دو داستان کوتاه

محسن فرزانه – محمد رضا غبرایی

کلون در بداخل چرخید و در به صدا در اومد. سرها به طرف در چرخید. آخه ساعت یازده صبح خبری نباید باشه. اگر هم میخواستند کسی رو برای بازجویی ببرند که ساعت ده همراه مجید و بهرام میبردند. تازه نوبت هواخوری اتاق هم که ساعت دو بعد ازظهر بود. در که سنگین مینمود و نو ساز، بسختی باز شد. تو راهرو دو نفر دیگه چشم بند به صورت، پشت به اتاق ما، ایستاده بودند. جلوی نگهبان زندان، جوونکی ایستاده بود که خودش رو آماده ی ورود به اتاق میکرد. با صدای اورت دادن پاسداره چشم بندش رو باز کرد و هیکل تنومندش رو، در حالی که چپیه ای به گردن داشت به داخل انداخت. تازه وارد کمی می لنگید. معلوم بود که تکوندنش. ژاکت قهوه ای رنگش با راههای خاکستری و شلوار سربازی مانندش به او چهره ای سنگین میداد. کفش هایش را در آورد. در پشت سرش بسته شد. موهای بور و سبیل هموارش که دهنش رو پنهان مینمود با ابروان کشیده و چشمان به گود نشسته اش (در عین جوانی) لبخندی را که بر لبش داشت را میتوانستی به نشانه ی سلام به همه ی اطاق ترجمان کنی. در که بسته شد همه بطرفش هجوم بردند. توده ای ها و اکثریتی ها از این قاعده مستثنی بودند. اونها همیشه محتاطانه بر خورد میکردند.

سالن چهار بند آموزشگاه،اتاق پنجاه و یک. اتاق حدود بیست متر مربع وسعت داشت (چهار در پنج) با اعضایی به تعداد تقریبی سی و دو نفر که گهگاه کم و زیاد می شد. همه همیشه باید از قاعده راست خوابیدن پیروی میکردند. در تمام این مدت فقط یکبار تونسته بودیم بصورت «دال» بخوابیم که اونهم زمانی بود که بچه های مجاهدین رو با ترس بر اینکه در نشست با کفار ممکن است به الحاد گرایش پیدا کنند رو به سالن دیگه ای منتقل کردند و سالن چهار شد سالن کفار و ملحدین، اما از همه نوع. اتاق ما اما بیشترشون اکثریتی بودند.

آموزشگاه کچویی رو برای «آموزش عقیدتی زندانیان» درست کرده بودند‌ (البته بعد از کلی کتک زدن و شکنجه کردن زندانی ها) ولی بدبختانه بچه آخوندی که قرار بود ترویج اسلام کنه حوصله اش از سوالهای زندانی ها سر رفته بود و قالش زده بود و زندانی ها رو به حال خودشون گذاشته بود. بنظر میومد که طرف گیرپاچ کرده بود و نمیتونست با چپی ها بحث کنه. مسولین زندان هم تصمیم گرفتند که بچه آخونده  بجاش فقط زندانی های مسلمون (که منافق میخوندنشون) رو هدایت کنه. گویا یادشون رفته بود که خمینی بارها گفته بود «منافقین بدتر از کفارند».

اما اونشب عجب کیفی کردیم. فقط اونشب بود که احساس کردم «دال» خوابیدن روی زمین سفت و سیمانی ی آموزشگاه، که حالا دو تا پتو هم رو هم انداخته بودم و از لجم دو تا پتو هم زیر سرم گذاشته بوذم، پاهامو به حالت «دال» رو هم انداخته بودم چه کیفی داره. اونشب جدا راحت دراز کشیده بودم. البته اونشب تا صبح نخوابیدیم چونکه مهدی رو زیر بازجویی لت و پارش کرده بودند. طفلک صداش در نمی اومد. قرصهای مسکنی که عباس داشت امشب کاری بود. چند ماه پیش عباس تو حیاط هوا خوری وسط فوتبال بازی پاش میشکنه و گچ میگیرندش. شیخ الاسلام (پزشک زندون) هم براش داروهای مسکن نوشته بود. اما از اونجایی که عباس زمان شاه زندون بود و وارد، قرصها رو برای روز مبادا نگه داشته بود. قبل از اینکه خودی ها برند زیر بازجویی یکی مینداختند بالا و خب خواب آلود باز جویی دادن راحت تر بود. اونشب هم داروهای مسکن عباس برای مهدی بکار اومده بودند. عباس و مهدی اگرچه هم پرونده ای نبودند اما هر دو اتهامشون «اقلیتی » بود.

اسم تازه وارد محسن بود و فرزانه. تو نگاه اول شناختمش. تو کردستان یه عصری مهمونش بودم. کمی تند خو بود. همین یک کم عذابم میداد. بی حوصله حرف میزد و آتش خشمش چشمها رو می سوزوند. قامتش کمی خمیده شده بود. تو پیشونیش چین افتاده بود، به نشانه ی غم. لبخند همیشه مهمان لبهاش بود ولی سبیل درازش مانع از بیان احساسش می شد و در این میان برق چشمانش به یاریش شتافتند. چیزی با خود به همراه نداشت. مرا شناخت اما به روی خودش نیاورد. آرام به هم دست دادیم. دستم رو سخت فشرد به گونه ای که دستم به درد اومد.

هر کسی سوال میکرد: «بیرون چه خبر؟»، «اتهامت چیه؟»

کمرش رو راست کرد : «فدایی خلق».

