مارکسیسم راهنمای تغییر در وضع موجود

مارکسیسم راهنمای تغییر در وضع موجود

  اگر در دوره ای سرمایه داری نوپا در تقابل و تضاد با فئودالیسم، هر آینه نقشی مترقی و پیشرو در پیشرفت جامعه بر عهده داشت و عنصر تحول و ترقی در شرایط مادی انسان ها بود، اما در این دوره، هم این مناسبات و شیوه تولیدی، و هم طبقه ی سرمایه دار دشمن تحول و ترقی اند. باز هم اگر باصطلاح دولت های مدرن (دولت ملی یا دولت- ملت) برخاسته از این نظام تولیدی مبتنی بر مالکیت خصوصی نیز _ که پایه های استثمار، نابرابری های اجتماعی و اشکال متنوع ستم روی آنها شکل گرفته اند _ ابتداء و در اوایل شکل گیری اشان در مقایسه با حکومت های فردی (پادشاهی و…) یا نظام های سیاسی پیش از خود قدمی رو به پیش محسوب می گشتند، ولیکن بسرعت و در مدت کوتاهی نشان دادند که دولت های طبقه ی مسلط (دولت بورژواها) دیکتاتوری عریان اقلیتی بر اکثریت ساکنین جوامع انسانی اند. به دیگر کلام، این دولت ها ابزاری برای مهیا ساختن شرایط بهتر بهره کشی، به بند کشیدن هر صدای مخالفی، سرکوب و حکمرانی بر کسانی اند که غیر از فروش نیروی کارشان صاحب هیچ ثروتی نیستند.

 همچنین اگر اندیشه ورزان سرمایه داری در مقطعی از تاریخ نگاهی ژرف به مسیر تکامل جامعه داشتند و می توانستند خطوط آینده را بخوبی ترسیم کنند، اینک آنها دیگر تکامل تاریخ را _ که اساسا حکم به انهدام و نابودی سرمایه داری و زوال طبقه ی بالا دست می دهد _ نمی بینند. اینان دیگر به هیچ وجه قادر نیستند بدرستی و با دقت پدیده های تاریخی را بررسی کرده، و جهت تکامل آن را دریابند. لنین در این باب چنین می گوید: « آنهایی که در سراشیب سقوط در می غلطند، ابدا قادر به محاسبه درست خط سیر خود نخواهند بود ».

 امروزه جامعه شناسان، فلاسفه و اندیشمندان ایده آلیست بورژوازی که شناخت، آگاهی و تفکر را بیرون و در تضاد با «ماده و طبیعت» می پندارند و به هیچ روی ارتباطی میان ایندو قائل نیستند، اهمیت بی چون و چرای فاکتورها و عوامل مادی در زندگی اجتماعی انسانها را نادیده می گیرند و نقش مؤثر و بلامنازع توده های تحت ستم و استثمار در ایجاد دگرگونی های بنیادین را درک نمی کنند.

 هر چند آنان بر علوم روز _ در همه ی حوزه ها _ اشراف دارند، ولی برای ایشان فهم این واقعیت که کاپیتالیسم بسان برده‌داری و فئودالیسم کاملا کهنه و منسوخ شده، و تناقضات ذاتی نهفته در آن موجبات انهدام و فروریزی اش را آماده ساخته اند، مشکل است. آنان نمی خواهند این واقعیت را بپذیرند و اساساً در تلاش برای حل تناقضات درونی این شیوه ی تولیدی اند.

 در مقابل فلسفه ی ایده آلیسمِ متکی به متافیزیک و ناتوان در کشف قانونمندیهای رشد و دیالکتیک تحول جامعه، پایه تئوریک تفسیر و آینده نگری علمی یعنی « ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی » قرار دارد که روش تجزیه و تحلیل پیچیده ترین پدیده های اجتماعی را به ما آموزش می دهند، و توان و قدرت پیش بینی آینده، و سمت و سوی درست مبارزه و اشکال متنوع آنرا در برابر چشمان ما می گذارند.

