط که خیلی هم پر نبودند، پوشیده شده و به دلیل بیراهه رفتن ما، وجود همان درختچه ها، خود به مشکلی تبدیل شده و گاها در میان شاخ و برگ آنها که در زیر برف پنهان بودند، گیر میکردیم. در بعضی جاها ارتفاع برف تا بالای سینه بود اما بلاخره و با تلاش بسیار خود را به رودخانه رسانده و دوباره، رد پاهای روز قبل را پیدا کرده و پس از مدت زمان کوتاهی در حدود ساعت سه صبح، به “ئیسه ولی” رسیدیم.

پس از ورود، خانه ای را در قسمت بالای روستا انتخاب کرده و در آن را زدیم. صاحب خانه که یک حاجی میان سال بود، با غرولند در را باز کرد و بدون توجه به وضعیت ما که سیزده ساعت برف کوبیده بودیم، با نارضایتی و سرزنش کردن، ما را به اتاقی در طرف چپ پشت دروازه که ظاهرا محل استراحت خودش بود، راهنمایی کرد و بدون اینکه چیزی را تعارف کند دروازه را بسته و نزد زن و بچه اش برگشت. در گوشه پایین، یک بخاری چوبی اتاق را حسابی گرم کرده بود اما تا آب شدن یخ کفش و جوراب و غیره نمیشد داخل اتاق رفت و حدود یک ربع ساعت به طول انجامید تا موفق به آن کار شدیم. با توجه به اینکه هیچکدام دستکش نداشتیم، دستها و صورتمان حسابی یخ زده بودند و گرمای بخاری که میتوانست مطبوع باشد، برعکس باعث مور مور شدن دستها و صورتها میشد و به هیچ وجه، خوشایند نبود.

از موقعی که داخل خانه شده بودیم، هیچکس از اعضای آن خانواده سراغ ما را نگرفت و آن بیتفاوتی خیلی غیر عادی به نظر می رسید چونکه در مناطق کرد نشین، مهمان نوازی یکی از سنتهای دیرینه و یکی از شاخصهای برجسته و جا افتاده آن دیار است. تازه، ما پیشمرگه بودیم و مردم روستاهایی که در آنجا تردد و یا مقر داشتیم، در پذیرایی و حفاظت از ما، سنگ تمام میگذاشتند و بی تفاوتی آن خانواده می بایست دلیلی داشته باشد.

پس از نیم ساعت که کمی به خود آمده و گرم شدیم، از رفیق آرمان بهرامی خواهش کردم که حاجی را صدا بزند. آرمان هم بی درنگ سراغ ایشان رفت. حاجی در حالیکه نارضایتی از چهره اش نمایان بود، در پایین اتاق و نزدیکی بخاری جای گرفته و پرسید، چی میخواهید؟ منهم به آرامی گفتم چیزی نمی خواهیم. فقط میخواستم بپرسم که: شما سر و وضع ما را موقع پناه آوردن به خانه ات دیدی؟ جواب داد آره، که چی؟ گفتم: خب، فرض کن که ما نه پیشمرگه، نه انسان، بلکه فقط چند حیوان سرما زده، خسته و راه گم کرده بودیم که به شما پناه آورده ایم، آیا بهتر نبود که حداقل با مهربانی با ما برخورد میکردی؟ چه میشد اگر یک لیوان آب خالی تعارف میکردی؟ مگر ما چند دفعه اینچنین مزاحم شما شده ایم؟ راستی از کی رسم مهمان نوازی از کردستان رخت بر بسته است؟ حاجی ظاهرا جوابی نداشت و سکوت کرده و به گلهای فرشی که روی آن نشسته بود چشم دوخته و به نظر میرسید که از آن برخورد، شرمنده است اما نمیخواست که به روی خودش بیاورد و بدون اینکه چیزی بگوید، از در بیرون رفت.

چند لحظه بعد با توجه به سر و صداهای بیشتر، معلوم بود که او افراد دیگری را هم بیدار کرده و مشغول حاظر کردن چای و احتمالا صبحانه بودند و دیری نپایید که حاجی دوباره برگشت و اینبار، لحن و حالتش کاملا تغییر کرده و صمیمیت توام با خجالت در صورتش نمایان بود. من در گوشه ای از اتاق، سیگاری در دست داشتم و در دنیای خودم بودم که حاجی مرا خطاب قرار داد. آهای سیگاری اسمت چیه؟ من هم سرم را بلند کردم و وقتی فهمیدم که خطابش منم، جواب دادم: خب چه فرقی به حال شما میکند که اسم مرا بدانید؟ گفت: هیچی. فقط دوست دارم. منهم اسمم را گفتم و این سرآغازی برای گفتگویی صمیمانه با همدیگر شد. به هر حال، در آن مدت کوتاه و در حالیکه منتظر چای و غذا بودیم و چند نفر از رفقا از فرط خستگی چرت میزدند، از علت و چگونگی درگیری با دمکرات بحث به میان آمده و ضمن توضیح مواضع کومه له و همچنین ابراز نارضایتی خودمان از آن درگیری تحمیلی، به نکته نظرات ایشان، توجه داشته وبا جلب اعتماد او، فضایی صمیمانه به وجود آورده بودیم. در حین بحث پیرامون اوضاع منطقه و جنگ بین کومه له و دمکرات، معلوم شد که حاجی تا حدودی هوادار حزب دمکرات است و همانند خیلی از مردم کردستان از آن درگیری، به شدت عصبانی و ناراضی بوده و از ماجرای تعقیب آنها از طرف ما، بسیار ناخشنود بوده است.