پیکش لوش داده بود. اون طور که بعدا تعریف میکرد بعد از ضربات شصت به گروه برای بازسازی ی تشکیلات به تهران اومده بود ولی بعد از یه مدتی پیک کردستان که بین راه لو رفته بود، محسن رو لو داده بود. محسن رو سر قرار با یه تور پونصد متری به تله میندازند.

در بصدا در اومد. وقت نهار بود. کارگرهای اتاق خودشون رو آماده میکردند. یکی سفره ها رو میچید، بعضی ها هم بهش کمک میکردند. دو تا از کارگرها مشغول گرفتن غذا از زندانبان ها بودند. ناهار ساچمه پلو بود و انگار یه تیکه گوشت هم از بغلش رد کرده بودند و اسمش رو گذاشته بودند «چلو گوشت» اون هم با «لوبیا قرمز».

در که بسته شد صدای اصغر که غذا رو تحویل گرفته بود در اومد:

-«پدر سگ انگار میخواد ارث باباش رو بده. مرتیکه خودش زندونیه ولی از زندونبانها سینه چاک تره» و رو کرد به محسن که تازه اومده بود و ادامه داد:‌«مرتیکه میدونه چند نفریم ها و تازه باید به هر چهار نفر هم یه کفگیر بده، ولی باز از سر و تهش میزنه». اصغر طرفدار پیکار بود.

محسن لبخند زیبایی زد و گفت: «خودتو ناراحت نکن، کمتر میخوریم. غصه ما که خوردن نیست. تازه زیر بازجویی حسابی خوردیم». اصغر انگار خون تازه ای در رگهاش دوید به سردی ی آبی زلال آرام گرفت.

سه تا سفره کوچیک وسط اتاق انداخته بودند. هر کدام بطور مجزا. تو هر سفره یک دیس و سر هر دیس هم یازده نفر. دو نفر رو هم برای بازجویی برده بودند. محسن سر سفره ما بود و از قضا روبروی من. سر هر سفره هم یکی از سیرهایی رو که تازه خریده بودیم توی یه کاسه گذاشته بودند.

لعنتی ها، دکون بقالی تو زندون باز کرده بودند. بجای سیر ترشی به ما سیر پخته قالب کرده بودند. انجیر هایی رو هم که خریده بودیم اکثرا کرمو از آب در اومده بودند. شبها برای صبحونه تو آب میخیسیندیمشون وصبح ها کرمهای شناور مرده توش پیدا میکردیم. همینطور که یکی از بچه ها برای محسن تعریف میکرد، محسن سخت قهقهه زد زیر خنده:‌«انجیر با کلی پروتیین». محسن انگار تو زندان نبود. از ته دل میخندید. موقع غذا خوردن،‌در حالی که لقمه ای به دهنش میبرد منو با چشمش میپایید. به گمانم به یاد کردستان افتاده بود. برق چشمانش گم شده بود. در چشمانش تنها قطره اشکی بود به درخشندگی ی مروارید.

******************

 از عملیات بر میگشتیم. عجیب خسته بودیم ولی سرفراز (بدون دادن زخمی یا تلفات). اولین بار بود که او را میدیدم. از حالاش جوونتر مینمود. گذرمان از طرف مقرشان افتاده بود و او که با جیپش ور میرفت با دیدن ما بطرفمون اومد. به من دست داد و با بقیه احوالپرسی کرد. فهمید که از عملیات بر میگردیم. برای رفع خستگی،ما رو به چای دعوت کرد. ما هم تعارف اونو رد نکردیم. و این شد بساط رفاقت ما. گه گاه که حوصله مون سر میرفت و قصد داشتیم گپی بزنیم چند تا تیر هوایی به نشانه ی دعوت در میکرد. اونوقت ها آنقدر فشنگ و مهمات زیاد بود که آدم اصلا به فکر ذخیره سازی نبود.

مدتی بعد فرمانده ما در یک عملیات جان خود رو از دست داد. رفیق خوبی بود. شجاع و نترس. همه بچه ها ناراحت بودند. از دست دادن رفیق همرزم خیلی سخته اونهم جلوی چشمت. من بعنوان معاون، برنامه ی احترامات و تجلیل از رفیق رو به عمل آوردم.

فردای اونروز دو نفر اومدند تو کمپ ما. یکیشون بچه محصل مانندی بود از قماش بالاشهری ها و اون یکی دیگه یکی از پیشمرگه های محلی. «فرمانده جدید، » با پز و اطوار روشنفکری بدون اینکه بدونه سلاح رو چگونه باز و بسته کنه شده بود فرمانده نظامی. بچه ها همه هاج و واج مونده بودند. کمی غیر منتظره مینمود. هیشکی هم توقع نداشت. ولی خب دستور سازمانی بود. چاره ای هم نبود.

ارتباط من و محسن هر از گاهی به وقت چای یا شام برقرار بود. یکروز طرفهای عصر صدای کلاش محسن به صدا در اومد. با هم اخت شده بودیم. ما همیشه اما در مورد مشی مسلحانه و قطار بی برو برگرد بحث و جدل داشتیم. وقتی صدای کلاش رو شنیدم سرتیر رفتم سراغش. گپ زدن با محسن یه حال دیگه ای داشت. اکثر بچه هاشون تو مقرشون مشغول کتاب خوندن بودند. دم مقر واستاده بود و داد زد:‌«هی …. بیا اینجا.»

