شور زندگى، رد پا و تابوى مرگ

مهرداد درویش‌پور

سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

 

روز جمعه ۹ ژانویه در تهران به همت یاران و دوستان سیمین درویش‌پور از جمله رضا، صمد، فرح و ملیحه مراسم یادبودى با حضور دوستدارانش و برخى از شخصیت‌هاى فرهنگى کشور و اعضاى برجسته کانون نویسندگان ایران همچون ناصر زرافشان، فریبرز رئیس دانا، على رضا ثقفى و کوشندگان تشکل‌هاى کارگرى همچون بهروز خباز، رضا دهقان، کاظم فرج اللهى، چهره های دانشگاهی و  کوشندگان جنبش زنان همچون شهلا اعزازی، اعضاى ان جى اوى کودکان کار و برخى دیگر کوشندگان اجتماعى برگزار شد. این نوشته کوتاه که برخاسته از نخستین تاملات شتاب‌زده درباره ردپاى زندگى درچیستى مرگ است به مناسبت آن یادبود تهیه شده است. با سپاسى دوباره از آبشار مهربانى که ازهر سو و از جمله ازسوى سازماندهندگان و شرکت‌کنندگان در آن مراسم سرازیر شد و حرمت چالشگرى، انسان دوستى و آزاده زیستن را پاس داشتند.