هنگامی که هنوز در آبادی “ئیسه ولی” حضور داشتیم، با توجه به بیخبری تشکیلات از سرنوشت ما، رادیو کومه له در برنامه همان روز خطاب به ما پیام میداد: ” کاوه خود را در اولین فرصت به مام قادر برسان !” لازم به توضیح است که مام قادر پیرمردی صمیمی و دوست داشتنی از اهالی روستای “ئالی هه مه دان” بود. چند ماه پیشتر و زمانی که مادرم به دیدن ما آمده بود، در منزل همان مام قادر همدیگر را ملاقات کرده و مورد لطف و محبت ایشان واقع شده بودیم به این خاطر، هم من و هم مادرم بخوبی ایشان را می شناختیم و پیام رادیو کومه له برای هر دوی ما که فاصله زیادی هم از همدیگر داشتیم، تقریبا واضح بود.

 مادرم که گوش دادن به رادیو کومه له را حتی برای یکبار هم از دست نمیداد، از همان پیام دریافته بود که مشکلی برای ما پیش آمده است و با نگرانی بسیار، به پدرم گفته بود که: این پیام برای کاوه است و این همان مام قادر روستای “ئالی هه مه دان” است. حتما مشکلی برایشان پیش آمده و گرنه آنها معمولا بی سیم به همراه دارند و احتیاجی به پیام رادیویی نیست. حدس او کاملا درست و نگرانیش هم بیهوده نبود.

روز بعد و پس از چند ساعت استراحت، از “ئیسه ولی” حرکت کرده و راهی “ئالی هه مه دان” شدیم و پس از ارتباط رادیویی با دیگر رفقا و گرفتن اطلاعات لازم، خود را  به “ئه وال سه مه یی” رساندیم. با رسیدن به جمع، اطلاع یافتیم که “هیز زریوار” در روستای “ته نگباخ” موضع گرفته و دو نفر از رفقای ما را که قبلا اسیر کرده بودند را به همراه خود دارند. آنها در محاصره نیروهای ما قرار داشته و با توجه به سیاست کومه له که به آن اشاره شد، درگیر شدن با آنها در داخل روستا امکان پذیر نبود.

تپه های بین آبادی “شانشین” و “ته نگباخ” به صورت شبانه روزی تحت کنترل قرار داشت اما طرف دیگر روستا، به سمت کوههای “چل چه مه”، به این دلیل که احتمال گریز از آن سمت داده نمیشد، آزاد بود. با توجه به تعداد بیشتر و امکانات برتر ما  در آن حوالی، بهترین گزینه برای پرهیز از درگیری، پناه بردن به “چل چه مه” و گذر از آن رشته کوه بود که کار ساده ای به نظر نمی رسید و ریسک فراوانی میتوانست به همراه داشته باشد اما آنها با کاردانی و جسارت، آن گزینه را ترجیح داده و در تاریکی شب از “ته نگباخ” گریخته بودند.

با این وصف، رهبری کومه له همچنان مصمم بود که آنها نباید از دست ما بگریزند و به هر نحوی که شده، باید پاسخ ضربه ای که آنها در منطقه بانه به ما زده اند را، دریافت کنند. بنابراین، در جهت سد کردن راه آنها در آن سوی دیگر “چل چه مه”، راهی “ده ره گاوان ” شدیم. برای طی کردن آن مسیر میبایست از گردنه پر برف بین “ئه وال سه مه یی” و “دوزه غه ره” عبور کرده و سپس از ارتفاعات پشت روستای ” دوزه غه ره” که باز هم صعود از کوههای “چل چه مه” بود، به ” ده ره گاوان” برسیم.

موقع غروب، وارد آن روستا شدیم. رفقای گردان کاوه که بیشترشان از بچه های منطقه دیواندره بودند، در آنجا حضور داشته و قبل از رسیدن ما، واحدی را به روستای “نه رگسه له” فرستاده بودند که تحرک “هیز زریوار” را تحت نظر بگیرند.

آن شب که بسیار خسته و کوفته بودیم را در ” ده ره گاوان”، به سر آوردیم و صبح روز بعد، باخبر شدیم که “هیز زریوار” قبل از رسیدن رفقای گردان کاوه، آن منطقه را ترک کرده بودند. سپس به دستور فرماندهی کومه له، میبایست بدون درنگ، دقیقا همان راهی که آمده بودیم را برگشته و خود را دوباره به “ئه وال سه مه یی” برسانیم.

