«آه، ای حُضورِ پیر» ( ر.رخشانی )

به همگی آنها که حضورشان در زندگی ام،  پندارم را پُر بار تر کرد و می کند.

آه، ای حُضورِِِ پیر
پیچشِِ کدام اندیشه
دیگر بار 
پَرتوهایِِ خودشِکَنِِ آینه ها را
کانونی مِهرآگین خواهد ساخت؟

رازِِ روشنایی را
هزار هزار ستاره
بر کَهکشان می دانند
و هزاره هاست
در خونی پُر مِهر
آویزه¬یِِ یاد کرده اند.

آه، ای حُضور
آیا بیش از این نیز یادی هست
در سیرِِ سُلوکِ سَلیسِِ ستاره؟
بر پلکِ پَریشانِِ پنجره¬یِِ پندار؟
و در کتفِ کَبودِ کتیبه¬یِِ آدمی؟
که وی آن را
ساحَتِ سُرود و سُرورش سازد؟
که بماند و ببیند
بر آسمانِ یادها
نام و
نشانه هایِِ روشنایی و نور را.

آه، ای حُضور
شب و سُکوت و خودشِکَنی را
دوامی نیست
زیرا که ما
دانه در زمینِ یاد کاشته ایم،
نام بر نشانه ها،
و مِِهر و پندار و خیالِِ خویش را
بر کَهکشانی پیر صیقل کرده ایم
که هزاره هاست
ستارگانی نو می زاید
و دیگر ستارگانی مُرده را
غُبارِ خاک می کند.

آری، ای حُضور پیر
می توان از مِهرِ به زایش
سُراغِِ ستاره را گرفت
می توان در صِدایِِ صامتِ پندار
فصولِِ بی هَلاکی¬یِِ انسان را دید
می شود در گُلِِ احساس
شَراره هایی، شیفته¬یِِ شکُفتن یافت
و می توان هنوز
در خوابِِ خیال
زَمزَمه¬یِِ یادهایِِ زمانه را شنید.