ما درد و رنج سه شبانه و روز را به آغوش کشیدیم و نهال اعتماد را در دلها کاشتیم!

ما درد و رنج سه شبانه و روز را به آغوش کشیدیم و نهال اعتماد را در دلها کاشتیم!

خوانندۀ بسیار عزیز. در زمانه ای که لبخند از زندگی محو گشته است و بشریت با حوادثِ تلخِ تاریخ در گیر است، در زمانه ای که بشریت در گرداب تصاویر هولناک و خونین خود، دارد گم می شود و امیدها و آرزوها در پس روزگار ناپدید می گردند. در زمانه ای که نظام سرمایه داری با تمام وحشیگری اش، تاریخ را فقط در آمار و ارقام محبوس کرده و فناتیک های اسلامی می خواهند از پویایی وحرکت رو به جلوِ آن، توسط خون و تهدید سد شوند. بر بستر این شرایط دردناک، انسانهایی در جامعه انسانی وجود دارند که می خواهند این تصویر غم انگیزرا از جامعه بشری بروبند و زندگی شایسته انسان را جایگزین نمایند و برای رسیدن به این امر مهم، زندگی خود را فدای زندگی دیگران می کنند. گزارش پایین به این چند خط، هستی و معنا می بخشد.
سه شبانه و روز کار انسانی، هر شبانه و روز با دهها نفر از پناهجویان. افغانی، عراقی و ایرانی! روزهای چهار شنبه، پنجشنبه و جمعه. روزهای بودند که ساعت کار مشخص نبود، در واقع کسی ساعت را نگاه نمی کرد چون نیازی نداشت. استراحتی نبود و خوب و بدِ مکان، بی معنا بود. ناهار و شامی هم نبود. خستگی رخت بر بسته بود. همه چیز جای خود را به رابطه زیبای انسانی و انسان دوستی محکمی داده بود. رابطه ای آنچنان زیبا، که کسی نه خسته بود، نه گرسنه بود ونه تشنه. با متانتی بسیار قاطع فقط بحث و سخن از سرگردانی انسانها، نیاز انسانها و شرایطی بود که میلیونها انسان را فراری داده است. چون می دیدی هر کدام از این انسانها اولین ترکه های بی رحمی زمان کودکی روی پوست نازکشان معلوم بود. ما تصویر آنرا زندۀ زنده دیدیم و احساس کردیم. من در انتظار عبور واژه هایی بودم که به زبان آید تا موج سخن بر سخرۀ اعتماد بکوبد وآرامش ذهنی رخ دهد و چنین شد. این برایم بسیار ارزنده بود.
آری: در بعضی از هایمها، شایع شده بود که همه افغانیها و ایرانیها را دیپورت می کنند. این خبر را من چنین در یافت داشتم. خانواده ای که با من آشنا بودند، دیر وقتی به من زنگ زدند اعلام کردند ما را دیپورت می کنند ما باید به هر شیوه ای شده به کشور دیگری برویم. من همرا چند نفر از دوستانم که عضو کمیته انتگراسیون شده اند به آنجا رفتیم. بلافاصله جمع شدند و بحث شروع گردید.
من سخنانم را با بندهای از قانون اساسی آلمان و آزادی و احترامی که به انسانها در آن درج شده است شروع کردم. بعد به کنوانسیون ژنو ماده ۳۳ و ماده ۱۴ حقوق بشر اشاره کردم.
سپس بیان کردم که به سبب از بین بردن زندگانی مردم و کشتار و جنایات سرمایه داری وضدیت فناتیک های اسلامیها با تمدن بشری، و وضع وخیم غیر انسانی ای که در سه دهه اخیر در منطقه ما حاکم کرده اند شرایطی سخت و مشقت بارِی را به مردم این منطقه تحمیل کرده اند، نتیجه این حرکت، آوارگی ودربدری میلیونها انسان را در بر دارد. این مسئله برای انسانیکه این مسائل را می بیند و در سکوت قرار دارد شرم آوراست.
بعد هر کس از گوشه ای از این منطقه جنگی صحبت کرد و با عباراتی جاندار و گاهی با چنان دلی بغض کرده و خشنی سخن می راند که جلسه را تکان می داد.