 چنانچه قوانین دیالکتیک را بمنظور تجزیه و تحلیل هر پدیده ای از جمله روندهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی جامعه بکار ببندیم، درمی یابیم « آینده » فی الواقع محصول تکامل یافته ی آن روندها خواهد بود. بی هیچ انگاره ای کسب و دریافت این مهم ماحصل تعمق و تأمل در گذشته تا به امروز، و ثمره ی تفسیر و تحلیل دقیق « قوانین رشد طبیعت و جامعه » است. به دیگر سخن، یک تحلیل طبقاتی مشخص از شرایط تاریخی مشخص.

 آنچه واضح است، در جوامع طبقاتی حال حاضر هر کارگر مبارز و پیشرویی نیازمند جذب و یادگیری آموزه های مارکسیسم بمثابه علم رهایی بخش طبقۀ کارگر، است. بی گمان، آموختن این دانش برای پیشبرد امر مبارزه ی طبقاتی، و تقابل با اندیشه ها و جهان بینی طبقات مسلط یعنی جهان بینی ای که تماماً در خدمت انقیاد و بهره کشی از توده های کارگر و زحمتکش قرار دارد، ضروریست. نوشته ی حاضر بر آن است تا سهمی هر چند اندک در این زمینه ایفاء کند. در ادامه ی این نوشتار چند جستار و بحث را خواهیم آورد که عبارتند از:

۱- فلسفه

۲- جهان بینی طبقه ی کارگر

۳- ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی

۴- مارکسیسم

۵- سهم لنین در ارتقای مارکسیسم

فلسفه

 ریشه ی این واژه یونانی (فیلوسوفیا ) است، و به معنای دوست داشتن « عقل و خرد » و علاقمندی به آن است. برخی ها هم معتقدند واژه ی فلسفه ریشه در کلمه ی یونانی ” آرخه ” یعنی « بذر » دارد. فلسفه از دیر باز و از ابتدای شکلگیری تمدن های بشری _ چه در شرق و چه در غرب _ وجود داشته و مدت های مدیدی پیش از فنون و دانش هایی نظیر ریاضی، فیزیک، زیست شناسی و زمین شناسی پدیدار گردید و توسط فلاسفه بکار گرفته شد. فلسفه در دوران کهن گرد آورنده ی کل دانستنی های بشری در حوزه های گوناگون بود. چنین تقدمی بر سایر علوم یا این جایگاه، بی تردید حاکی از نیاز بدان و اهمیت اش در حیات معنوی نوع بشر میباشد.

 فلسفه خوانش، مطالعه و تعمق در مسائل کلی و اساسی از قبیل هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و همچنین زبان است. فلسفه شکل و صورت خاص و ویژه ای از شعور، درک و فهم اجتماعی است، و رابطه ی بین بودن و حیات، و معرفت انسانی را عرضه میدارد. گویند، تمایز فلسفه با سایر روش های کسب شناخت، علاوه بر دست بردن به این قسم از موضوعات، در رویکرد نقادانه و منسجم، و استدلال‌های عقلانی و منطقی آن میباشد. فلسفه به ما میگوید: میباید به وقایع بیندیشیم. لازم است درباره ی آنچه مرسوم و معملول نیست، حرف بزنیم. بایستی درخصوص دگرگونی در زندگی بیندیشیم.

 کار علوم متنوعی همچون شیمی، فیزیک، زیست شناسی، نجوم، باستان شناسی، تاریخ و قص علیهذا بررسی و کشف حقایق علمی در خصوص هستی و طبیعت، و آموزش تاریخ جوامع گوناگون است. اگر این علوم ما را بسمت دانستن بیشتر هدایت میکنند، اما فلسفه بر اینست تا عام ترین مفاهیم را « تدقیق و تشریح و ریشه یابی » نماید و در این راه از تمامی داده ها و معلومات برگرفته از آن علوم مختلف هم سود میجوید. قدر به یقین هر اندازه فلسفه به علوم و تجربیات بشری اتکاء داشته باشد، به همان نسبت پاسخ هایش علمی تر، دقیق تر و به حقیقت نزدیکتر، و عقلایی تر است.