ازش پرسیدم که جریان چیه. از کی تا حالا اینجا شده مرکز آموزش فرهنگی- علمی.

محسن انگار تحریک شده باشه غر زد: «جوک نگو. مطالعه،مطالعه است.» من پکی زدم زیر خنده و گفتم:«دوباره کم آوردید؟» و همین باعث بحث بدی بین من و محسن شد.

شام مهمون محسن بودم. همیشه سمج روی اعتقادش وا میاستد. گهگاه که عصبانی میشد منو «توده ای» خطاب میکرد. بعد از اینکه میدید من ناراحت شدم معذرت خواهی میکرد. من هم همیشه اعصابش رو با این کلمه ساده که «تو جنبش چپ چه گروه یا سازمانی رو میشناسی که چپ یا آنارشیست میخونیش؟» داغون میکردم. آخرش هم اضافه میکردم که عین اینه که از توده ای ها بپرسی که در جنبش چپ چه گروه یا سازمانی رو میشناسند که «راست» بخونندش. توده ای ها منکر راست روی ی خودشون میشند و کسی رو هم راست نمیشناسند. محسن به شیوه بحث من میپرید و اونو بچه گانه و ساده اندیشی میخوند. بحث ما هیچوقت به جایی نمیرسید ولی هر دو همدیگر رو دوست داشتیم.

تو همین هیرو بیر اصغر (یکی از رفقای مقر خودمون) در حالی که هن و هن میکرد وارد مقر محسن اینها شد.ترس ورم داشت. یک لحظه احساس کردم که مقر شناسایی شده و مورد حمله قرار گرفته. ولی آخه صدای توپ و شلیک و …. باید تا اینجا میومد. اصغر مهلت نداد که به تخیلات واهی ی خودم ادامه بدم. در حالی که نفس نفس میزد گفت: «دارند اسلحه ها رو جمع میکنند.» من فوری از جام پریدم. شستم خبردار شده بود. تیربار محسن رو که دم دست بود برداشتم. با محسن خداحافظی نکرده به طرف مقر دویدیم. سر جاده به کمینشون نشستیم.

دو تا جیپ رو پر از اسلحه کرده بودند و داشتند منطقه رو ترک میکردند به امید کمک و حمایت از خمینی و انصارش. دیوانه شده بودم. آنچنان فرمان ایست دادم که درجا خشکشون زد. اصغر گلنگدن رو کشید. فرمان خاموش کردن ماشین رو دادم و از ماشین پیاده شون کردم. همه شون رو دمر رو زمین خوابوندم. «پسرک دریوزه ی روشنفکر». با خودم فکر کردم.

تازه میفهمیدم جه خبر شده. ببین چگونه وجود،‌تفکر و امیال ما رو بغارت میبرند. من با خودم فکر میکردم. میخواستم همه شون رو به اتهام خیانت به آرمان خلق همانجا تیربارن کنم که اصغر نذاشت. ماشینها رو برگردوندیم و اونارو در حالی که مثل بید درازکش رو زمین میلرزیدند تنها گذاشتیم.

اونجا بود که انشعاب رخ داد. اونا کردستان رو ترک کردند و ما هم به دلایل امنیتی مقرمون رو عوض کردیم. از اون به بعد من محسن رو ندیده بودم تا الان که روبروم نشسته بود.

بغلی ی من که متوجه شده بود من و محسن به هم خیره شده ایم گفت:«چیه؟ شما همدیگر رو میشناسید؟» محسن که خودش رو نباخته بود گفت: «باباهامون همدیگر رو میشناختند». من پکی زدم به خنده.

همیشه وقت هواخوری عادت داشتم ده دقیقه اش رو فوتبال بازی کنم. زیرا بهترین زمان برای نفس کشیدن،حرکت کردن و استفاده از ماهیچه ها بود که بخاطر عدم استفاده شون تو اتاق پر جمعیت داشتند از بین میرفتند. امروز اما دلم میخواست فقط با محسن صحبت کنم و یاحداقل توی چشماش به دنبال خاطرات بگردم. پاسدار گشت تو حیاط حواسش جمع بود. همه رو می پایید. من و محسن در ظاهر ساکت بنظر میرسیدیم اما در درون ملتهب.

بعدها محسن فهمید که از من هیچی ندارند. خوشحال بود که امکان آزادی ی من وجود داره ولی میدونست که خودش رو تیرباران میکنند. هیچ باکی نداشت. میگفت مبارزه برای آزادی و برابری تاوون میطلبه: «اسپارتاکوس رو یادت نره. برده دارها به دارت میزنند. زمانی بدار نمیری که برده داری نباشه». بعدش هم لبخندی زد. من اما غمگین بودم. به خودم میگفتم: «یعنی دیگه نمیبینمش؟»

محسن به وقت رفتن هیچ نگفت. فقط برق چشمانش بود که چون گوهر شب بر چشمان من میدرخشید. لبخندش گریه ی منو که آرام سرریز میکرد به معنای خداحافظی نوازش میکرد. دستانش رو گره کرده بود فشرده بر هم به علامت پیروزی بالا برد. سکوت اتاق رو فرا گرفته بود. چپیه اش بر گردنش نمود دیگری داشت حاکی از مردانگی و استواری، نه از آنگونه که عیسای مسیح، سر خمیده بر مصلوب. نگاهش از چشمم جدا نمی شد. گویی مرا پیامبر خود میدانست. به من خیره مانده بود تا اینکه همان تواب قرمساق دستش رو گرفت و بطرف بیرون برد و ما که با نگاهمون در فضایی به وسعت اقیانوس در خیالهامون شنا میکردیم در آن واحد گم شدیم.