اینجا واژه هایی بیان می شد که با انرژی با قدرت و جرأت و با اعتماد بنفس و با بیان آنچه در دل داشتند به گونه تنگاتنگی همراهی داشت. تشویق باز تشویق برای زندگی بهتر در حال و آینده. به قول عامه مشت نمونه خروار است سخن سه نفر در این مصاف، زندگی میلیونها انسان را در بر می گیرد. روز جمعه خانم پروانه ، م، پشت میز نشست وتکه فیلمی را به جمع نشان داد، سکوت را بر جلسه حکم فرما کرد و گفت، من یک زنم، زنِ ایرانی، افغانی، عراقی من یک زن آسیاییم. او صدای ناله و زجۀ میلیونها از زنانی را منعکس کرد که مداوما در معرض تهمت و افترا و توهین تحقیرند و هر لحظه به جسم و روحشان تجاوز می شود. او راجع به ایران و شرایط زنان در زیر قوانین شریعه سخنان تکان دهنده ای را ایراد کرد. بعد چنین مثال آورد، از دیدگاه بعضیها، در ایران ظاهرا جنگی مثل سوریه و عراق و افغانستان نیست اما در حال حاضر ایران مثل سیبی است که از بیرون که نگاه کنی گندیدگی درون را نشان نمی دهد. اما مثل سیب گندیده ای است که کرمهای سمی به آن حمله کرده اند از عرشه خیابانها تا درون زندانها توسط این میکربهای سمی جامعه تماما گندیده است.
چهار شنبه و پنج شنبه.
جوان ۲۷ ساله افغانی اعلام کرد برای اولین بار در میان جمع دست بلند کرده ام تا از آنچه که ندارم و از آنچه، که از کودکی تا کنون آزارم داده است سخن گویم. من بزرگ شده ایران هستم و فقط بردگی کرده ام. همه می دانند که طالب، پدرم را در افغانستان کشت. طفل بودیم با عمویمان به ایران فرار کردیم. من اگر بخاطر خواهر و مادرم نبود خدا شاهد است خود کشی می کردم. چون هر روز چندین بار در ایران می مردم و زنده می شدم. بابا، باور کنید ما را هم به چشم یک سگ نگاه نمی کردند صحنه هایی از گفته ها و حرکتهای مامورین دولتی بیان می داشت که خون در رگها منجمد می شد. هر چند تجاوز و وادار نمودن انسانها به هر جنایتی برای ماموران حکومت اسلامی عادی است.
مباحث ما در این سه روز سبک ساده ای داشت. سخن از ماهیت انسانی انسانها و تهی شدن آن با بیان انسانهای که درد را، خِفت را، نابرابری را بی هویتی را، با گوشت و پوست استخوان درک کرده اند و روزی صدها بار مرگ را آرزو داشته اند
یکی دیگر از زنان. ۲۲ سال دارم اصلا نمی توانم صحبت بکنم از ۲ سالگی همراه خانواده به ایران به شهر کرمان رفتیم و در۱۰ سالگی ازدواج کرده ام. مرا به پسر کاکایم دادند. اکنون سه تا بچه دارم که من از بچه اولم چندان فاصله سنی ندارم . من اصلا نمی دانم و نمی توانم صحبت بکنم. سواد ندارم و هیج وقت اجازه نداشته ام در مجلس بزرگها صحبت کنم. حتی خندیدن در میان جمع غلط بوده چون می گفتند آبرویمان می رود!؟ با مرد بیگانه صحبت کردن قدغن بود چون آبرویمان میرفت و کناهکار می شدیم. پول به اندازه کافی نداشتیم تا آنچه دوست داشتیم بخوریم و آنچه دوست داشتیم بپوشیم. اشک چشمهایم خشک نمی شد. خودم اصلاهیچی، مرده بودم فقط بخاطر بچه هایم زنده بودم. آرزو داشتم که بچه هایم یک دست لباس تر و تمیز می داشتند هیچگاه نتوانستیم لباسی برایشان جور کنیم، کفش تازه و تمیزی برایشان جورکنیم. همیشه هیچ غذای …… گریه و گریه و سکوت !؟ همراه گریه ها گریه کردیم و پنهان نمودیم، همراه بغضها بغض کردیم. همراه سکوتها و دردها، عمیقا درد را کشیدیم. اما با نا امیدیها، امید شدیم. در بی آیندگی، آینده روشن را بتصویر کشیدیم. نهالِ جسارت و امید را در قلبها کاشتیم. گریه به خنده و استرس به شادی بدل گشت. امیدوارم در آینده بتوانم گوشه هایی دقیق آنرا به تصویر بکشم. من از این دوستان نازنینم بابت این همه بی خوابی بابت خستگی کامل و به تمام معنا، بابت ساعتهای مدید سر پا ایستادن نهایت تشکر را دارم دست و رویشان را می بوسم. این انسانها، انسان گرایی و رحم و عاطفه را معنا کردند. زنده باد همبستگی. زنده باد انسانیت.
محمدامین کمانگر ۲۵٫سپتامبر ۲۹۱۶