 فلسفه در طول مسیر عبورش از تونل تاریخ، فراز و فرودها و تغییرات زیادی از سر گذرانده است. فلسفه در بطن و متن تکامل جامعه و پراتیک بشری، عمیقتر و ژرفتر شده است. هنگامی که رازها و اسرار هستی گشوده تر شدند، شناخت و معرفت بشری متنوع تر گردید، و علوم غنی تر و پر دامنه تر شدند. این علوم از فلسفه جدا گشتند و راه خود را پیمودند، ولیکن علی رغم این جدایی و تجزیه شدن ها، فلسفه که از بدایت پدیدار شدن تمدن جامع کل معرفت انسان بود، از بین نرفت. برعکس هرچه این تجزیه عمیقتر میگردید، و علوم دیگر سوا می شدند، جوهر و هسته ی واقعی فلسفه در جایگاه یک علم قائم به ذات، روشن تر و پاک تر جلوه گر میشد. به باور برخی ها، نقش فلسفه در جامعه مشخص و معلوم نیست، با این حال واقعیت اینست که کردار، تفکر و رفتار انسانها، تحت تأثیر اندیشه های معین فلسفی و جهان بینی مربوطه جریان یافته اند.

جهان بینی طبقه ی کارگر

  بحث را با ارائه ی تعریفی از جهان بینی پی میگیریم. جهان بینی چیست و آیا جهان بینی مشترکی میان انسانهای تقسیم شده به طبقات اجتماعی وجود دارد؟ جهان بینی عبارتست از نگرش انسان به هستی، و توجیه و تبیین آن در رابطه با انسان. نگاهی که انسان از جهان دارد و بر طبق آن به تعبیر و تفسیر، و تغییر آن می پردازد. جهان بینی در واقع قسمتی از هستی شناسی می باشد و عناصر آن عبارتند از : الف: توجیه جهان هستی ب: توجیه انسان ج: رابطه انسان با هستی. جهان بینی طبقه ی کارگر (سوسیالیسم علمی) با جهان بینی طبقه ی بورژوا تماماً متفاوت، و از بیخ و بن در تضاد و مغایرت است.

 در حقیقت هر یک از طبقات اجتماعی فی الحال موجود جهان بینی خود را دارند. در جوامع بورژوایی همچون جوامع برده داری و فئودالیسم که انسانها به طبقات فرادست و فرودست، و نیز متخاصم تقسیم شده اند، این طبقات ابداً نمی توانند جهان بینی مشترک و یا مشابهی داشته باشند.

 هرچند جهان بینی طبقه ی بورژوا در مغز و اذهان اکثریت پرولتاریای کشورهای مختلف فرو رفته است، با این وصف شرایط زندگی ناهمگون، و اختلافات فاحش طبقاتی، عوامل واقعی و ابژکتیوی اند تا نظرگاههای کارگران و توده های ستمکش روی پدیده ها و وقایع با دیدگاههای استثمارگران و طبقات ستمگر از یکدیگر تفکیک شوند.

 در اهمیت جهان بینی پرولتری (سوسیالیسم علمی) لنین گفته است: « یک مبارز راه سوسیالیسم برای آنکه بازیچه دست حوادث نشود و بتواند بر آنها چیره شود نیاز به یک جهان بینی مستحکم و بالغ دارد ». جهان بینی ای پیشرفته و علمی که خود نیروی شناخت می بخشد.

 البته، این جهان بینی مترقی صرفاً ابزاری علمی جهت شناختن و ضبط پدیده ها نیست. جهان بینی طبقه ی کارگر بیانگر منافع همه ی کارگران و توده های زحمتکش در سراسر دنیا، و روشنایی بخش راه رهایی کلیه ی ستمدیدگان در پهنه ی گیتی است. جهان بینی پرولتری بذر اعتقادی راسخ و بی تزلزل در قلوب توده های رنج کشیده میکارد، و به مبارزه ای نهایی و قطعی رهنمون اشان میکند.