مرگ قدیمى‌ترین همزاد آدمى است که رازآلود بر هستى‌اش سایه افکنده است. فرجامى است ناگزیر که درنگ براى درک چیستى آن را پایانى نیست. آوازه خوان فراق جاودان و تهمتنى پرزور است که پشت همه را بر زمین می‌زند و حسرت چیرگى بر آن را بر دل مى‌نشاند.
در نزد بسیارى مرگ فرجام تلخ زندگى و گذار به نیستى است. قدرقدرتى است که حضورش از دیرباز وحشت‌آفرین بوده است. شاید از همین رو است که تا آن جا که شدنى است از مرگ مى‌گریزیم و از درنگ درباره آن سرباز مى‌زنیم. گرچه مرگ همخوابه زشت سیرتى است که پس از عمرى گریز، به ناگزیر باید با آن همبستر شویم. بدرقه‌گر و همراه ناخواسته اما جدایى ناپذیر سفر جاودانمان در درازناى زمان است. جادوگرى است که گاه با حضور نابهنگامش بهت و شگفتى مى‌آفریند. نغمه‌سرایى شوم و غم‌آفرین است که یاس، افسرده‌گى و تلخى را در جان و روان مان مى‌کارد. مرگ سارق چیره دستى است که با ربودن نزدیک‌ترین نزدیکان‌مان، کوهى از اندوه فقدان، دلتنگى و حس تنهایى مى‌آفریند و با گسستن پاره‌هاى وجودمان، روان‌مان را زخمى مى‌سازد. مرگ فرصت‌هاى از دست رفته را به یادمان مى‌آورد و بدینسان آه و دریغ و حسرت از ناکرده‌ها را براى بازماند گان بر جاى مى‌گذارد.
این همه از مرگ از دیرباز تابویى پر رمز و راز آفریده است. یعنى براستى این همه خواهش و کوشش براى ماندن و جاودانگى، تنها با قهقهه و بى‌اعتنایى بى‌رحمانه مرگ نقش بر آب مى‌گردد؟ آیا تمام حسرت آدمى، ناشى از آگاهى از حقارتش در برابر فرجام زندگى است؟
خوش باورانه‌ترین خوانش از مرگ، ازآن نظر دوختگان به آسمان است که با وهم به جهانى دیگر کوشیده اند با انکار جاودانگى مرگ، از آن وحشت زدایى کنند. در ادبیات دینى مرگ جاودانه نیست، بلکه گذرگاهى براى ورود به جهان اخروى و بازگشت به اصل است. در فرهنگ دینى- عرفانى ایرانى وحشت زدایى از مرگ گاه با پرستش آن تا سرحد شهادت طلبى همراه شده است. در این منظر همان گونه که مولوى بر آن است ،مرگ وصل به آفریدگار و رسیدن به وحدت وجود را شتاب مى‌بخشد. هم از این رو او شادى خود را از مرگ و جان بازى پنهان نمى سازد: " به روز مرگ چو تابوت من روان باشد، گمان مبر که مرا درد این جهان باشد، برای من مگری و مگو دریغ دریغ، به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد، جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق، مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد".
مرگ پرستان با کم رنگ ساختن زیبایى‌هاى زندگى و حماسه ساختن از مرگ و ستایش آن در جستجوى رستاخیزند. آیا ناتوانى از زیستى انسانى، ما را بر آن مى‌دارد که زیبایى‌هاى زندگى را در مرگ جستجو کنیم و یا در هنگام رویارویى با آن، زیبایى‌ها را بیاد آوریم و ارج نهیم؟ یا آن که مرگ پرستى راهى براى به فراموشى سپردن امکان برپایى دنیاى بهتر در دم است؟ مرگ پرستى هرچقدر هم ناشى از بى‌اعتنایى به فرصت‌هاى زندگى باشد اما این مرگ آفرینانند که آشتى ناپذیرترین دشمنان زندگى اند که فرصت را از دیگران باز مى‌ستانند تا شاید که بر خود بیافزایند.
براى آنان که نظر به آسمان ندوخته اند اما راهى جز افسون زدایى از مرگ، همزیستى با آن و کوشش براى دنیوى ساختن وداع آخرین وجود ندارد. یادواره ها، خاطره‌ها و آن چه آدمى از خود بر جاى مى‌گذارد، وجود پس از مرگ را معنا مى‌بخشد. وجودى که گرچه فاقد حیات است اما با ردپاى خود حضورش را به رخ مى‌کشد.
شاید با چنین نگاهى است که حافظ از بى‌مرگى عاشقان سخن مى‌گوید: "هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق، ثبت است بر جریده عالم دوام ما". فروغ فرخ زاد که نگاهى دنیوى‌تر به مرگ دارد یادآور مى‌شود که "تنها صدا است که مى‌ماند" و "پرواز را به خاطر بسپار. پرنده مردنى است". بهرنگى نیز در رویارویى با پدیده گریز ناپذیر مرگ، نفس این رویداد را چندان مهم نمیداند، بلکه بر اهمیت ردپایى که زندگى و یا مرگ آدمى از خود باقى مى‌گذارد تاکید مى‌ورزد. در این گونه نگاه رد پاى آدمى جاودانگى پس از مرگ را معنا مى‌بخشد. هم از این رو است که همواره زمزمه میکنیم : "زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست؛.هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود؛ صحنه پیوسته بجاست؛. خوش‏تر آن نغمه که مردم بسپارند به یاد" و یا سیاوش کسرایی می گوید: "باور نمی کند دل من مرگ خویش را، نه نه من این یقین را باور نمی کنم، تا همدم من است نفسهای زندگی، من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم، من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم می ر
یزد عاقبت یک روز برگ من، یک روز چشم من هم در خواب می شود، زین خواب چشم هیچ کسی را گزیر نیست، اما درون باغ همواره عطر باور من در هوا پر است".
