براى دخترم آى لین

براى دخترم آى لین.
دخترم آى لین کم کم بزرگ مى شود و دیگر چیزى نمانده که او را به مدرسه بفرستم، باید دلدارى اش بدهم و به او با محبت بگویم که مدرسه رفتن آسان است و تو از آن لذت خواهى برد. باید برایش از تجربه هاى شیرین آغاز مدرسه خودم مثال بزنم تا که محیط جدید را راحت تر قبول بکند. باید بهش بگویم که آغاز مدرسه برایم کابوس بود، بهش خواهم گفت که در اوایل خودم را خنگ و منگ احساس مى کردم، فکر مى کردم که من آدم احمقى هستم، حسرت مى خوردم که چرا من فارس نیستم. برایش خواهم گفت که هر روز براى معلم بدبختمان هزار جور آرزوى تصادف و حادثه توام با مـرگ مى کردم تا که من از مشقات مدرسه رفتن راحت شوم، به او خواهم گفت که وقتى دانش آموز فارس الفبا را یاد مى گرفت، من باید زبانى جدید را مى آموختم آنهم با همان کتاب دانش آموز فارس! به او از تحقیرهاى خوابگاه خواهم گفت، از راننده تاکسى خواهم گفت که وقیحانه سرش را از ماشین بیرون برد و بدون اینکه راننده دیگر را بشناسد براى فحش دادن بهش گفت آقا تورکه! به او خواهم گفت که در کشورى بدنیا آدمى که نژاد ات بعنوان فحش کاربرد دارد. آه که من اگر حقیقت را بگویم آشفته اش مى کنم و اگر دروغ را بگویم هم وجدان خودم را آشفته مى کنم و هم او با دیدن واقعیتها من را بعنوان یک مادر دروغگو خواهد شناخت! آه فکر مى کنم که به او حقیقت را بگویم، به او بگویم او هم چون من در زنجیر نژادپرستى فارسى بدنیا آمده است، به او بگویم که این مشقات را تحمل بکن و جنگ کردن را بیاموز براى آزادى مادرت. آه که هنوز او کودک خواهد بود و روح لطیفش را زنجیر فاشیسم و استبداد خراش خواهد داد. اما به او خواهم گفت که مادرت هم در زنجیر بزرگ شد، سهم او هم حسرت و حقارت بود، اما به او خواهم گفت که مادرت هم خودش را در مدرسه شناخت، به او خواهم گفت که مادرت نبرد را در مدرسه شروع کرد، نبرد در برابر حقارت نفس، نبرد بر علیه نوکرصفتانه تحمیلى از طرف شوینیزم فارس! به او خواهم گفت که زبانشان را یاد بگیر بهتر از خودشان، به او یاد خواهم داد که سلاح دشمن را بِرُباى و در قلبش فرو کن. به او خواهم گفت که اینان دشمن تو هستند ، دشمنانت را بشناس و آنها را دوست نداشته باش، سعادت تو و مادرت رهایى از دست دشمنان است و هیچ وقت خودت را مشغول فرعیات نکن، چنان از فرعیات حذّر کن که مانند تیراندازى باشى که با چشم بسته به مرکز هدف مى کوبد. به او نبرد را خواهم آموخت و عشق را، به او خواهم گفت که دشمن حقیرتر از آن است که از او نفرت ورزیده شود، تو فقط سرنوشت ات را از آنها جدا کن و عشق را بیاموز و انسانیت را. بگذار که او در باتلاق پلشتى و کثافت خودش غرق باشد و تو فقط به نبرد فکر کن و به زندگى و لذت ببر از تابش آفتاب زرین بذ قالاسى و از نمکزارهاى دریاچه خشک شده اورمیه، این عشق است که دریاچه را سیراب خواهد و تو خواهى ساخت آینده را براى کودکانت تا که آنها مجبور نباشند مانند مادرت و خودت در زنجیر متولد شوند. آنها آزاد متولد خواهند شد و کسى نخواهد بود که آنها را تحقیر کند و یا انکارشان کند.