جهان بینی پرولتری راه پیشرفت و تکامل جامعه را به ستمکشان میشناساند، و افق نظامی نوین را در مقابل چشمان آنها به تصویر میکشد. بعبارت بهتر، ظرفی است برای تغییر در وضع موجود. بقول کارل مارکس: « فلاسفه تنها جهان را به طرق مختلف تفسیر کرده‌اند، نکته اما تغییر آن است ».

ماتریالیسم دیالکتیک  و ماتریالیسم تاریخی

 پیش از ادامه ی بحث لازم میدانم به این نکته ی مهم اشاره کنم که، متد دیالکتیکی مارکس با متد هگل که او ابتداء صفات و خصائل دیالکتیک را فرموله ساخته بود، نه فقط دارای تمایز و تفاوت ریشه ای است، بل متضاد آن هم هست. اگر از نظر هگل ” ایده ” ذات مستقلی دارد و خالق و آفریننده ی جهان مادی میباشد، و هستی انعکاسی است از تفکر و ایده، ولیکن بزعم مارکس این ایده نمی تواند چیزی غیر از ماده باشد که به مغز انسانها انتقال یافته است. از همین روی مارکس و انگلس « روکش ایده آلیستی » دیالکتیک هگل را بدور انداختند و هسته ی قابل قبول و منطقی آنرا گرفتند.

 در مورد ماتریالیسم فوئر باخ در جایگاه کسی که حقوق حقه ی ماتریالیسم را اعاده نمود نیز مارکس و انگلس اضافه های ایده آلیستی، اخلاقی و مذهبی ماتریالیسم فوئر باخ را کنار زدند و جوهره ی اصلی آن را نگهداشتند.

 و اما، ماتریالیسم دیالکتیک چهارچوب تعقل و تفکر کارگران کمونیست و مارکسیست هاست که، شیوه ی نگرش آن (ماتریالیسم دیالکتیک) به پدیده ها و راه معرفت و شناسایی آنها دیالکتیکی است. ماتریالیسم دیالکتیک، قانون فلسفی عبور از دگر گشتنی ها و تغییرات کمی به تحولات کیفی است. کاربرد و استفاده ی ماتریالیسم دیالکتیک برای تمامی موجودات زنده، غیر زنده، پدیده های گوناگون سیاسی و اجتماعی، و شعور است.

 ماتریالیسم تاریخی هم تعمیق و بسط اصول اصلی ماتریالیسم دیالکتیک جهت کاوش و تدقیق زندگی جمعی ( اجتماعی ) ، و وارسی جوامع و تاریخ آنها از آغاز تا به امروز است.     در تشریح و بیان ماتریالیسم تاریخی باید خاطر نشان ساخت که، ماتریالیسم تاریخی در واقع درک، تحول و برخورد ماتریالیستی و دیالکتیکی با جامعه و تاریخ بشر از ابتداء تا به امروز است. ماتریالیسم تاریخی صرفاً تطبیق اصول ماتریالیسم دیالکتیک بر عرصه ی اجتماع نیست، بلکه این اصول در واقع امر از بطن اجتماع نشأت میگیرند. به دیگر کلام ماتریالیسم تاریخی آن علمی است که ساده ترین و قابل فهم ترین قوانین مربوط به تکامل جوامع انسانی و از این مهمتر راهکار تحول انقلابی آنها را حساب میکند و مورد مداقه قرار میدهد. در حقیقت شرح دیالکتیک ماتریالیستی در زندگی اجتماعی، چگونگی تکامل تاریخ جوامع است.

