تجاهل العارف یعنی این!

در ادیبات ِ فارسی و حکمت ِ ایرانی اصطلاحی هست که به آن تجاهل العارف می گویند. به این معنا که: شخص ِ دانایی از یک امر ِ معلوم یا مطلب ِ شناخته و آشکار پرسش کند، همانطور که از امر ِ مجهول و مطلب ِ ناشناخته سؤال می کنند. غرض ِ سؤال کننده نیز اظهار ِ مخالفت ِ عالمن و عامدن با یک نظر ِ درست، یا اثبات ِ مطلبی نادرست از طریق ِ انکار ِ و رد ِ مطلب ِ درست است. (برگرفته از فرهنگ ِ عمید).

نمونه های تجاهل العارف را ما در تحلیل ها و نظروری های سیاسی و ایدئولوژیک و نیز در برخوردها و جدل های نظری از سوی کسانی که خود را دوستدار ِ زحمت کشان می دانند و مدعی ِ دگرگون سازی ِ وضعیت ِ موجودند بسیار مشاهده می کنیم. کسانی که یا فقط نیمی از حقیقت را می گویند تا تمام ِ حقیقت را انکار کنند، یا اساسن دنبال کشف و شناخت ِ حقیقت نیستند و تنها به منافع ِ فردی و فرقه ای ِ خود می اندیشند. منافعی که می تواند یا اقتصادی باشد یا سیاسی یا فرهنگی و ایدئولوژیک یا همه ی آنها. برای آنکه مطلب را روشن تر بیان کنم نمونه هایی از تجاهل العارف یا دانایی که خود را به نادانی می زند تا حقیقتی آشکارتر از روز را انکار کند مثال می زنم.

مثال اول: دوستی که وانمود می کند با نقدهای من بر لنینیسم موافق و همنظر است اما در عین ِ حال تعلق ِ خاطر ِ خود به لنین را نمی تواند مهار و پنهان نماید، هرازچندگاهی مرا با ایرادها و پرسش های از موضع ِ لنینی – و البته خلقی – مواجه می سازد و مسائلی را مطرح می کند که بارها چه زبانی و چه نوشتاری به آنها پاسخ داده ام. ایرادهایی که بیانگر ِ ته نشین شدن و جرم بستن ِ تفکر ِ لنینی در هزار توی ذهن ِ محاط شده ی او با آموزش های «محیط» ی عمدتن ترویج شونده از رسانه های شنیداری است.

یک ایراد ِ آموزش از راه گوش و از طریق ِ رسانه های شنیداری، شعاری بودن، احساساتی گری و مقطعی بودن است که تاثیر ِ آنی بر ذهن و حواس ِ شنونده دارد. این یادگیری ِ صرفن یا عمدتن از راه گوش به شیوه ی پامنبری ها وقتی درازمدت شود در ذهن ته نشین شده و تبدیل به آگاهی ِ دروغین گردیده و درنتیجه فرد ِ آموزش دیده با تصور اینکه تئوری را از «محیط ِ» قابل اعتمادی آموخته آن را علیه تئوری های علمی – فلسفی به کار می گیرد.

با چنین پیش زمینه ی ذهنی و «دانشی» است که دوست ِ من با آنکه خود را مخالف ِ لنینیسم و موافق ِ نظرات ِ من می داند در پیامکی مرا مخاطب قرار می دهد و می پرسد: «کی می خواهی دست از سر ِ لنین و لنینست ها برداری؟». من در پاسخ تجاهل العارف ِ او نوشتم: «هروقت لنینیست ها دست از سر جامعه ی استبدادزده و دموکراسی خواه ِ ما برداشتند من هم دست از سر ِ آنها برمی دارم.». او اما که قصد دارد به هر طریقی شده مخالفت ِ خود را با مارکسیسم ِ من نشان دهد، ایراد ِ دیگری را پیش می کشد: «حرف های ات تکراری شده است.». پاسخ می دهم: اولن، لنینیست ها که امروز خود را پرچمدار ِ مبارزه با وضعیت ِ موجود می دانند صد سال است که حرف های بی اعتبارشان را تکرار می کنند، درحالی که نوشته های من اگر هم تکراری باشند اما به لحاظ ِ مضمونی و محتوایی تازگی دارند و برای اش دو مقاله ی آخر ِ خود با عنوان جبر دیالکتیکی و جبربلشویکی، و سوسیالیسم با حکم حکومتی را مثال آوردم که چه از دیدگاه فلسفی و چه از منظر ِ سیاسی در پلمیک های مارکسیستی علیه کخالفان ِ مارکسیسم و به ویژه لنینیست ها بی سابقه اند. ثانین اگر من هزار بار هم بر این مساله تاکید کنم که لنینیست ها می خواهند یک استبداد ِ تازه نفس ِ متکی بر رهبری مادام العمر را جایگزین ِ استبداد ِ موجود ِ از نفس افتاده نمایند و آنها نه تنها آنرا تکذیب نکنند – چراکه در آنصورت لنینیسم شان زیر سؤال خواهد رفت – بلکه بر آن پافشاری هم نمایند، در این صورت آنها هستند که باید دست از تکرارگویی بردارند نه من.