آنشب فضای اتاق گرفته بود. من که هیچگاه خودم رو لو نداده بودم، اشک میریختم. فراموش کرده بودم که تو اتاق آنتن وجود داره. به خودم گفتم: «گور پدرشون. کون لق آنتن.» یک آن خواستم فریاد بکشم و شعار مرگ بر خمینی و رژیم رو بدم اما اشک مجالم نداد و همچنان میبارید.

توده ای ها و نوچه هاشون خفه خون گرفته بودند. جیک نمیزدند. همه ساکت بودند.

*******************

فردای اونروز چند تا از بچه ها بتنهایی و غمگینانه تو هواخوری قدم میزدند. صورتشون نمایانگر چشمان محسن بود. من اما تنها و غصه دار با یاد خاطرات دور. توده ای ها و همپالگی هاشون،اما انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه با هیجان فوتبال بازی میکردند. کمال توده ای هم در کنج دیواری حوصله ی حمام آفتاب گرفتنش گرفته بود. هوای اسفند سرد بود اما خورشید بخاطر محسن در آمده بود و جهان رو گرم میکرد. صدای زندانبان با لهجه اصفهانیش همه رو به خود آورد:‌«وقت تمومس. یالله زود باشین. برید اتاقتون.» مردک انگار گوسفند چرونی میکرد.

به اتاق که  وارد شدیم یک نفر تازه وارد رو آورده بودند. قدش کوتاه بود، ریز اندام و سیه چرده. موهاش علیرغم مسن بودنش همچنان سیاه بود. صورت کوچک و پهنی ی لبان بالاییش اونو به جنوبی ها بیشتر نشون میداد. آبخور سبیلهاشو زده بود. مثل همیشه که یه تازه وارد میاد تو اتاق بعضی ها دورو برش رو گرفتند: «بیرون چه خبر؟»،«تازه اومدی؟»،«کجا گرفتندت؟»، «اتهامت چیه؟».

وقتی دهنش رو باز کرد معلوم شد که شمالیه. بچه لاهیجان بود:‌«ای مثل همیشه. بیرون خبری نیست.»

مثل اینکه با کارد زده باشی به استخون من. به خودم گفتم مگه میشه اسفند سال شصت باشه و بیرون خبری نباشه؟ فوری حدس زدم که باید توده ای چی باشه یا یکی از همپالگیهاشون.

اسمش محمد رضا بود و غبرایی. اهل شمال و بقول خودش از اعضای قدیمی سازمان با نام مستعار منصور. کم حرف بود. گهگاه فوتبال بازی میکرد و با اینکه ریزه بود و کمی سن وسال دارتر از ما، اما فوتبالش خوب بود. جلوه خاصی نداشت. به گمانم میترسید کاری کنه. سرش به کار خودش بود تا اینکه دو ماه بعد نامه ای نوشت به بازجوش و تقاضای ملاقات کرده بود. فرداش صبح اول وقت اسمش رو برای بازجویی خونده بودند.

بعد از ظهر گرفته و سرخورده وارد اتاق شد. قضیه اینجوری بود که لاجوردی به سازمان آقا رضا اینها زنگ زده بود و خواسته بود که مسول مجله شون رو بفرستند اوین برای چند تا سوال. گویا آقا رضا زیاد راضی نبوده که بیاد اما سازمان اکثریت بهش دستور تشکیلاتی داده بود که باید بره. ایشان هم قدم رنجه فرموده بودند و با پای خودشون اومده بودند دیدن لاجوردی. لاجوردی نه گذاشته بود نه ورداشته بود، آقا رضای ما رو بدون بازجویی و بدون برو برگرد یکراست فرستاده بودتش اتاق ما. از این قضیه دو ماهی گذشته بود . اونروز به بازجوش گفته بود که برای اینکه بدون مجوز دو ماهه نگهش داشته اند اعتراض داره. بازجوش اما خونسردانه بهش گفته بوده:«ما فعلا با شما کاری نداریم ولی خب وقتی که کار داشته باشیم خدمتتان عرض ادب خواهیم کرد.» اینجا بود که آقا رضا شستش خبردار شده بود که عجب کلاه گشادی سرش رفته. از اون به بعد سخت تو دارتر مینمود.

یکروز باهاش به گپ زدن نشستم. پرسیدم:«آقا رضا، راستش اگه آزاد بشی و دوباره بخوانت دوباره بر میگردی؟»

در جوابم گفت:«اگه آزاد بشم بابای خمینی هم نمیتونه دستش به من برسه.» من گفتم:«البته فقط اگه.» آقا رضا اما سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.

در همین لحظه در باز شد. اسم منو خوندند:« علی ….»

باید وسایلم رو جمع میکردم. نگاهم رو به چشمانش انداختم. سرش رو به زیر انداخت. موقع جمع کردن اسباب هامون حق حرف زدن نداشتیم چرا که زندونبون قرمساق دم در واستاده بود و منو میپایید.