“در آن دوره، همه ما درست همانند مهره های شطرنجی بودیم که رهبری وقت کومه له، برای کیش دادن و احتمالا، مات کردن حریف، مورد استفاده قرار میداد. هیچکس اعتراضی به آن همه تحرک و خستگی نداشت. اکثریت ما به تمامی تصمیمات و سیاستهای رهبری تشکیلات خود، اعتماد داشتیم. بخشی از آن اعتماد از آنجا ناشی میشد که فعالیتهای روزمره، راهپیمایی های مداوم و طولانی، جنگ و گریز با نیروهای رژیم اسلامی و بعدها دمکرات، کمبود تغذیه، استراحت و غیره، رمقی برای ما نمیگذاشت که به رهبری و توان واقعیش فکر کنیم. افزون بر آن، نداشتن فرهنگ کتاب خوانی و همچنین در دسترس نبودن منابع مفید، این مشکل را صد چندان میکرد. به ناچار با توجه به عدم ارتباط با دنیای خارج و نداشتن منابع گوناگون و کسب اطلاعات مستقل و مفید از تجربیات تاریخی و اجتماعی ملل دیگر، تنها روزنه ای که باقی می ماند، کانال تشکیلات و رهبری آن بود. ناگفته پیداست زمانیکه نتوان از منابع مختلف اطلاعات کسب کرد، مشکل است که بتوان به صورت مستقل و با آگاهی درست قدم برداشت. بخشی دیگر، حاصل دیواری نامرئی بود که رهبری و بدنه تشکیلات را از هم متمایز میساخت. این دیوار، پوشش لازم را به رهبری میداد که ضعفها و ظرفیتهای حقیقی خود را بپوشاند و بدان سان، در میان بدنه حزب، این توهم را ایجاد کند که آنها، از تواناییهای ویژه و امکانات گسترده ای که از چشم بقیه پنهان است، برخوردارهستند. من به یاد ندارم که مجادله ای جدی با شرکت رفقای کمیته مرکزی در مورد سیاستها و تاکتیک های اساسی تشکیلات ما صورت گرفته باشد که هر کس با احساس امنیت بتواند، ملاحظات و یا مخالفت خود را با آن سیاستها و تاکتیکها، اعلام کند. ناگفته پیداست که چنین جلسات و مجادله هایی میتوانست دست “رهبرانی” که برجستگی ویژه ای نسبت به بقیه نداشتند را، رو کند. مواقعی هم که برای رفع خستگی به مقر ها و یا اردوگاهها می آمدیم، به عنوان بدنه تشکیلات ارتباط و مراوده چندانی با رهبری، نداشتیم. به عنوان مثال: هیچگاه پیش نیامد که فردی از رفقای کمیته مرکزی از خود تمایلی نشان دهد که پنج دقیقه در مورد فعالیتها و غیره، با من گفتگویی داشته باشد. در حالی که من بیشتر از نه سال در مناطق اشغالی کردستان فعالیت داشتم و قاعدتا این شانس وجود داشت که تجارب و نظراتی داشته باشم که بتواند به نحوی به کار آید. بیهوده نیست اگر بگویم که خاطرات من و امثال من برای آن رفقا کاملا بیگانه و ناآشناست.”

به هر حال، در “ئه وال سه مه یی” به من خبر رسید که مادرم به دیدنم آمده و در روستای “شانشین” منتظر است و می بایست خود را به او میرساندم. زنده یاد، یدی محمدی (نه وه ره) هم، وقتی از آمدن مادرم باخبر شد، مرا در رفتن به “شانشین” همراهی کرد. با دیدن مادرم در همان نگاه آغاز، متوجه شدم که او سخت نگران است و روحیه ای متفاوت نسبت به گذشته دارد. او معمولا با شوق و ذوق به دیدن ما می آمد و با امید و آرزو به پیروزی، ما را در انجام وظایفی که بر عهده داشتیم تشویق میکرد اما آن دفعه، او بی اندازه گرفته و غمگین بود. هر چند نمیخواست ما را سرزنش کند اما به شدت از جنگ بین کومه له و حزب دمکرات ناراضی به نظر می آمد و آن درگیری را کمک غیر مستقیم به رژیم اسلامی میدانست. او انتظار داشت که به هر شکل ممکن، از گسترش آن جنگ، جلوگیری شود و همانند یک مادر، نگران این واقعیت بود که درگیر شدن در دو جبهه، تا چه اندازه میتواند خطرناک باشد و ما را فرسوده کند.

در آن شب که با هم بودیم، مادرم سعی میکرد که برای یک لحظه هم از ما دور نشود انگار نمیخواست حتی یک ثانیه را هم از دست بدهد. بعد از صرف صبحانه، متاسفانه مجبور به وداع با مادر شجاع، دلسوز و در آن روزها، غمگین بودیم و او تا آخرین خانه های روستا ما را همراهی کرد و پس از چند بار بغل کردن و بوسیدن من و یدی، کنار دیواری نشسته و با نگاه و اشک، ما را که از ارتفاعات بین روستاهای “شانشین” و “ته نگباخ” بالا میرفتیم، همراهی میکرد. پس از آنکه از قله کوه به طرف “ته نگباخ” سرازیر شدیم، به یدی گفتم: بگذار ببینم مادرم هنوز هم آنجاست؟ برگشتم و دیدم که او هنوز هم در آن هوای سرد زمستان و در همان نقطه، نشسته و به مسیر دور شدن ما، خیره شده است.

“گریه و اشکهای مادر جسور و مهربانم مرا آزار میداد آخر او کسی نبود که به سادگی گریه کند و روحیه خود را از دست بدهد. و اگر هم گریه میکرد به آن معنا بود که تنگنایی پیش آمده که چیره شدن بر آن، برایش مشکل است. شاید آن روز هم گریه اش بی دلیل نبود زیرا چند روز پس از آن، یدی محمدی “نه وه ره” ، آن جوان خوش قامت، جسور، مهربان و کمونیست که بدون اما و اگر حاظر به هر نوع فداکاری بود، آخرین روزهای پایان عمر کوتاه و پر بارش را میگذراند.”