مثال ِ دوم: مقطعی اندیشی با توجیه ِ تحلیل ِ مشخص از وضعیت ِ مشخص نمود ِ دیگری از تجاهل العارف و آگاهی ِ دروغینی است که در تقابل با آگاهی ِ راستین و شناخت ِ تئوریک قرار دارد. در این نمونه، شخصی که خود را مارکسیست می نامد – امروزه عمدتن لنینیست ها – راهبردها و راهکارهایی را ارایه می دهد که خلاف ِ آموزه های علمی ِ مارکس و انگلس اند. یا به عبارتی چپ آوازه می دهد و خود از راست می رود! با این توضیح و مقایسه که مارکسیسم یک جهان بینی ِ خصلتن و عمومن فلسفی است که بازتاب دهنده ی سازوکارهای حرکت مند ِ جهان ِ واقعن موجود در کلیت و جزئیت آن است که در ماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی تئوریزه گردیده و راه نمای بشریت برای رهایی از مناسبات ِ بهره کشانه و خدایگانی – بندگی ِ تاکنون حاکم بر جامعه ی انسانی است. از این نظرگاه ِ شناخت شناسانه ی رهنموددهنده و راهگشا به تغییر، حتا آموزش های اقتصادی و سیاسی نیز در چارچوب ِ نگرش ِ علمی – فلسفی بیان می شوند یعنی استدلال ها و تحلیل های اقتصادی و سیاسی نیز در چارچوب ِ جهان بینی ِ مادی – مونیستی ِ فلسفه ی علمی قرار دارند و نه مستقل و حتا بی ارتباط و خارج از این چارچوب.

لنینیسم اما یک فعالیت ِ عمدتن سیاسی است که فلسفه و مخصوصن فلسفه ی مارکسیستی را به خدمت ِ اهداف ِ سیاسی و فرقه ای ِ خود می گیرد و آن را با توجیه تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص از محتوای مادی – مونیستی و دیالکتیکی اش خالی کرده و به گونه ای تعبیر و تفسیر می کند که فرقه گرایی ِ راه گشا به قدرت ِ سیاسی ِ خود را توجیه پذیر و قابل قبول سازد. با چنین هدفی است که لنینیست ها خود را در حرف مارکسیست و ماتریالیست ِ دیالکتیکی می نامند اما در عمل تمام اصول و قوانین ِ آن را زیر پا می گذارند. تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص آنها راه ِ فراری است از قانونمندی های حاکم بر تکامل ِ عام ِ جامعه ی انسانی و استدلال های صرفن سوبژکتیو و اراده گرایانه ای که مبتنی بر مقدمه چینی های ردگم کننده ی ظاهرن مارکسیستی برای اعتبار بخشیدن به نظرات ِ ضد ِ مارکسیستی آنهاست و نمونه ی آشکاری از تجاهل العارف است. در چنین برداشتی از تحلیل مشخص، هر فرمانده و رهبری درک ِ خاص و خودویژه ای از جامعه ی خویش دارد که با درک و دانش ِ دیگر فرماندهان و رهبران متفاوت و حتا متناقض است، و همگی با آموزش های جامع ِ علمی – ماتریالیستی ِ مارکس و انگلس در تناقض اند. مثلن لنین و استالین درک و دانش ِ خاص ِ خود از جامعه ی روسیه را دارند، مائوتسه دون درک ِ خاص خود از جامعه ی چین را، همچنان که هر گروه و دسته و فرقه ای درک و دانش ِ جداگانه ی سوبژکتیویستی ِ خاص ِ خود را از جامعه ی ایران دارد که با دیگر گروه ها و دسته ها و فرقه ها متفاوت و ناهمخوان است. چراکه اگر وحدت ِ نظر داشتند هرکدام زیر پرچم و رهبری جداگانه و مخالف آن دیگران نمی رفتند.