زندونبون چشم بند به چشمم زد و دست منو گرفت و با خودش کشون کشون برد. زیر هشت مسول بند زیر گوشم زمزمه کرد: «از اینجا که رفتی بیرون سرت رو بر نمی گردونی ها……پشت سرت رو هم نگاه نکنی ها….. دور و ور این گروهک ها هم نگردی ها…… دیگه اینطرف ها هم پیدات نشه ها». تمام جملات تو گوشم میچرخید و صدای آقا رضا که‌ «حتی بابای خمینی هم…» توی کله ام اکو میکرد.

تو دلم گفتم:«دفعه اول کشکی گرفتید ولی ایندفعه بابا بزرگتون،خمینی، هم نمیتونه گیرم بیاره» و زدم به چاک.

********************

  عکس رضا رو دیدم که چاپ کرده بودند با عنوان «مدیر مسول کار اکثریت». غصه دار از اینکه ذکر نکرده بودند که چه جنایاتی انجام شده بود. حداقل علت دستگیریش رو.

این شعر شاملو برام تداعی شد:

شوکران عشق تو که در جام قلب خود نوشیده ام

خواهدم کشت،

و آتش اینهمه حرف در گلویم

که برای بر افروختن ستارگان هزار عشق افزون

در ناشنوایی گوش تو

                           خفه ام خواهد کرد.

علی دروازه غاری ۱۹۸۵

  – بخشی از این خاطره جمع آوری ی خاطرات دیگران است. خودم اما با محمد رضا غبرایی هم سلول بودم.

+++++++++++++++++++++++++++

مرگ آقاجون
اونروز پنجشنبه بود. دبستان جعفری شماره ی دو درس میخوندم. کلاس سوم بودم. اسم اصلی ی مدرسه پرورشگاه یتیمان جعفری بود. شماره یک تو خانی آباد بود و شماره ی دو تو کوچه باغ انگوری. کوچه باغ انگوری یه خیابون پایین تر از میدون اعدام بود. کوچه باغ انگوری برای پاهای کوچیک ما بچه ها خیلی دراز بود و طولانی. دیوارهای کاهگلی هر دو طرف دیوار کوچه رو گرفته بود. با توجه به درازی ی کوچه هیچ دری اما به طرف کوچه باز نمیشد. دیوارها در حقیقت پشت خونه ها و یا گاراژها بودند.
معلوم نبود که درازی ی کوچه بود یا عادت و فرهنگ مردم که باریکه ی شاش روی زمین روان بود. باریکه نشانه ای بود از قد و قواره ی مذکرها که روی دیوار کاهگلی نقش می بستند و روی زمین ادامه پیدا میکردند. رگه ی شاش از دیوار شروع میشد و بستگی به اندازه ی مثانه طرف داشت. رگه ها گاهی تا وسط کوچه میومد. رسم نبود که گاریچی ها از تو کوچه رد بشند اما بعضی وقتها تک الاغی هم با صاحبش از اونجا رد میشد. صد البته رفتگری هم در کار نبود و اون تپاله ها هم بایستی بمرور زمان خودشون رو با خاکهای روی زمین قاطی میکردند.
پنجشنبه ها مدرسه ها ساعت دو بعد از ظهر تعطیل میشد. با اینکه من شاگرد خوبی بودم و از درس خوندن لذت میبردم ولی فتیله فردا تعطیله واقعا مد نظرم بود. کیف میکردم که پنجشنبه دو ساعت زودتر تعطیل میشدیم. صبحها تو مدرسه بعد از دعای صبح به همه یه لیوان شیر میدادند و نهار هم ساعت یازده میدادند و سر ساعت دوازده باید نماز جماعت میخوندیم. میگفتند که آقای آموزگار (مدیر مدرسه) داماد حاج آقا جعفری بود ولی قیافه و اخلاقش به هیچ مذهبی نمیخورد جز بد عنقی. همیشه اخمو بود. با یه چوب تو دستش آماده فلک کردن هر خاطی ی بود. کوچیکترین بهانه خود بهانه ای بود برای فلک کردن دیگران.چاقالو بود با قدی کوتاه. انگار با تمام دنیا هم بد بود. گویا بزور آورده بودندش که مدیر مدرسه بشه. بعضی وقتها پاپیون میزد و لی اکثرا کرواتی بود. یک ماشین فولکس واگن داشت که برق میزد ولی مترسید بیارتش مدرسه. نه جای پارک بود و نه جربزه اش که مبادا خط بیوفته روش.
نمیدونم چی شده بود ولی ما به یه محله ی دیگه انتقال پیدا کرده بودیم. خونه ی جدید از نوع سازمانی بود و تو انتهای جنوب تهران بود. ما تازگی ها به اونجا نقل مکان کرده بودیم. از اونجایی که وسط سال بود من و مهدی برادر بزرگترم رو تو مدرسه ی محل جدید قبول نکرده بودند. آقا جون هم چون میدید من صبحانه و نهار مجانی می خورم صلاح دیده بود تو انتقال ما به مدرسه محله ی جدید زیاد فشار نیاره.
مهدی مدرسه دولتی میرفت و کلاس پنجم بود. کلی همکلاسی و رفیق داشت زیاد تو نخ انتقال به مدرسه ی جدید هم نبود. از طرف دیگه منو بهانه کرده بود که چون با هم سوار اتوبوس میشیم هر دوتامون مطمعن تریم و اتفاقی برامون نمیوفته. هر روز با اتوبوس میومدیم میدون اعدام و عصر ها باید منتظر همدیگه میشدیم که با هم بریم خونه. بین دو محل ۹ کیلومتر فاصله بود اما مشکل اصلی اومدن اتوبوس بود که نه تخمین زمانی براش قایل بودیم و نه امکان صد در صد سوار شدن. اگر چه میدون اعدام آخر خط بود ولی معلوم نبود که اتوبوس کی میاد و کی حرکت میکنه. تازه اگرهم اتوبوس ته خط بود معلوم نبود که مارو سوار کنه یا نه. ما نه توان خرید بلیط رو داشتیم و نه امکان پیاده رفتن ۹ کیلومتر رو داشتیم. این بود که همیشه هر دو جلوی راننده ها وا می استادیم و التماس مابانه ازشون خواهش میکردیم که مارو سوار کنند. جالب اینکه ما مشتری ی دایمشون شده بودیم. بعضی راننده ها دلرحمی میکردند و بعضی وقتها کمک راننده ها.