در “ته نگباخ” ماموریت یافتیم که هر چه سریعتر به طرف روستاهای مرزی ” به رده ره شه” و “دوپلوره” که راهی پر برف و طولانی داشت، حرکت کنیم زیرا اردوگاه کمیته جنوب حزب دمکرات که “ئاژوان” نامیده میشد، در منطقه “شلیر” و در روستای متروکه “نه رمه لاس” که به لحاظ جغرافیایی جزو خاک عراق محسوب میشود، قرار داشت. “هیز زریوار” که ما در تعقیبش بودیم به احتمال زیاد برای رساندن خود به “ئاژوان”، مجبور به گذر از آن دو روستا بود و می بایست هرچه سریعتر و قبل از گذشتن آنها به آنجا، خود را به آن منطقه رسانده و راهشان را ببندیم.

پس از رسیدن، بر روی یکی از کوههای پشت آبادی “دوپلوره” که میدان دید نسبتا وسیعی داشت، پایگاه زده و به صورت شبانه روزی دیدبانی و همچنین کارهای مخابراتی و کنترل با انواع دستگاههای بیسیم را انجام میدادیم.

“در یکی از آن روزها که دیدبان بودم و با یک دستگاه بیسیم پی آر سی ۷۷ که بیسیم سازمانی ارتش ایران بود، گشت زنی میکردم، بر حسب اتفاق، خط روی یک شبکه بیسیم نیروهای حکومتی در جبهه جنگ ایران و عراق که از آنجا فاصله زیادی نداشت، افتاد. یکی از آن سربازهای بیسیم چی نقش مرکز را به عهده گرفته و برای بقیه آنهایی که سر خط  تماس بودند، ترانه های درخواستی پخش میکرد و به آن وسیله، برای خودشان یک نوع تفریح و سرگرمی، ایجاد کرده بودند. منهم روی خط آنها رفته و حضور خود را به اطلاع آنها رساندم. بیسیم چی مادر سوال کرد: تازه وارد تو کی هستی؟ منهم در جواب گفتم: من پیشمرگ کومه له هستم. آن فرد فریاد زد دمت گرم کومو له! خوش اومدی! چه ترانه ای میخوای؟ منهم ترانه ای از دلکش را درخواست کردم و همانند بقیه، منتظر نوبت شدم. نوبتم که رسید، ترانه را گذاشتند و پس از شنیدن آن، حول و حوش جنگ ایران و عراق و نیات واقعی جنگ طلبان از برپایی آن ویرانگری و خونریزی، به گفتگو پرداختیم. آن سربازان، برای پرهیز از لو رفتن خود، با دستمال جلو دهنشان را میگرفتند و به آن شکل، به افشاگری پرداخته و از اینکه مجبور به شرکت در آن جنگ ویرانگر شده اند که هیچ نفعی برای آنها ندارد، شکایت داشته و افسوس میخوردند. پس از اتمام بحثی که با هم داشتیم، یک ترانه دیگر هم برای من گذاشتند و این در حالی بود که برای بیسیم های دیگر، فقط یک آهنگ پخش میکردند.”

درست بر اساس حدس ما، “هیز زریوار” مسیر “دوپلوره” را برگزیده و همه چیز بر اساس طرح کومه له پیش میرفت. اما درست در زمانی که واحد های ما آماده شبیخون زدن به آنها بودند، ناگهان، برف و کولاک بسیار شدیدی در گرفت که قدرت دید را به شدت کاهش میداد. آن برف و کولاک که شاید کمتر از نیم ساعت به طول انجامید، برای دمکراتها معجزه ای واقعی بود زیرا آنها از آن شرایط طوفانی بهره گرفته و با عبور بدون درگیری، از کمین ما جان سالم به در بردند و زمانیکه هوا بهتر شد، دیگر کار از کار گذشته و دیر شده بود زیرا آنها خود را به دامنه کوه هایی که “به نرمه لاس” ختم میشد، رسانده بودند.

 با بی نتیجه شدن آن حرکت، طرحی دیگر به جریان افتاد که به مراتب بزرگتر و پر خطر تر از تعقیب “هیز زریوار”، یعنی تسخیر اردوگاه آنها در “نه رمه لاس” بود.

تسخیر اردوگاه “ئاژوان”

جنگ با یک نیروی پارتیزان، بومی و مجرب که نسبت به ما افراد و تجهیزات بیشتری در اختیار داشت، به مراتب سخت تر از درگیر شدن با نیروهای رژیم اسلامی بود. از این رو، سیطره بر اصلی ترین مقر آن نیرو در جنوب کردستان، نیازمندیها، برنامه ریزی، امکانات و تاکتیک های دقیقتری را می طلبید. بر این اساس، بخشی از نیروهای ما از ناحیه های سنندج، مریوان، کامیاران و دیواندره برای انجام آن عملیات در روستاهای “به رده ره شه” و “دوپلوره” تجمع کرده و آماده اقدامی فوری بودند.