 بعنوان نتیجه گیری لازم به یادآوری است که، آموزه های فلسفی مارکسیسم دارای خصائص و خصلت های ویژه و درخور تأملی است. هم تقدم ماده بر شعور را به اثبات میرساند، و بدین اعتبار پیگیرانه « ماتریالیسم » است، و هم نشان میدهد شعور بشر قادر به شناسایی جهان و کسب معرفت از آن است. کل جهات و سویه های گیتی را آنطور که واقعاً هستند و وجود دارند، می بیند. جهان مادی و قابل درک را در حال حرکت بدون ایستا، پویش، تکامل، تغییر، و نو شدن بدون انقطاع مینگرد. موضوع آن مشخص کردن یک سلسله مباحث در مورد جهان اطراف ما، انسان، و تجزیه و تحلیل روندهایی است که به بروز پدیده های نوین میانجامند. بدین اعتبار، جوابگوی مسائل واقعی دخیل در زندگی انسانها است. همین پرداختن به مسائل زندگی اجتماعی انسان هاست که برجستگی و ویژگی خاصی بدان میدهد. روش و اسلوب علمی آن به منظور شناخت و تغییر طبیعت و جامعه، « دیالکتیک ماتریالیستی » است. لنین در اینباره تصریح کرد: « دیالکتیک روح مارکسیسم و سرچشمه ی خلاقیت آن است ».

بدیهی است، آموزه های فلسفی مارکسیسم بمثابه روش تبیین جهان هستی، در کنار سایر درسهای مارکسیسم، قوانین و مقولات اش فراگرفتنی اند. یادگیری آن سختی ها و دشواری های خود را دارد، با این اوصاف با پشت کار، خواندن و مطالعه ی برنامه ریزی شده و اصولی میتوان آنرا به احسن وجهی فراگرفت.

مارکسیسم

 در سطور پیشین اشاره شد، مارکسیسم کاملاً بر پایه ی علم استوار گردیده، و انعکاس دهنده ی واقعیات موجود در جهان است. رابطه ی تنگاتنگی با علوم طبیعی و اجتماعی دارد و همپای پیشرفت علوم و تکنولوژی به جلو میرود، از آن علوم تأثیر می پذیرد، و در جای خود نقش غیر قابل انکاری در تکوین و تکامل علوم طبیعی و اجتماعی بازی میکند. تمامی آثار مارکس، انگلس و لنین در زمینه های گوناگون همچون اقتصاد، فلسفه، و سوسیالیسم علمی تأثیرات شگرفی روی افکار پیروان و ادامه دهندگان راه این معلمین بزرگ پرولتاریای جهان گذاشتند.

 مارکسیسم علمی است که از ساده ترین و تا پیچیده ترین قوانین پیشرفت جهان، و طرق صحیح و عاری از اشتباه تحولات انقلابی این دنیا را مطالعه و تحلیل میکند. هر اندازه دستاوردهای علوم غنی تر گردند، مقولات و قوانین آن دقیق تر میشوند. پر بیراه نگفته ایم چناچه بگوئیم، علوم مختلف جهت برخورداری از نگاهی عاری از خطا و روش برخورد منطقی با پدیده ها نیازمند آنند تا بر ستون های آن تکیه کنند. مارکسیسم با هر قدم رو به پیش دانش های فی الحال موجود، و با تعمیق و وسعت یافتگی مبارزه ی طبقاتی و سیاسی، مفاهیم و مسائل اش را بسط خواهد داد. لذا این علم ابداً نمی تواند محدودیت زمانی داشته باشد. تا حیات و زندگی هست، تا هنگامی طبیعت جان دارد، و تا جامعه وجود دارد، این علم راه پیشروی خود را خواهد پیمود.

 مارکسیسم، سمت و سوی تاریخی واضح و مبرهنی دارد. در دفاع از مظلومین و محرومین، ظالمان و داراها را به چالش میکشاند و به مبارزه میطلبد. پشت و پناه پرولترها در مقابل بورژواها و نمایندگان سیاسی طبقات ستمگر است. مارکسیسم، بنیاد نظام های اقتصادی – سیاسی کهن یعنی برده داری، فئودالیسم، و سرمایه داری را به زیر تیغ جراحی میبرد و آن نظامها را درهم میکوبد. برخلاف طبقه ی بورژوا و متفکرین این طبقه که مدعی اند تفکرات آنها ” غیر طبقاتی، مثبت گرا و واقعبینانه است” ، مارکسیسم بی طرفانه نیست.