ملت شب جمعه رو شب مردگان میدونستند و بهمین دلیل پنجشنبه ها خط خیلی شلوغ بود. همه میخواستند برند شابدالعظیم زیارت و شمع نذر کردن. انگار براشون یک تفریحی هم بود. آقاجون بعضی جمعه ها همه رو جمع میکرد و با بعضی از همسایه ها میرفتیم پارک شهر. از سر چهار راه دروازه غار تا پارک شهر زیاد راهی نبود ولی بردن مخلفات غذا پتو ی زیر اسباب بازی و تمامی ی وسایل خورد و خوراک و تفریح نیاز به رفتن با اتوبوس داشت. اما شابدالعظیم رفتن زیاد دنگ و فنگ نداشت. شام کباب میخوردی. زیارت میکردی . برای خاطر مردگانت هم باید چند تا شمع میخریدی و یارو همونجا سرشون رو میزد و دوباره به نفر بعد میفروختشون. مردم هم فقط بلد بودند غر بزنند و شابدالعظیمی ها رو شمع دزد بخونند. جالب اینکه دفعه بعد که دوباره میرفتند شابدالعظیم زیارت همون کار رو تکرار میکردند.
اونروز هوا کمی سرد بود. رگه های شاش هنوز تو دیوار کاهگلی و زمین نقش داشتند. بارون برای تمیز کردنشون خوب بود. بوی کاهگل دیوار کوچه باغ انگوری با تپاله های روی زمین بوی روستا رو تو وسط بزرگترین شهر ایران تهران به مشام میرسوند. باور کردنی نبود که تو تهران قدم میزنی.
به ایستگاه اتوبوس رسیده بودم. از مهدی خبری نبود. این پا و اون پا میکردم که چرا دیر کرده بود. تو مدرسه ی ما صبح ها قبل از کلاس باید دعای صبح میخوندیم و پنجشنبه ها قبل از رفتن به خونه هم بایستی دعا میخوندیم. با اینکه ما دعا رو هم خونده بودیم ولی عجیب بود که مهدی هنوز نیومده بود. چند تا اتوبوس واستادند و بعد از پر کردن مسافرها ایستگاه رو ترک کردند. بارها شده بود که ما ساعتها واستاده بودیم تا سوارمون کنند. همه ی راننده ها یا شاگرد راننده هاشون رو میشناختیم. بعضی هاشون بی برو برگرد ردمون میکردند ولی بعضی هاشون بستگی داشت به اینکه روزشون چه جوری گذشته و یا ازدحام جمعیت مسافران چگونه بوده باشه. اونروز اما شب جمعه بود و ترحم در میانشون بیشتر بود.
اتوبوس خیلی شلوغ بود. عادت بود که مردها برای سالمندان و خانمها بلند شند ولی از اونجا که بعضی ها خانوادگی سفرمیکردند این کمتر اتفاق میافتاد. من وقتی که میخواستم پیاده شم همش خودم رو به این و اون میمالیدم. بعدها فهمیدم که علتش این بود که کتاب و دفترچه مشقم رو سفت به خودم میچسبوندم. آخه یکی دوبار کتابها از دستم افتاده بودند و من تا اومده بودم بجنبم و وسایل پخش و پلا شده ام رو جمع کنم یه ایستگاه عقب افتاده بودم. ایستگاه بعدی بر خلاف همه ایستگاه ها ی قبل از همدیگه زیاد فاصله داشت. در ضمن بین دو ایستگاه چیزی نبود جز بیابون برندشت. تازه یکی دو بار هم چک و لگد هم از پیر زنها خورده بودم که فکر میکردند دستمالیشون میکردم. انگار زنهای پیر مذهبی تر بودند و فکر میکردند که تنه ی هر کی بهشون بخوره یکراست میرند جهنم. من میترسیدم تو اتوبوس جا بمونم و حالا بیا به این اعجوزه ها بگو بابا من ۹ ساله رو چه به مالوندن شما. تازه من خودم مدرسه مذهبی میرم و صبح تا شب هم نمازم قطع نمیشه. به تمامی مقدسات هم قسم که اصلا گناه میدونم که به کسی بمالم. یواش یواش داشتم به بهشت و جهنم هم شک میکردم. بخودم میگفتم اگه این اعجوزه ها برند بهشت بهتره که من جا بمونم و اصلا نبینمشون.
مهدی همیشه سعی میکرد عقب اتوبوس بمونه ولی من به حرف راننده اتوبوس گوش میکردم و هر وقت در خواست میکرد که آقا برید جلو چند نفر هم بتونند سوار شند من سعی میکردم کتابی تر واستم. یا برم وسط. همیشه هم حواسم پرت بود و یادم میرفت که یک ایستگاه مونده به ایستگاه خونه مون برم جلوی اتوبوس. مهدی بعضی وقتها داد میزد که آماده باشم. اونروز هم سرو صداش رو کرد و با اینکه جمعیت زیاد بود و اتوبوس شلوغ من نفر آخر بودم که پیاده شدم. مهدی سر و مور و گنده منتظرم بود و هنوز پام به زمین نرسیده داد زد که چقدر دست و پا چلفتی هستم.
هر دو غرغر کنان راه افتادیم. خونه ی ما تا ایستگاه اصلی به درازا و طول چهار تا کوچه بود. کوچه ها هم طبق معمول پر از بچه بود. هر خانواده پنج شیش تا بچه داشت و هر کوچه با در نظر گرفتن دو طرف حدود شصت خانوار بودند. بچه ها همه قد و نیم قد تو کوچه ولو بودند. دخترها اما اصولا توی خونه بودند و فقط ریزه میزه هاش اینور و اونور وول میخوردند. خونه ها سازمانی بود و همه یکجور. دیوار به دیوار و همه آجری. همه ی خونه ها یک طبقه بودند و چون تازه ساز بودند آجرها همه نو و آسفالت خیابون سیاه سیاه بود.
بچه ها انگار دنبال یک سوژه می گشتند. زندگی چیزی نبود جز تو کوچه ورجه رفتن و شب تو یه تختخواب با چند تا از داداشهات خوابیدن. ننه و بابا ها هم که اهل درس نبودند و نمیدونستند که چه زمانی باید درس خوند و کی مشق ها رو باید نوشت. تازه چه جوری میشد حواست به اینهمه بچه باشه. دعواکردن و کله ی همدیگر رو شکستن و گاهی دعواهای ننه ها با همدیگه خارج از محدوده نبود. تو هر کوچه ای بچه های هر بخش کوچه با هم میپریدند. به عبارت دیگه تو هر کوچه چند تا گروه بود و همه بر مبنای سن و سال خاص خود.
من و مهدی بعضی وقتها گیر بچه های تخصی میافتادیم که وسط راه اذیتمون میکردند. چند بار هم در گیر شده بودیم و کتک هم خورده بودیم. تعدادشون زیاد بود و خب ما هم با کتاب و دفتر مشق زیر بغل از عهده شون هم برنمیومدیم. اونروز تصمیم گرفتیم که از خیابون اصلی بریم. خیابون اصلی پت و پهن بود و بچه ها تو خیابون نمی لولیدند. باید کوچه اول رو ولی طی میکردیم.خوشبختانه کوچه خلوت بود. همینطور که میرفتیم باید از پشت کلانتری رد میشدیم. کلانتری وسط راه بود و جلوش سرسبز بود اما پشتش رو به خونه ها بود. به بزرگی ی دری دو دهنه آهنی ولی کاملا شیشه ای. از پشت فقط راه پله ها معلوم بود. معلوم نبود چرا در عقب رو اینجوری درست کرده بودند. همیشه جلوی کلانتری یه پاسبون بود اما در پشت همیشه بسته بود.

