مجید خوشدل
منبع: www.goftogoo.net
به درستی از مادران زندانی سیاسی و جانباخته بسیار گفته و نگاشتهاند. گاهی هم با انگیزههای مختلف دست نوازش بر سر فرزندان کشیدهاند. و نیز هر از گاه در ابرهای تیره تبعید، نام پدری باران پاییزی گونههامان میشود.
اما همسران جانباخته چهطور؟ زنان هنوزـ و همیشه ـ داغدار را میگویم. مردان داغدیده، اغلب به نحوی خود را بازیافتهاند. زنان بیشماری در ایران و خارج میشناسیم، که هنوز با «دوست» و برای او زندهاند:
… میگوید: تجربهی جانفرساییست که گاهی ثانیههایش سنگی و سربیاند[…] میگوید: چشمهایش! میگویم: چشمهایش؟ میگوید: برق عاشقانهی چشمهایش، تبسماش، شرماش، صداقتاش، آرزوهایش. میگویم: از که میگویی؟ میگوید: از یگانه دوست. میگویم: پس هنوز فراموش نکردهای؟ میگوید: پرواز دوست را؟ میگویم: نه، خود دوست را. آه میکشد و میگوید: شبهای من کابوس مناند؛ پر از چشمان عاشق، و دو دست مشتاق که به سویام نشانه میروند. میگویم: سینهات را برایش بگشای. میگوید: مجروح و زخمیست. میگویم: دستهایت را به پیشوازش بفرست. میگوید: زبریاش حباب رؤیاهایم را میترکاند. میگویم: فراموش کن رؤیا را. آسمان را بنگر، جنگل سبز را. میگوید: جنگل از آن تو. سرو سهیام را باز گردان. میگویم: بیا و دانهای بکار. مطمئن باش سبز میشود، جوانه میزند، قد میکشد، سایهگستر میشود. میگوید: زمینام شورهزار است. میگویم: پس امید را چه میگویی؟ میگوید: امیدوارترین آدم روی زمین بودم. از شادی در پوست نمیگنجیدم؛ حتا وقتی از پشت میلهها به صورتاش نگاه میکردم، جوان بودم، جوانتر میشدم. بال درمیآوردم، پرواز میکردم[…] میگویم: پس او تو را هم با خودش برد؟ به چشمهایم خیره میشود و میگوید: سر بلند کن و روبرو را بنگر!
به آینه نگاه میکنم؛ چشمهای او هم گریان است. با تلخی میگوید: تو هم که حال و روز مرا داری!
میخواهم چیزی بگویم، که میگوید: دیگر چیزی نگو. دیربازی ست، حوصلهی تو را هم دیگر ندارم…(۱)
* * *
این بار با گلرخ جهانگیری به گفتوگو مینشینم: زندانی سیاسی سابق، همسر جانباخته، فعال اجتماعی. و به یک معنا تجربهها و کلنجارهای زنی در جامعهای مردانه.
پوشهی این گفتوگو تا کنون در جامعهی تبعیدی باز نشده است. پس، نگریستن به آن صبر و حوصله میخواهد و تفکر به مفاهیمی که در بین خطوط سعی میکنند خود را پنهان سازند.
این گفتوگو حضوری بوده و بر روی نوار ضبط شده است.
* * *