«ترانهی کسی که از جمعمان رفته بود»
صبح که پا شدیم
از میون ما رفته بود
تنها، با بارانیای کهنه
و یک جفت چشم آبی
با مژههایش که گاهی زردی میگرفت.
آروم قدم میزد
آرومتر از خونهها
از برجهای بلند
از قطاری که دیگه رفتن را فراموش کرده بود
از کوپههای درجه دو که کارگران پایین شهر را فراموش کرده بودند.
تنها بود
تنها، با بارانیای خسته
و یک جفت چشم آبی.
آروم قدم میزد
آرومتر از خودش
از سایهی مچاله و نحیفاش
دیگه از کار افتاده بود
هیچ کارخونهای قبولش نمیکرد
حتی بهش نگهبانی از یه انبار کوچیکم نمیدادند.
تنها بود
تنها با بارانیای خسته
و یک جفت چشم آبی.
قلبش آروم زیر لباسهای ژندهاش مینواخت
نبضش آروم رگهای چروکیدهاش را خبر میکرد.
پاییز از پنجره میومد تو
پاییز دیوارها را گرفته بود
دیوار کلیسا،زندان،دادگاه
پاییز خیابونا را گرفته بود
او با بارانیاش
آروم شهر را پیموده بود
آروم تنهاتر شده بود
صدای قلبش را آروم زیر لباسهای ژندهاش شنیده بود.
صبح که پا شدیم
از میون ما رفته بود
هیچی نداشت
خودش بود و بارانی کهنهای
یک جفت چشم آبی
با مژههایش که گاهی زردی میگرفت.
«علی رسولی_اورست»
https://www.facebook.com/ali1917/