 مارکسیسم رخسار و صورت اش را در پشت نقاب و روی بند فرا طبقاتی و سخنان عامه پسند مستور نمی کند. مارکسیسم افق تغییرات ریشه ای در جهان را مقابل دیدگان کارگران کمونیست قرار میدهد. مارکسیسم قطب نما و هادی پیکاری تماماً انقلابی در راستای دگرگونی در مناسبات و شیوه ی تولیدی فرتوت و پوسیده سرمایه داری، و تحول به جامعه ای نوین میباشد. از اینروی، این علم تماماً انقلابی است.

 تحقیقاً کارگران کمونیست، و احزاب کمونیستی با پشت بستن و تکیه بر این علم، مهم ترین وظایف خود، و موثر ترین راه های اجرای این وظایف را معین میکنند. مارکسیست های صدیق و واقعی با رویزیونیسم که میخواهد در اصول اساسی مارکسیسم تجدید نظر کند، و یا مبارزه ی طبقاتی را از جوهر انقلابی اش تهی سازد، مقابله میکنند.

 ماحصل عدم کاربست درست این علم به ذهنی گری یا جمود فکری ختم خواهد شد. استفاده نبردن از این علم برابر با جدا شدن از واقعیت، و ناتوانی از درک درست پدیده های ناهمگون و متضاد است. نکته ای را نباید فراموش کرد اینست که، این علم هنگامی مثمر ثمر و برا است که آن را خلاقانه با اوضاع مشخص هر جامعه ای بکار برد. نباید فراموش کرد، مارکسیسم با دگماتیسم یا تفکر جزمی و اندیشه های خشک و منجمدی که برآنند تا پدیده ها، و روندهای متغیر، پویا و جدید زندگی را در قالب های ثابت و معینی بگنجانند، بیگانه است.

 و اما، مارکسیسم به ستمدیدگان و استثمار شوندگان آگاهی و آموزش میدهد تا به مبارزه ای همه جانبه با ستمگران و استثمار کنندگان همت گمارند. یکی از آموزش های آن، مبارزه با ایدئولوژی طبقات حاکم است. آموزه های مارکسیسم به ما کارگران و استثمار شوندگان یاد میدهند تا ایدئولوژی طبقه ی حاکم را به چالش بکشیم. طبقه ای که در پی تداوم هژمونی اش بر جوامع، حفظ استثمار انسان از انسان، و به انقیاد کشاندن کارگران و توده های فرودست از طریق سیاست های اقتصادی ضد کارگری، سرکوب مبارزات کارگری، و نیز خدعه و فریب با بهره گرفتن از پدیده هایی مانند ناسیونالیسم، مذهب، و نژاد پرستی است. کنار زدن انواع و اقسام اندیشه ها، نظریات و مکاتبی که وظیفه آنها دفاع از منافع سرمایه داران و استثمارگران میباشد، مستلزم بکار گیری درسهای مارکسیسم در پیکار علیه طبقات حاکم است.

 خلاصه اینکه، کار مارکسیسم یکی کردن تئوری و پراتیک (عمل) است. تعلیم دهنده است و راه را از چاه تمیز میدهد. مارکسیسم سلاح نظری و تئوریک به دست پرولتاریای جهان و ستمکشان میدهد. سلاح آگاهی بخشی که طبقه ی کارگر به مدد آن میتواند بر له استثمار و ستم طبقاتی، ملی، جنسیتی و دیگر اشکال ستمگری با توان و قدرت غیرقابل تصوری برخیزد، و آنگاه با بزیر کشیدن سرمایه داری، جامعه ای آزاد و سعادتمند را بنیاد نهد.

 

سهم لنین در ارتقای مارکسیسم

 تأثیر تفکر و پراتیک لنین بعنوان تئوریسین و معلم پرولتاریای جهان در به کمال رسیدن مارکسیسم بسی ارزنده است. لنین همه ی عمر و زندگی خود را مصروف متصل کردن و جوش زدن آموزش مارکسیسم با جنبش کارگری کرد. این وظیفه ی خطیر را لنین پس از کارل مارکس و فردریش انگلس، هنگامی به خوبی انجام داد که نظریه پردازان و رهبران رویزیونیست و اپورتونیست احزاب کارگری در اکثر کشورهای اروپایی میخواستند « روح انقلابی مارکسیسم » به دست فراموشی سپرده شود یا دست کم آنرا ایزوله کنند.