مهدی کمی از من جلوتر بود. من همینکه به در پشت رسیدم موتور وسپایی جلب توجهم کرد. موتور از جلو داغون شده بود. چرخ جلو کاملا تو رفته بود. فرمونش هم کمی به طرف راست خم شده بود. برای یک لحظه در جا خشکم زد. نمیدونم چگونه به من الهام شده بود ولی شک نداشتم که موتور آقا جونه. سر مهدی داد زدم که بر گرده: موتور آقا جون اینجا چیکار میکنه؟
مهدی بی خیال بطرف من اومد و در حالی که غر میزد که چرا اینقدر یواش راه میرم بطرف من خیز برداشت. وقتی که به پشت در رسید بدون اینکه نگاه دقیقی بیاندازه بی احساس دوباره غرولندکنان منو بطرف خودش کشید:
– بابا بریم خونه. الان مامان دلواپس میشه.
در خالی که منو با خودش میکشید برای یک لحظه مکث کرد: این دمپایی های مامانه. یوهو سر جاش خشکش زد.
من دمپاییهای مامان رو یادم نمیومد. یک جفت دمپایی سبز رنگ پلاستیکی نزدیک موتور روی زمین بودند. چیز دیگری به چشم نمیخورد. دیوارها سفید بودند و تنها چیزی که تو اونجا بود یه موتور گازی بود و یک جفت دمپایی. من مهدی رو به جلو هل دادم. انگار نمیخواستم باور کنم و یا شکم به تایید برسه. مهدی اما بدون مکث بطرف خونه دوید. به من که داد میزدم که چرا در رفتی وقعی هم نگذاشت.
– مرتیکه ی احمق حداقل واستا با هم بریم.
مهدی اما گویا فحش منو نشنیده بود همچنان میدوید. من هم بی وقع بدنبالش دویدم. هن و هن کنان وارد خونه شدیم. هیچکی خونه نبود. خاله توران که زن عموم هم بود خونه بغل دستیمون زندگی میکردند. هر دو خانواده تو یکروز با هم ازدواج کرده بودند. نمیدونم که از روی خساست بود یا اینکه هر دو میبایستی همونروز زن بگیرند. شایع بود که عمو بزرگم میخواسته برای این عمو زن بگیره اما وقتی ننه آقا مادر منو میبینه در خواست میکنه که بابام هم مادرم رو بگیره. این دو خانواده تا به اونروز اگه تو یک خونه زندگی نمیکردند همیشه اما نزدیک هم بودند. مادرم اولین بچه اش رو از دست داده بود به همین جهت بچه های خاله توران یکسال از ما بزرگتر بودند. مادرم دو تا بچه دیگه هم از دست داده بود. به همین خاطر ما پنج تا بچه بودیم و اونها هشت تا.
مهدی سراسیمه و بدون معطلی بطرف خونه ی خاله توران که بغل دستیمون بود رفت. همه اونجا بودند. مهدی هن و هن کنان گفت:
– مامان و آقا جون تصادف کردند. کفش مامان رو تو پاسگاه دیدیم.
گویا خاله به حرف من گوش نکرد. انگار به اون هم وحی شده بود. با اینکه سوال کرد از کجا میدونیم ولی دنبال چادرش میگشت. در حالی که جورابش رو پاش میکرد به مریم دختر بزرگش سفارش میکرد که حواسش به غذا باشه و نذاره کسی بره بیرون. با دلهره و رنگ و روی رفته چادر سفید و خال خالیشو به سر کرد و با واهمه در رو پشت سرش بست. مریم حسین (داداش کوچیکم) رو که فقط نه ماهش بود تو بغل فشار داد و معلوم نبود چه اتفاقی افتاد که حسین شروع کرد به گریه کردن. با گریه حسین همه هم صداشون در اومد. عبدالله که عزیز دردونه ی بابام بود دنبال خاله به بیرون دوید. اسدالله هم بی توجه به اوضاع دنبالش دوید. من و مهدی هنوز مبهوت بودیم که چه اتفاقی افتاده. کریم جلوی اسدالله رو گرفت و از زمین بلندش کرد. این مریم بود که در رو به روی همه بست.
