روایتى از زندانهاى جمهورى اسلامى ایران (٣)

مهناز قزلو

 

نی لبک هایی که انسان را سرودند

روایتى از زندانهاى جمهورى اسلامى ایران (٣)

 

سلول یک لایه رنگ آستری خورده بود. گمان نداشتم که قصدشان نوسازی باشد. با این وجود حضور و وجود زندانیان پیش از خود را که به من امید می داد، می توانستم در آن فضا و حتی بر نقش بی روح و سرد سیمانی سلول احساس کنم. حس آدمی را داشتم که در برهوت بی رحمی و شقاوت همدردان بیشماری دارد. رنج هایشان، دردهایشان و زمزمه های عاشقانه اشان را برای آزادی می شد با یک حس درونی لمس کرد و شنید.

 وقتی به کسانی فکر می کردم که آنها را یا می شناختم یا از نزدیک با آنان دوست بودم و می دانستم که یا اعدام شده و یا در درگیری ها توسط پاسداران کشته شده بودند، این حس در من تقویت می شد. نمی دانستم آیا آنها که اعدام شده بودند، یا آنان که هم اکنون در زندان بودند نیز از این سلول گذشته اند. این تصور مرا قلبا به آنها نزدیک و کینه ام را به حکومت تشدید می کرد.

به آنانی فکر می کردم که عاشقانه دوستشان می داشتم و اینک در جایی در زندان بودند. پیش از دستگیری چه بسیار لحظاتی که دلتنگ آنان شده و با خود فکر می کردم که بر آنان چه می گذرد. آیا زیر شکنجه اند؟ در کدام زندان؟ در کدام سلول؟ در کدام گوشه از این خاک اسیرند؟ ذهنیت روشنی از وضعیت آنان نداشتم. تمام آنچه می توانستم بدانم تصویری بود که از شنیده ها در ذهن داشتم. اما آن لحظه خود در اسارت رژیم بودم و پیوستگی عاطفی و روحی بیشتری میان خود و آنان احساس می کردم و گاه بی هیچ اغراق حضورشان را حس می کردم و حتی صدای نفس کشیدنشان را. در کنار لبه ی موکت که تاحدی به روی سطح پایینی دیوار سلول برگشته بود. علیرغم رنگ آستری که با شلختگی بر آن زده شده بود، نوشته ها و آثار زندانیان پیش از من به چشم می خورد. در قسمت پایین سطوح دیوار و حتی قسمت های دیگر هنوز و همچنان این دست نوشته ها برجای بود. هرچند سلول نیمه تاریک بود اما من کنجکاوتر بودم. با دیدن آن دست نوشته ها احساس شور و شعف می کردم. دست نوشته ی کسانی که گاه گویی در کنار من و با من هم سلول بودند. در جای جای سلول دست نوشته های زندانیان مانند شلعه ها ی شمعی بود که به قلب من گرمی می بخشید. بخشی از شعری در گوشه ای: موجیم که آسودگی ما عدم ماست و یکی دیگر: ای آزادی در راه تو بگذشتم از زندانها و دیگر: نشانه ای از بیژن گرد و دلیر… و یکی کنار دیواره ی در: همت کنید ای دوستان…

این شعر مرا به یاد و خاطره ی سال های دوران دبیرستانم برد، زمانی که سال چهارم دبیرستان بودم. روزهایی که هنوز فضای سیاسی مجالی هر چند ناچیز برای فعالیتهای علنی می داد. با یک گروه تقریبا بیست نفری در زنگ های تفریح در حیاط مدرسه می نشستیم و غذاهایمان را وسط می گذاشتیم و همه از آن به طور مشترک می خوردیم. یادم نمی رود یک روز برای دیدن فیلم چگونه فولاد آبدیده شد به سینما عصرجدید رفتیم. وقتی نوبتمان رسید، فروشنده پرسید چند تا بلیط می خواهید گفتیم بیست تا. فروشنده باور نمی کرد. شاید بخاطر اینکه این تعداد با هم یکدفعه به سینما رفتن معمول نبود. تا نوبتمان برسد یک لحظه از طنزهای اجتماعی و گفتگوهای سیاسی باز نمی ایستادیم. از هر طیف مترقی سیاسی بودیم. سرشار از صفا و یگانگی، اعتراض و عصیان.

سال تحصیلی ۵٩-۶٠ بود. یک روز وقتی به شکل دایره وار بیست نفری وسط حیاط مدرسه نشسته بودیم ناظم حزب اللهی که وابسته به حزب جمهوری اسلامی بوده و موجب اخراج تعدادی از دبیران آزادیخواه و روشنفکر مدرسه شده بود مانند همیشه برای کنترل بچه ها پا به حیاط مدرسه گذاشت. به محض آنکه از در ورودی سالن به حیاط آمد همگی ما بدون هیچ هماهنگی قبلی شروع به خواندن این سرود کردیم.

همت کنید ای دوستان دشمن به میدان آمده

با حرص خرس گرسنه با مکر شیطان آمده

این سگ برای نان ما نزدیک انبان آمده

هار است هار این بیشرف شمشیر هم دارد به کف

یکصف شویم از هر طرف جلاد انسان آمده

بسیاری از دبیران مدرسه را به اصطلاح خودشان پاکسازی کرده بودند. او را بچه ها توپولوف می نامیدند. قدی کوتاه داشت و چاق بود. البته واقعیت آن است که هیچکدام از ما این دو مورد را ایراد نمی دانستیم چرا که خودش انتخابی در آن نداشت. بلکه اساسا بخاطر اینکه وی دائم مشغول گزارش دادن علیه دانش آموزان به آموزش و پرورش بود یا علیه دبیران آزادیخواه توطئه و اقدام می کرد و باعث انفجارهای خبری می شد با الهام از وضعیت ظاهری اش، به این نام ملقب شده بود.

فضای اطراف و درون سلول سرشار از سکوت بود. در آن مقطع اما مرا آزار نمی داد. سکوت را دوست داشتم. در سکوت قادر بودم به سرعت خود را بازسازی و مرمت کنم. یک گوشه ی دیگر نوشته شده بود: حاضرم جانم را بدهم …. شاید دچار نوستالژی شده بودم اما هر کدام از این نوشته ها مرا به خاطرات فضای نیمه آزاد بعد از بیست و دوم بهمن می برد. سال اول بعد از انقلاب بود. در جامعه می توانستی شاهد فعالیت های گروه های مختلف سیاسی باشی. مدرسه نیز از این فضای باز سیاسی بی بهره و مستثنی نبود. در دبیرستانی بزرگ با تعداد بسیار زیادی دانش آموز حوالی خیابان طالقانی درس می خواندم. بساط و میز کتاب های متعدد در زنگ های تفریح برقرار بود. آنها به تبادل نظر و بحث می پرداختند. من هیچ زمینه ی ذهنی در باره ی گروه های سیاسی و مبارزه نداشتم. یکی از همکلاسی هایم که در انجمن اسلامی فعالیت می کرد مرا به یکی از جلسات خودشان برد. دونفر که هم سن و سال های ما نبودند از بیرون مدرسه به آن جلسه آمده بودند. به هر حال چند نفر از انجمن اسلامی های مدرسه مشکل و سوالی را با آنان مطرح کردند مبنی بر اینکه گروههای سیاسی دیگر بسیار سریع دارند نیروهای زیادی را به خود جذب می کنند. بساط کتابهایشان همیشه پرطرفدار است و از آنها استقبال می شود. یک