روزهای آخر اسفند، زمان اجرای آن طرح فرا رسید و همه آنهایی که قرار بود در آن عملیات شرکت داشته باشیم، در واحدهای منظم و سازمان یافته براه افتادیم. از روستای “دوپلوره” تا رسیدن به ارتفاعات نوار مرزی، هوا سرد اما قابل تحمل بود و با نزدیک شدن به قله های کوه، شدت باد و بوران به تدریج بیشتر و بیشتر شده تا جایی که تحمل دقایق و ثانیه ها، سخت تر و سخت تر میگردید. مدت زمانی به آن شکل سپری شد تا اینکه فرماندهی غیر ممکن بودن آن عملیات و توقف آن را اعلام کرد و دوباره به روستای مزبور برگشتیم. در ارتفاعات نوار مرزی، شدت سرما و بارش برف و باران (دو دانگ) آنچنان بود که هر چه تلاش کردم نتوانستم دکمه کوچک بیسیم را برای خاموش کردن، بچرخانم و تا پایین آمدن از آن ارتفاعات و آرامتر شدن هوا، بیسیم همچنان بدون استفاده، روشن بود. به هر حال، پاسی از شب گذشته بود که دوباره به مسجد آبادی که عملا به مقر ما تبدیل شده بود، رسیدیم.

 “در آن روزها هر چند مردم روستا از طرح ما آگاهی نداشتند اما از تمرکز و جنب و جوش رفقای ما در آنجا، چیزهایی را احساس میکردند و با نگاهها و رفتارهای خاص خود، نارضایتی شان از آن اوضاع را به وضوح نشان میدادند.”

شب بعد، مجددا برای اجرای همان ماموریت، در هوایی به مراتب بهتر از شب قبل و با همان نظم و ترتیب، به طرف کوههای اطراف “نه رمه لاس” براه افتادیم. حدکا بر روی قله ای که از یک طرف به اردوگاهشان و از طرف دیگر بر دره “شلیر” مسلط بود، پایگاهی احداث کرده که در صورت مقاومت میتوانست مانعی جدی برای اجرای آن عملیات باشد و برای تسلط کامل بر ارتفاعات اطراف اردوگاه آنها، تسخیر آن پایگاه اجتناب ناپذیر و ضروری بود.

 قبل از روشن شدن هوا، دو رفیق از فرماندهان کومه له، یکی از ناحیه سنندج و دیگری از ناحیه مریوان، هر کدام بدون هماهنگی با آن دیگری، تیمی را برای گرفتن یک قله فرستاده بودند و اشتباها آن دو تیم، با همدیگر درگیر شده و در لحظه اول، دو رفیق مبارز ما به اسامی اقبال کاظمی و همایون فارس، جان خود را از دست دادند. آن خطای ناخواسته، باعث شد که اصل غافلگیری از دست رفته و حضور ما در ارتفاعات اطراف اردوگاه، علنی شود و دمکراتها آمادگی خود را به مراتب افزایش دهند.

 با این وصف، افراد پایگاه آنها نتوانستند مقاومت چندانی از خود نشان دهند و آنجا را به سرعت ترک کرده و رو به داخل اردوگاه، پا به فرار گذاشتند. با روشن شدن هوا، تمامی ارتفاعات دور تا دور اردوگاه “ئاژوان” در اختیار ما قرار گرفته و آنها از هر طرف به جز راه ورودی به آن روستای متروکه، به محاصره در آمده بودند.

وضع موجود و برتری نیروهای ما، تا حدود زیادی بر روحیه آنها تاثیر گذاشته بود و از حمله متقابل و درگیر شدن از نزدیک، پرهیز نموده و تنها از راه دور و با استفاده از تفنگ های دوربین دار که به “قه ناسه” معروف هستند، پیشروی ما را کند میکردند و به آن شکل، برای جمع و جور کردن و عقب نشینی خود، زمان بدست می آوردند.

“نیروهای دمکرات، در استفاده از اسلحه های دوربین دار و جنگ از راه دور، تبحر خاصی داشتند و بیشترین تلفات ما در رو در رویی با آنها، در آن حالت از درگیریها بود. با توجه به شجاعت و کاردانی رفقای ما، افراد دمکرات از درگیری نزدیک و دست به یقه، پرهیز میکردند زیرا هیچگاه آنها در جنگ نزدیک با کومه له، غالب میدان نبودند.”

خبر رسید که در کوههای جنوب “نه رمه لاس”، یدی محمدی (نه وه ره) از راه دور مورد اصابت  گلوله “قه ناسه” قرار گرفته و جانش را از دست داده است. طبق تعریف همرزمانش، ماجرا از این قرار بوده که صبح زود، یدی و چند نفر دیگر، دمکراتها را در آن قسمت به ذلالت آورده و آنها را فراری میدهند اما آن انسان جسور و بی باک که کمی هم روحیه ماجراجویی داشت، بر روی صخره ای بدون حفاظ می ایستد و همان رعایت نکردن مسئله ایمنی باعث میشود که از راه دور مورد اصابت قرار گیرد. شنیدن آن خبر برای من بسیار ناگوار و تلخ بود زیرا من و یدی تازه به هم نزدیک شده بودیم و آن رابطه صمیمانه، احساس خوبی به من میداد.