گریه ی همه بلند شده بود. هیشکی نمیدونست چه خبره. آقا جون میون همه ی عموها محبوب مریم بود و گویا اون تنها کسی بود که میدونست چه خبر شده. مهدی هم انگار تو این هیر و بیر با خاله زده بود بیرون. کریم سعی میکرد اسدالله رو ساکت کنه و اسدالله معلوم نبود چش بود. همش نق میزد. یوهو صدای من مامانم رو میخوام فضا رو پر کرد. همه شروع کردند به اینکه من مامانم رومیخوام.
بنظر میومد که زمان زیادی طول کشید تا خاله با مهدی وارد خونه شدند. انگار در زندون باز شده بود. کلی از همسایه ها هم وارد شده بودند. مهدی با هیجان برای بعضی ها تعریف میکرد که چه جوری فهمیده بود آقا جون تصادف کرده. مثل اینکه داشت فیلم وسترن بازی میکرد. صورت و بدنش با هرجمله ای تکون میخورد. بعضی از بچه ها هم بهش خیره شده بودند.
همسایه ها گله گله وارد خونه ی خاله میشدند و گویا خبر سریع پیچیده بود. بعضی ها دست روی سر ما میگذاشتند و نوازشمون میکردند. بعضی ها هم دلداریمون میدادند که شاید چیزی نباشه. بعضی ها هم شروع کردند به گریه کردن. مهدی هم برای خودش دار و دسته پیدا کرده بود و کشف خودش رو با آب و تاب تعریف میکرد.چقدر هم به خودش میبالید که اولین نفر بود که به خاله خبر داده.
خاله توران هاج و واج عبدالله و اسدالله رو که شش و چهار ساله بودند بلند کرد و هر دو رو تو هر طرفش گرفته بود شروع کرد به گریه کردن. عبدالله و اسدالله از همه جا بیخبر هم شروع کردن به زاری. صدای خاله بلند شد که: خدایا من چه جوری از پس سیزده تا بچه میتونم بر بیام.
من حسین رو که بغلم بود سفت به خودم چسبوندم و اشک از چشمام جاری شد. من هم رو به خدا کردم و نالیدم: ما چرا؟ مگه ما چه گناهی کردیم که باید یتیم بمونیم؟ حالا کی میخواد از ما نگهداری کنه؟ چرا اسمت رو گذاشتند عادل؟ کدوم عدلی رو مرتکب شدی؟ آقا جون اینها میخواستند برند زیارت حالا ما باید یتیم بمونیم؟
گویا مامان پشت ترک موتور آقا جون بود. موتور رو چند ماه پیش خریده بود. باهاش همه جا میرفت. باهاش خیلی پز میداد. اونروز تصمیم گرفته بود مامان رو ببره شابدالعظیم برای گردش و زیارت. سر خیابون اصلی با یک ماشین تصادف میکنند و آقاجون چند متری پرت میشه. گویا سرش به جدول خورده بود. بعد از مدتی هر دو رو میبرند بیمارستان و گویا چند ساعتی معطل میشند. آقا جون گویا خونریزی مغزی کرده بود و دو سه ساعت بعدش میمیره و مامان شش ماه بدنش کاملا توگچ بود.
اشکم در شلوغی ی خونه آرام آرام میریخت و حسین هم نق و نقش شروع شد.
رو به آسمان کردم. احساس میکردم که دارم داد میزنم ولی صدام در حلقم حقنه کرده بود. چرا اسمت رو گذاشتند عادل؟ آخه کدوم عدلی رو مرتکب شدی لامروت؟ اشک مجالم نداد.

علی دروازه غاری مارس ۲۰۱۶
alidarvazehghari@yahoo.com