 کوشش های لنین از دفاع خشک و خالی و متعصبانه از مارکسیسم فراتر رفت. او که در عصر جدید یعنی در دوران امپریالیسم می زیست، مطابق با این وضعیت نوین به مارکسیسم غنا بخشید و آنرا به مرحله ی بالاتری ارتقاء داد. چنین توانگری سازی ای در مارکسیسم، در نظریه ها و تئوری های گوناگون دو بخش با اهمیت مارکسیسم یعنی « اقتصاد و سوسیالیسم علمی » کاملاً به چشم میخورد. فلسفه نیز به سان اقتصاد و سوسیالیسم علمی توسط لنین مراحل رشد و تعالی خود را بسرعت سپری نمود و قدرتمندتر از پیش شد. لنین ماتریالیسم دیالکتیک را بسیار پربار و ثروتمند ساخت. وی در طول مبارزات تئوریک و نظری اش با بهره برداری از دانش و آموخته های علمی خود قادر گردید از ماتریالیسم در برابر ایده آلیسم دفاع کند، و « تئوری شناخت » و « قوانین و مقولات دیالکتیک » را پر بنیه تر کرد. نقش لنین در تکامل ماتریالیسم تاریخی بی نهایت قابل تأمل است. لنین توانست با درایت، تشخیص بالا و تیز هوشی، تئوری « انقلاب سوسیالیستی » را پراتیک کند.

 این تئوری نه فقط در تحولات روسیه ( انقلاب ۱۹۱۷ )  مؤثر واقع شد و در اصل سبب تغییرات عظیمی در جامعه ی روسیه ی آن زمان گردید، بلکه تئوری انقلاب سوسیالیستی نزدیک به یک قرن است که الهام بخش و چراغ راهنمای کارگران آگاه، احزاب کمونیستی و احزاب کارگری در مبارزه علیه بورژوازی و طبقات حاکم است. لنین بیش و بهتر از هر مارکسیستی در عصر خود به کنه « تئوری مارکسی دولت » پی برد. لنین از مارکس اینرا فرا گرفت : « بین جامعه سرمایه‌داری و کمونیستی دورانی وجود دارد که دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. مطابق با این دوران یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد و دولت این دوران چیزی نمیتواند باشد جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا » .  کارل مارکس : « انتقاد از برنامه گوتا » (آوریل – اوایل مه ۱۸۷۵)

و یا اینکه: « این سوسیالیسم، اعلان انقلاب مداوم است، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا است به مثابه پله‌ای ضروری برای گذار به سوی محو اختلافات طبقاتی به طور کلی، محو کلیه روابط تولیدی که این اختلافات بر روی آنها پایه می‌‌گیرند، محو کلیه روابط اجتماعی متناسب با این روابط تولید و دگرگونی همه ی افکاری که از این روابط اجتماعی برمی‌خیزند ».  کارل مارکس : « مبارزه طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰ »

سخن پایانی

 انگلس در آنتی دورینگ می گوید: «…این اندیشه بنیادین بزرگ که جهان را نباید به عنوان مجموعه ای از چیزهای از پیش ساخته شده درک کرد بلکه باید آن را مجموعه ای از روندها دانست که در آن چیزهای ظاهرا پایدار، همانند تصاویر ذهنیشان در سرهای ما، تغییری بی وقفه از به وجود آمدن و از میان رفتن را از سر می گذرانند » (انگلس. آنتی دورینگ).