در طول روز، درگیری کم و بیش ادامه داشت و در ادامه برای نزدیک شدن و وارد ساختن ضربه نهایی، به تصمیم فرماندهی کومه له از چند طرف واحدهایی در حال آماده شدن بودند. قرار شد که یک واحد که منهم جزو آنها بودم، از طرف شمال و از طریق دره ای که پوشش جنگلی کمی داشت، به داخل اردوگاه نفوذ کند. رفیق فرمانده از طریق بیسیم به من اطلاع داد که خود را به دیگر رفقای آن تیم از جمله زنده یاد، شوکی خیرآبادی، اردشیر خزدوزی، حمید زمانی ، زنده یاد، فایق هه ورامی و بقیه که جمعا دوازده نفر میشدیم، برسانم.

پس از اتمام پیام رفیق فرمانده، کسی دیگر بلافاصله، مرا به اسم از بیسیم صدا کرد. فورا صدایش را شناختم اما نمیدانم چرا وانمود کردم که او را نمی شناسم و جواب دادم: ببخشید من شما را به جا نمی آورم و همانطورکه از مکالمه من و رفیق فرمانده متوجه شدی، عازم ماموریت هستم و متاسفانه به هیچ وجه، فرصت صحبت کردن ندارم. اگر خواستی میتوانی در فرصتی دیگر دوباره تماس بگیری و سپس بیسیم را خاموش کردم. درست میشنیدم آن رفیق همان کسی بود که در آغاز رابطه ای بسیار صمیمانه و نزدیکی با هم داشتیم و از همنشینی و صحبت با هم، لذت میبردیم و به تدریج به او علاقه پیدا کرده تا جایی که از دور شدن از همدیگر نگران میشدم اما مبارزه و انجام وظایف تشکیلاتی که جدا شدن از همدیگر هم میتوانست بخشی از آن باشد، بر همه چیز ارجحیت داشت و این بود که در اوج رابطه ای پر از احساس و بنا به تصمیم تشکیلات، هر کدام راهی منطقه ای شدیم و چند ماهی از همدیگر دور شده بودیم و آن روز برای اولین بار صدایش را میشنیدم. باید اقرار کنم که شنیدن همان یک جمله از بیسیم، آنقدر به من شادی بخشیده بود که انگار خود را در میان ابرها احساس میکردم و با شور و شوق فراوان، به بقیه رفقای تیم پیشروی ملحق شدم.

چند صد متر که از دره پایین رفتیم رفقای خودمان از قله های پشت سر به این ظن که از افراد دمکرات هستیم، ما را با تیربار، به رگبار بستند و تا برقراری تماس با آنها، با مشکل جدی مواجه بودیم. پس از آنکه از خطر نیروهای خودی خلاصی یافتیم به ناگاه، با دو مرد مسلح از روبرو مواجه شده و با این تصور که آنها از رفقای ناحیه مریوان هستند، آنها را به اسمی که فکر میکردیم، صدا زدیم ولی آنها به جای جواب دادن، تفنگها یشان را رو به ما نشانه رفته و به رگبار بستند اما خوشبختانه بدون اینکه آسیبی به کسی برسانند، به سرعت رو به پایین دره و در واقع داخل اردوگاه خودشان، پا به فرار گذاشتند.

پس از روبرو شدن با آن دو نفر، به ما پیام دادند که در همان نقطه ماندگار شده و پیشروی نکنیم. اما سرما و باران امان نمیداد و در مقابله با آن، شاید روشن کردن یک آتش خوب، بهترین راه چاره ای بود که به اجرا درآمد. یواش یواش و به تدریج شرایط به گونه ای پیش میرفت که گرفتن اردوگاه را اجتناب ناپذیر میکرد زیرا واقعاً توان برگشتن به عقب و صعود مجدد از آن کوههای مرتفع را نداشتیم.

“در آن لحظه ها که از پشت سر و از پیش رو هدف تیراندازی قرار گرفته، باران بی رحمانه بر سرمان میکوبید و خستگی و گرسنگی هم بر وجودمان سنگینی میکرد، تنها چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرده و همه آن اتفاقات را به حاشیه میراند، همان تماس کوتاه و شنیدن صدای او بود. آن موقع برای اولین بار دوست داشتن واقعی و تاثیرات آن را احساس میکردم و می فهمیدم که تا چه اندازه آن احساس میتواند ترس از مرگ را برای یک انسان تا آن اندازه، کمرنگ کند.”

قبل از تاریکی هوا با هماهنگی فرماندهی و دیگر واحد ها، در حالی که بارش باران یک دم قطع نمیشد، آخرین مرحله از عملیات یعنی پیشروی به داخل اردوگاه را آغاز کردیم. باران واقعاً اذیت کننده بود اما برای من که عینکی بودم تاثیرات منفی آن چند برابر میشد زیرا اگر عینکم را میگذاشتم قطره های آب روی آن، دیدم را محدود میکرد و اگر آن را بر میداشتم، مشکل به مراتب افزونتر میشد. در آن شرایط حساس و حیاتی، از ضعیف بودن چشم به معنای واقعی، متنفّر بوده و به آنهایی که چشم قوی داشتند واقعاً حسودی میکردم.

در هر حال، تیم ما با مقاومت جدی روبرو نشد و سریعا خود را به اولین ساختمان اردوگاه رساندیم و پس از آن با دقت به طرف اتاق مسئول حزب دمکرات در جنوب کردستان که “نبی قادری” نام داشت، پیشروی کرده و با هیچکس و یا مقاومتی مواجه نشدیم. افراد اردوگاه “ئاژوان” با مقاومت کم و دادن تلفاتی محدود، آنجا را تخلیه و از دروازه روستا، عقب نشینی کرده بودند و تمامی اردوگاه در همان اوایل شب، به کنترل ما در آمد.