گرچه اسطوره سازى از مرگ در فرهنگ ایرانیان نیرومند است اما در همان فرهنگ کسانى همچون اخوان ثالث بانگ بر مى‌آورند: "زندگى را دوست مى‌دارم مرگ را دشمن". و یا شاملو مى‌گوید: "هرگز از مرگ نهراسیده ام. اگر چه دستانش، از ابتذال، شکننده‌تر بود. هراس من – بارى- همه از مردن در سرزمینى است که مزد گورکن از آزادى آدمى افزون باشد." او با ستودن "به چرا مرگ خود آگاهان" در برابر "بى چرا زنده گان"، هراس از مرگ را با معنا بخشیدن به زندگى و آزاده‌گى میزداید.
شاید این همه درنگ و اندیشیدن و اصرار براى باقى گذاشتن ردپا و معنا بخشیدن به زندگى ناشى از ناتوانى امان در جاودان ساختن حیات خویش و کوشش براى پذیرفتنى کردن مرگ است . و یا شاید که از همان آغاز میل به آفرینش و زایش تنها سلاح آدمى در رویارویى با چیرگى مرگ بوده است که یادآور ناپایدارى لحظه‌ها و ضرورت اهمیت دادن به آن است. مرگ براى زندگان فرصتى براى درنگ مى‌آفریند تا با اندکى فاصله گرفتن از روزمره گى، مجالى براى دگرگونه اندیشیدن بیابند.
مرگ براى بسیارى اما نه تنها زشت و غم آفرین نیست بلکه زیبا و آرام بخشى ابدى است. داروى نجاتى است که جسم را از روانى که آزار مى‌بیند و یا روان را از جسمى که بیمار و محتضر است رها مى‌سازد. براى نمونه صادق هدایت با برنمایى زخم هایى که در زندگى "مثل خوره روح را در انزوا مى‌خورد"، نشان مى‌دهد که زندگى یکسره زیبا نیست. براى کسانى چون او شاید به سوى مرگ شتافتن پیش از آن که مرگ به سوى او آید مرهمى جاودان بر درد‌هاى زندگى بوده است. هواخواهان مرگ زودرس و آرام و یا بسیارى از آنان که به خودکشى روى مى‌آورند شاید که تداوم زندگى را زجرآلود و مرگ را آرامشى جاودان مى‌یابند که به استقبال آن مى‌روند. هدایت از جدایی ناپذیری آن از زندگی سخن گفته و از آن اعاده حیثیت می کند: "اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامیدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود. هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد. ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی. تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی. دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی. تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند. تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند. تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی. کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند. تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند. تو فرستاده سوگواری نیستی. تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی. تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی. تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی. تو".
خیام اما بى‌آن که از مرگ بگریزد، یا به استقبال آن رود، و یا از آن اسطوره بسازد و یا براى یافتن مرهمى به آسمان نظر کند، با تلخى تنها بیرحمى مرگ را به رخ مى‌کشد و دریغ را زمزمه مى‌کند: "جامى است که عقل آفرین مى‌زندش، صد بوسه ز مهر بر جبین مى‌زندش. بین کوزه‌گر دهر که این جام لطیف، مى‌سازد و باز بر زمین مى‌زندش". چاره جویى خیام در برابر مرگ، نظر دوختن به زندگى، غنیمت شمردن دم و جستجوى شادى و لذت در طول عمر ناپایدارى است که خواسته و یا ناخواسته باید سپرى گردد. در نگاه سپهرى اما دریغى هم در کار نیست. ساده انگاشتن مرگ و هم زیستى با آن بى‌شک تابوى آن را مى‌شکند: "و نترسیم از مرگ (مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ در ذهن اقاقى جارى است. مرگ در آب و هواى خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید. مرگ با خوشه انگور مى‌آید به دهان. مرگ مسئول قشنگى پر شاپرک است. مرگ گاهى ودکا مى‌نوشد. گاه در سایه نشسته است و به ما مى‌نگرد. و همه میدانیم ریه‌هاى لذت پر اکسیژن مرگ است)".
در کنار این نگاه‌هاى تأمل‌برانگیز اما خوانش کروسووا کارگردان مشهور ژاپنى از مرگ، دریچه دیگرى بر حس اندوه ناشى از بدرود جاودان مى‌گشاید. در صحنه‌اى از فیلم رویاها اهالى یک آبادى، مراسم خاکسپارى یکى از نزدیکان خود را با جشن و شادى همراه کرده اند. هنگامى که رهگذرى بهت زده علت آن رسم نامعمول را از پیرمرد آبادى جویا مى‌گردد پاسخى در خور تامل مى‌یابد. پیرمرد مى‌گوید: او شاد و خرسند و سربلند زیست و ما نیز با خرسندى بدرقه‌اش میکنیم.
درگذشت مادر – سیمین درویش‌پور –برایم در متنى از اندوه، سرآغاز درنگ در تمامى این خوانش‌ها گشت. من و سیمین هرگز به مرگ نیاندیشیدیم. شاید از آن رو که زندگى را دو