 محققاً، هر چه وجود دارد، ضد و مخالف خود را داراست. این حقیقت هم در مورد اشیاء و موجودات زنده، و هم در مورد جوامع بنا شده بر نظام اقتصادی- سیاسی موجود صدق می کند. لذا می توان نتیجه گرفت: سرمایه‌داری ( تز ) همچون هر یک از دوره های تاریخی پس از کمون اولیه مانند برده داری و فئودالیسم، دارای ضد و مخالف است و زمانی خواهد رسید که بدست همین ضد خود ( آنتی تز ) برای همیشه در گورستان تاریخ دفن شود. هر چند مارکسیسم این آینده نگری علمی را تقدیم می دارد، با این وصف بر این اصل بسیار با اهمیت پای می فشارد که « تناقضات جامعه تنها بوسیله پراتیک آن زنان و مردان کارگر آگاهی حل می شوند که کمر همت به تغییر جامعه بسته اند ». از مارکس در نقد اقتصاد سیاسی میخوانیم: « هیچ نظم ویژه‌ای هرگز ناپدید نمی شود مگر اینکه تمام نیروهای مولده‌ای که برایشان در آن (نظم) جایی هست، رشد یافته باشند: و روابط تولید عالی تر و جدید هرگز ظاهر نمی شوند پیش از اینکه شرایط مادی وجودشان در بطن جامعه‌ کهن بلوغ یافته باشد. این است که انسان همیشه تنها آن مشکلاتی را پیش روی خود میگذارد که قادر به حل آن‌ها است، چرا که وقتی به مسئله نگاهی نزدیکتر می اندازیم، همیشه در می یابیم که مسئله خود تنها وقتی ظاهر می شود که شرایط مادی لازم برای حل آن از قبل موجود بوده باشد و یا حداقل در روند تشکیل باشد » .

 ماتریالیسم دیالکتیک که توضیح دهنده ی واقعیت غیرقابل انکار تکامل تاریخی حیات بشریت است و بقول انگلس « دیالکتیک چیزی نیست مگر علم قوانین عمومی حرکت و رشد طبیعت، جامعه ی بشری و اندیشه » ، لذا بایسته است تا در خدمت پراتیک و فعالیت انسان تحت استثمار قرار گیرد. همانگونه یکی از فروز و خصلت های بارز مارکسیسم طبقاتی بودنش است و در خدمت توده های کارگر و ستمکش می باشد، فروز و ویژگی دیگر آن پراتیک و عمل (ماتریالیسم پراتیک) است. بدون پراتیک ممکن نیست تصور کرد که یک نظریه یا تئوری به سرانجام خود برسد. پراتیک در واقع پی و بنیاد نظریه را تشکیل می دهد، و تئوری نیز در اصل به پراتیک خدمت خواهد کرد. به سخنی، نظریه و پراتیک هر دو لازم و ملزوم همدیگرند. مارکسیسم بطور شفاف بر این امر تأکید می کند که، نظریه و یا تئوری انقلابی به پراتیک وابسته بوده و هست، به همان وجه که پراتیک انقلابی و یا یک جنبش انقلابی به تئوری انقلابی نیازمند است. لنین در این باره مینویسد: « بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نیز نمی‌تواند وجود داشته باشد ».

در این برهه از زندگانی بشریت، شناخت حاصل نمودن از دنیای مادی همانا شنا کردن در دریای واقعیت، و کوشش (عمل) برای متحول ساختن آن، وظیفه تاریخی طبقۀ کارگر و حزب کمونیست این طبقه (حزبی که وسیعترین توده های کارگر در آن متشکل شده باشند) است. با توجه به این موضوع که پروسه دگرگونی در نظم اقتصادی- سیاسی حاکم توسط شناخت علمی مشخص و تعیین شده است، از اینروی پراتیک و کنش یگانه طبقه انقلابی (طبقه کارگر) عصر شایسته است تا بر روی یکچنین تحلیلی استوار گردد.

 مارکسیسم راهنمای طبقه ی کارگر برای زیر و رو کردن این نظم وارونه است. این جهان وارونه باید تغییر یابد چرا که سعادت و آسایش بشریت در اینست. توده های تحت ستم و استثمار رنگ نیکبختی را آن هنگام می بینند که باعث و بانی تمامی فلاکت، سیه روزی و بی عدالتی های موجود یعنی نظام استثمارگر سرمایه داری را با نیروی آگاهی، تشکل، و تحزب ( متشکل شدن در حزب کمونیست )، به زیر کشند.