 داخل اتاق مسئول “ئاژوان” بسیار تمیز و مرتب بود. یک بخاری چوبی و آماده برای روشن کردن در آن قرار داشت و یکی دو شیشه ویسکی هم زینت بخش آن اتاق شده بودند که من علاقه چندانی به آنها نداشتم اما دو رفیق دیگر همراه، از دیدن آنها بسیار شادمان شدند. با توجه به اینکه شال کمری من پاره شده بود، به غنیمت گرفتن شال کرپ و خوشرنگ آقای “نبی قادری”، خالی از لطف نبود.

زمانی که شرایط کاملا عادی و آرام شده بود، چیزی که توجه مرا به خود جلب میکرد، نظم و ترتیبی بود که هر کدام از افراد دمکرات داشتند. تقریبا همگی آنها دارای یک کوله پشتی با تمام نیازهای شخصی از جمله، لباسهای اضافی وسایل اصلاح، ادکلن و غیره بودند. لباسهای آنها بر عکس لباسهای ما که هر کدام رنگ و شکلی متفاوت داشتند، یک نواخت و با دوخت صنعتی بود. به گفته برخی از رفقا، لباسهای آنها در فرانسه دوخته میشد.

ما نیروهای دمکرات را به عنوان نمایندگان بورژوازی کرد، روستایی و عقب مانده به حساب می آوردیم و قاعدتا انتظار چندانی به لحاظ اجتماعی و مدرن بودن از آنها نداشتیم اما نظافت و نحوه استفاده آنها از امکانات در آن مکان، چیز دیگری را اثبات میکرد. ما خود را به عنوان  بخش آگاه و مبارز که از منافع طبقه کارگر و دیگر ستم کشان دفاع و برای ایجاد جامعه ای برابر، آزاد و پیشرفته مبارزه میکردیم، در آن روزها در برخورد با امکانات به جای مانده از افراد حدکا، جایگاه خود را با آنها در آن مورد مشخص، تعویض کرده بودیم. به عنوان نمونه، به جای استفاده درست از اسپری کف ریش، آن را برای شعار نویسی بر در و دیوار بکار میبردیم. به جای لذت بردن از رایحه خوش عطرهایی همچون “شبهای پاریس”، “شبهای مسکو” و غیره، آنها را بر تن و پالان قاطرها می پاشیدیم که کمترین لذت را از آن عطرها میبردند. شاید فکر میکردیم که استفاده از چنین امکاناتی نوعی خصلت بورژوایی است اما به هر حال، همه آن امکانات که در زندگی عادی مورد استفاده قرار میگرفتند، در اختیار ما بود و هزینه ای هم بابت خرید آنها متقبل نشده بودیم.

“شیشه های عطر و ادکلن همه جا ریخته بود و کسی برای آنها ارزشی قائل نبود. با دیدن آن صحنه، به یاد پدرم افتادم که از عطر و ادکلن خوشش می آمد و میدانستم که به خوبی از آنها استفاده میکند به همین خاطر، چند شیشه از آن ادکلنهای خوب را برایش کنار گذاشتم به این امید که در فرصتی برایش بفرستم و خوشبختانه همان اتفاق هم افتاد و آن هدیه ها باعث خوشحال شدن بابام شده بود.”

انبار تدارکاتی آنها هم منظم بود و بخش زیادی از نیازهای پایه ای که به آن احتیاج داشتیم را برآورده میکرد به عنوان مثال: مدت زیادی بود که در منطقه، قند گیر نمی آمد اما در انبار آنها مقداری قند هم موجود بود و نوشیدن چایی با قند سفید لذت خودش را داشت. (در آن مقطع زمانی، در منطقه وسیعی از کردستان، قند گیر نمی آمد تنها یک نوع “قند” که رنگی قهوه ای داشت و بسیار غیر بهداشتی، مرطوب و بد طعم بود، در دسترس مردم قرار داشت که استفاده از آن قندهای قهوه ای، چایی خوردن را از چشم آدم می انداخت.)

چند روز که از گرفتن “ئاژوان” گذشت، آن رفیقی که موقع پیشروی با من تماس گرفته بود، به آنجا آمده و مسئول تدارکات شد. حضور او در آن اردوگاه، به من قوت قلب میداد و افزون بر آن، هنگام رفتن به ماموریتهای شناسایی و غیره، او همیشه با دستی پر از تنقلات، بر سر راهم ظاهر میشد و موقع برگشتن هم، آن را تکرار میکرد. اما متاسفانه، تمامی ماموریتهای من در بیابان بود و چیزی برای خریدن و یا سوغاتی قابل توجه، در دسترس نداشتم بنا چار، جیب هایم را از گیاهان خوردنی مثل شنگ و یا ریواس، پر میکردم و در ورودی اردوگاه که او معمولا انتظارم را میکشید، به وی هدیه میدادم. البته ناگفته نماند که در ده متری اردوگاه، هم شنگ و هم ریواس به فراوانی در دسترس بودند و او خودش میتوانست هر چقدر که دوست دارد، از آن سبزیها بچیند.