تفاوت بنیادی ِ تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص ِ لنینی – بلشویکی با تئوری های علمی ماتریالیستی مارکس و انگلس در این است که در اولی انسان در هر شرایطی آزاد و مختار به انتخاب است یا آزادی بی قید و شرط ِ انتخاب دارد – عمل بدون ِ فراهم بودن ِ زمینه و پیش شرط های مادی ِ آن معنای اش آزاد ی انتخاب در هر شرایطی ست – که البته در این معنا انسان یعنی رهبر و سوبژکت ِ دانای فعل و عمل و نه هر انسانی، در حالی که در دومی یعنی در مارکسیسم، آزادی و انتخاب ِ آزاد مؤخر بر و مشروط به وجود ِ پیش شرط های حاضر و آماده ی مادی است و این پیش شرط های در واقعیت موجود مادی هستند که تحقق ِ عمل ِ راهگشا به تغییر ِ وضعیت از عقب مانده به پیشرفته و از کهنه به نو را الزامی و ضروری می سازد.

لنینیست های کهنه کار و کهنه اندیش تمام این اصول و آموزه ها را از بر می دانند اما به نفع شان است که آنها را نادیده بگیرند و حرف ِ خلاف ِ خود را بزنند و راه ِ خلاف ِ خود را بروند.

مارکسیسم به رغم ِ این دانستن و خلاف نمایی و خلاف گویی ِ لنینست ها به ما می گوید: امروزه دو نظرگاه و دو راه بیش تر پیش روی انسان ِ همروزگار ِ ما برای برون رفت از وضعیت ِ دوگانه ی در عین حال یگانه ای که در ان انسان هم به طور عام و تاریخی در دوران ِ سرمایه داری زندگی و تولید – یا تولید و زندگی – می کند، و هم همزمان در جامعه ای که به طور ِ مشخص در چارچوب ِ مناسبات و شرایطی گرفتار است که محصول نوع خاصی از سرمایه داری یعنی سرمایه داری ِ دولتی است و حاکمیت ِ نظامی – پادگانی است، وجود ندارد. دو نظرگاه و روشی که عبارت اند از: یک راه و روش ِ عام و فراگیر که مختص ِ جامعه های با تولید و مناسبات ِ پیشرفته است، و راه و روش ِ خاص و خودویژه ای که مختص ِ جامعه های عقب مانده با حاکمیت ِ استبدادی است: نظرگاه و روش ِ نخست چشم انداز کوتاه و بلند همزمان اش سوسیالیسم و کمونیسم است، و نظرگاه و روش دوم چشم اندازش در کوتاه زمان دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی، و در بلندمدت سوسیالیسم است که قادر شود به همراهی ِ دیگر جامعه های کاملن تکامل یافته گام به دوران ِ کمونیسم بگذارند.

لنینیست ها صد سال آموزش های فلسفه و سوسیالیسم علمی را عالمن و عامدن در مخفی گاه ِ سکتاریسم قدرت طلبانه و مارکسیسم ِ جعلی شان به حاشیه راندند و از نظر دور نگه داشته اند، چرا مارکسیست ها نباید این آموزش های دوران ساز و انسان ساز را از حاشیه به متن و از مخفی گاه به روشنایی بیاورند و به جامعه ی انسانی ِ ترسان از «سوسیالیسم» و «کمونیسم» بلشویکی نشان دهند لنینیسم ِ ایده آلیست و واپس گرا نه مارکسیسم است و نه سخنگوی پرولتاریا به عنوان ِ تنها کارگزار ِ انقلاب ِ سوسیالیستی و پیشقراول ِ گذار به آزادی های بی حد و حصر ِ دوران ِ کمونیسم. لنینیسمی که آگاهی های دروغین ِ تاکنونی اش در تمام ِ عرصه های سیاسی، اقتصادی و فلسفی چیزی جز تجاهل العارف و وارونه سازی ِ آموزش های مارکسیستی نبوده است.

این لنینیسم است که باید به طور ِ روزمره و بدون ِ اغماض از زوایای مختلف ِ شناخت شناسی و کلیت شناسی در معرض ِ نورافکن های اندیشه ی مارکسیستی قرار گیرد تا «لخت بودن» اش از اندیشه ی راهگشا به عمل ِ پیشرو و انقلابی، همچون سازواره ای به جا مانده از دوران ِ پدرشاهی بر همه ی فریب خوردگان آشکار گردد تا دیگر قادر نباشند بشریت را با تبلیغ و ترویج ِ تجاهل العارف در پوشش ِ تحلیل ِ مشخص از وضعیت مشخص با نشان دادن ِ در ِ باغ ِ سبز ِ سوسیالیسم دروغین اش دعوت به اسارت گاه ِ استبداد ِ فردی و مردی ِ خدایگان – بندگی نماید. این نورافکنی ِ مداوم و پیگیر وظیفه ی هر مارکسیست و هر کارگر ِ آگاهی ست.