به او عشق را خواهم آموخت، آما عشق چیست؟ عشق دوست داشتن زیبایى هاست، عشق انسانیت است فارغ از هر گونه زبان و ملیت و مذهب و مال. عشق مهر ورزیدن بدون چشمداشت است، عشق زیبایى کامل است. اما آموختن عشق توام با نیاموختن امورى است که متضاد با امر قدسى عشق باشد، کسى که عشق ورزیدن را آموخت در مرحله اول خود را دوست خواهد داشت، نیچه در انتقاد به امر عشق ورزى مسیحى گفته است؛ چطور میتوان به دیگران عشق ورزید در حالى که به خود عشق نورزید؟ به او خواهم آموخت که بخود عشق بورزد و او خواهد آموخت که به انسانیت عشق بورزد و نبرد کند براى راهیابى به حکمفرمایى قانون انسانیت فارغ از نژاد و مذهب و عِرق. اما او چطور بر این امر عشق بورزد بدون آنکه از فاشیستها و نژادپرستان و داعشیان تاریخى نفرت نورزد؟ او چطور به برابرى و عدالت عشق بورزد بدون اینکه از نابرابرى و ناعدالتى نفرت نورزد؟ اما به او یاد خواهم داد که از انسانها نفرت نورزد، انسانها قربانى هستند، تو از سیستم ها نژادپرست نفرت بورز! همراه با شیرم به او عشق را خواهم اموخت، به او خواهم آموخت که نفرت نورز، به او خواهم آموخت که تو با رهایى خود از زیر ظلم و ستم تاریخى نه فقط به ملت خودت خدمت میکنى، بلکه لکه شرم جنایت را هم از دامن قوم ظالم پاک مى کنى. آرى به او انسانیت را خواهم آموخت، او نه فقط براى آزادى و رهایى خود از ستم تاریخى به خلقش عشق خواهد ورزید، بلکه او بخاطر عشق به انسانیت دامن قوم ستمکار و ظالم را از لکه جنایت پاک خواهد کرد. به او خواهم آموخت که آنها که به زبان و ملت ات توهین مى کنند و تو را خوار مى دارند و تحقیرت مى کنند، قربانى و لایق ترحم تو هستند، به او خواهم آموخت که از آنها نفرت نورز و فقط با عشق به وطن و رهایى از بند استثمار از چنگال آنها رها شو، به او خواهم اموخت آنها حقیرتر از آنها هستند که از آنها نفرت بورزى، آنها را نبین و حتى چنان بنماى که آنها وجود ندارند، تو فقط به خودت عشق بورز، به والامقامى انسانیت انسانهاى جهان و به دنیاى خارج از قفس ات بیندیش. به او خواهم آموخت که بهترین جواب او نه نفرت ورزیدن از استثمارگران، بلکه رها شدن از بند استثمار است، او اندیشیدن را خواهد آموخت، او خواهد آموخت که براى رهایى از شر استبداد باید از شر ذهن رهایى یابد، بقول نیچه به او خواهم آموخت که براى ترک بت پرستى باید خوى بت پرستى را ترک کند. او را انسان تصور مى کنم که خوى نوکرمنشى، گدا صفتى و نفرت ناشى از حقارت تحمیلى را ترک کرده است و براى رهایى ملت خویش و دیگر ملتهاى در بند از چنگال شوینیزم و استبداد قوم حاکم روز و شب را نمى شناسد. او از نفرت چیزى نخواهد آموخت، آیا بى انصافى نیست که عشق او را نبینیم؟ این عشق است که بر نفرت دشمن غلبه خواهد کرد، این عشق است که او را رها خواهد کرد. زندگى چندان دراز نیست، شایسته نیست أوقات را با نفرت گذراند، فقط باید عشق ورزید! اما باید بر کسى یا چیزى عشق ورزید که لایق عشق ورزیدن باشد.

معصومه قربانى.