 در قسمت شمال اردوگاه یعنی همان دره ای که ما از آنجا پیشروی کرده بودیم، آبشاری وجود داشت که جای جالب و با صفایی بود. بعضی روزها که فرصتی پیش می آمد، همراه با کاک رزگار علی پناه به آنجا میرفتیم و از خوردن شیرینیها و آجیلی که در لای سنگها گذاشته بودیم، لذت برده و دنیای خودمان را داشتیم. وجه اشتراک من و رزگار دوست داشتن اما هر یک، به سبک و مذاق خودش بود. رزگار طبع بسیار لطیف و شاعرانه ای داشت که زیبایی های بهار، آبشار، گلها و نغمه های پرندگان را با توصیفهای جالب، صد چندان میکرد. سفره دل ما به روی همدیگر باز بود و از همه چیز همدیگر با خبر بودیم. برای رفقای عزیزی که مریض بودند، دسته های کوچک گل بنفشه می چیدیم و با آن دسته گلها به عیادت شان میرفتیم. یک روز کاک رزگار گفت: امروز برایت یک سوغاتی دارم و کاغذ شعری را به دستم داد. آن سوغات یکی از بهترین هدیه هایی بود که تا آن زمان گرفته بودم زیرا بخشی از آنچه را که در دل داشتم، بیان میکرد. دو سطر اول شعر این بود:

گولاله سووره م خوش ئه وی

به لام، له هه مویان خوشه ویست تر، ئه و گولاله یه وا، له سه ر شاخیکی سه خت و برزدا، سه ر هه لینی.

هاوریانی ریگای ئازادی و سوسیالیزمم خوش ئه وی

به لام، له همویان خوشه ویست تر، ئه و که سه یه وا ترسی مه رگی بوی به زاندم.

ترجمه به فارسی:

لاله های سرخ را دوست دارم

اما، از همه دوست داشتنی تر آن لاله ای است که بر روی سخره ای بلند و سخت می روید

رفقای راه آزادی و سوسیالیسم را دوست دارم

اما، از همه عزیزتر آن رفیقی است که ترس از مرگ را برای من شکست داد

لازم به توضیح است که پس از چند ماه داستان دوست داشتن من و آن رفیق قبل از رسیدن به همدیگر، با احترام متقابل و حفظ جایگاه دوستی، به نقطه پایان خود رسید و پرونده اش برای همیشه بسته شد.

یکی از آن روزها من و زنده یاد ابراهیم محمدی (خلیل) برای ماموریت دیدبانی عازم پایگاهی که در همان محل سابق پایگاه حدکا قرار داشت، بودیم در سربالایی کوه، شنیدن نغمه ای به لهجه دلنشین هه ورامی، توجه ما را به خود جلب کرد. صدا از روی قله و در لابلای سخره ها و آمیخته با نوای پرندگان به گوش میرسید. کمی نزدیکتر که شدیم، صدا را شناختیم. آره، صدای ذبی زبیحی بود که همانند یک پرنده عاشق و غمگین در آن بهار زیبا، احساساتش را با آن نغمه های دلنشین و پر سوز و گداز بیان میکرد. او دارای پنج فرزند دلبند بود که هر کدام در جایی و مکانی دور از مادر و پدر انقلابی و کمونیست شان، زندگی میکردند و مدت زمانی بود که ذبی از وضع و حال جگرگوشه هایش خبر نداشت. شاید همان بیخبری و عطش های درونی او را وا داشته بود که به طبیعت پناه ببرد و به آن صورت، به خود آرامشی ببخشد. از همان لحظه نخست من و خلیل در میان بوته های ریواس خود را مخفی کردیم تا ذبی ما را نبیند چونکه میترسیدیم اگر او از حضور ما باخبر شود، آوازش را قطع کند و تا وقتی که کاملا مطمئن شدیم که او دیگر ادامه نمیدهد، در آن نقطه میخکوب شده و لذت میبردیم.

در “نه رمه لاس”جوی بسیار صمیمانه حاکم بود و سر زدن خانواده پیشمرگان به ارتقاء آن فضا کمک میکرد. اما واقعیت تلخی که وجود داشت، تعداد فراوان همرزمانی بود که گروه گروه صفوف ما را ترک میکردند. درگیر شدن همزمان با رژیم اسلامی و حدکا، بسیار مشکل و طاقت فرسا بود بیشتر آن همرزمان، انسانهای مبارز و فداکار بودند اما توان و تحمل همه مثل هم نیست. بعضی از آنها مخالف جنگ کومه له و دمکرات بودند اما جرئت ابراز نظر و مخالفت نداشته و به ناچار مبارزه علنی را ترک میکردند. تا آنجایی که من به خاطر دارم تنها دو نفر به صورت علنی و در حضور جمع، مخالفت خود را به صراحت بیان نمودند و هر دوی آنها هم در نهایت، راه خود را از ما جدا کردند.

در آن مدت چند ماهه، “نه رمه لاس” دو دفعه مورد هجوم حدکا قرار گرفت. بار اول، یک حمله ایذایی بود که رفیق صدیق مظفری (آر پی چی)، جان خود را از دست داد و بار دوم حمله ای بسیار گسترده بود که هر چند موجب تلفات بیشتری شد اما نتوانست به موفقیتی برای آن حزب منجر شود. توضیح و چگونگی آن حمله، خود مبحث دیگری است.

کاوه دوستکامی

۲۸ مه ۲۰۱۷

  *- کوههای چهل چشمه به ارتفاع ۳٬۱۳۷ متر از سطح آبهای آزاد.