باز خوانی مانیفست سازمانیابی سوسیالیستی پرولتاریا

برای باز فهم مانیفست حزب کمونیست طبقه کارگر، باید چرایی ضرورت پیدایش این اثر را دریافت و برای دریافت این ضرورت،‌ باید پرسش ‌واره‌‌‌هایی (پروبلماتیک) که مارکس وانگلس فیلسوفان و نیز چالشگران جنبش سوسیالیستی با آن روبرو بودند را باز شناخت. آنان با شناخت ماتریالیسم تاریخی و با در دست داشتن روش ‌شناسی ماتریالیسم دیالکتیک، پرسش تاریخی ضرورت مند دوران خویش را دریافته بودند. رفقای پیشاهنگ ما، مارکس و انگلس دریافتند که وظیفه‌ی فلسفه اینک در این تاریخ، نه تنها توضیح و تفسیر، بلکه دگرگون سازی جهان است. فلسفه‌ای که توان مندِ چنین دگرگونی ست، فلسفه رهایی پرولتاریا و به زبان دیگر فلسفه رهایی انسان‌ گرفتار و بیگانه از خویش است- فلسفه‌ای که در آن، پرولتاریا نیروی اندیشگی یا دانش مبارزه و رهایی طبقاتی خود را  بازمی‌یابد. این دانش، آن فلسفه‌ای ست که در پرولتاریا نیروی مادی خویش را  پیدا می کند. این یک کشف بزرگ تاریخی بود که سوخت وساز طبیعت و مناسبات اجتماعی در روی زمین در پیشاروی انسان قرار داده بود.

 از زمانی که انگلس در سال ۱۸۴۷، با پرسش و پاسخ‌هایی مانند کمونیسم چیست؟

پرولتاریا کیست  و…؟  نخستین پیش نویس برنامه‌ای را نگاشت که سپس به وسیله ی مارکس تکمیل گردید و «مانیفست  حزب کمونیست» نام گرفت، بیش از یک سده  و نیم می‌گذرد. با گذشت این دوره ی پر تب و تاب، اکنون آیا مانیفست  یک سند تاریخی و برنامه‌ای ست مربوط به گذشته؟  و یا در حالیکه هم سندی تاریخی ‌و با اعتبار به معنای تاریخ ساز و هم ره آورد تاریخ انسان و مناسبات احتماعی و طبقاتی؟ آیا هنوز تنها برنامه‌ی رهایی طبقه کارگر  جهانی به شمار می آید؟

اگر به اهداف و سازمان‌یابی مورد نظر مانیفست باز‌بنگریم:

آیا بجز در دوران مارکس و انگلس، و در تک گرایش‌هایی در شمار کمونیسم شورایی در آلمان و هلند و ایتالیا و مجارستان در سالهای ۱۹۱۹ تا ۲۰ و گرایش‌هایی شورایی به ویژه در اپوزیسیون کارگری در حزب بلشویک و  برهه ی کوتاه  آخرین حضور  کارساز  لنین در انقلاب اکتبر در هین برهه، «مانیفست حزب کمونیست»، به مانند برنامه و منشور جنبش کمونیستی و کارگری در نظر گرفته شد؟!

  آیا حزب سازی های سپسین سوسیال – دموکراتیک که با نام ها و القاب کمونیسم و غیره نیزجلوه یافتند همان گونه‌ بودند که مانیفست به دست می داد؟

  آیا احزاب طبقه کارگر که به آن گونه‌ی پوپولیستی سال‌های ۱۹۰۰ به بعد شکل گرفتند، همان شاخص‌ها و اهداف بیان شده در مانیفست را در بر داشتند؟

  آیا تمامی جمله‌های مانیفست، اصول ایمانی و جزم بوده و هستند؟

آیا باید اندیشه‌های  بیان شده در مانیفست را کنار گذاشت و در آنها تجدید نظر نمود؟

  آیا مانیفست با شرایط موجود ناسازگار است؟

آیا برای رهایی انسان، خودمدیرتی سرنوشت ساز جامعه، برنامه‌‌ و رهنمودی کارآتر و انسانی‌تر از مانیفست در دست می‌باشد؟

برای یافتن پاسخ به  پرسش‌هایی از این دست، باید به کارنامه ی خونین بورژوازی و قدرت های سیاسی و جامعه ی فلاکت بارش نگریست. بسیار ساده، به خویش و پیرامون خویش بنگریم. سپس به مانیفست بازگردیم. در سال ۱۸۴۷ هنگامی که بنیان گزاران «اتحادیه کمونیست‌ها» در لندن، وظیفه‌ی تنظیم اساسنامه را به انگلس و مارکس دادند، یک هدف مشترک و مرکزی در پیش روی  نخستین چاوشگران کمونیسم، به عنوان هدف اصلی در دستور کار بود؛ این هدف در نخستین ماده اساسنامه اتحادیه کمونیست‌ها، یکسال پیش از تنظیم مانیفست چنین فرموله شده بود:

 «هدف اتحادیه، سرنگونی بورژوازی، حاکمیت پرولتاریا، الغاء جامعه‌ی کهن بورژوایی مبتنی بر تضادهای طبقاتی و ایجاد جامعه‌ی بدون طبقه و بدون مالکیت خصوصی ست». این هدف همچنان به قوه‌ی خود باقی‌ست. کمتر کسی ست که شرایط جامعه‌ی انسانی را در کشورهای پیرامونی سرمایه، مانند ایران و ترکیه و عراق و سوریه و ووو به ویژه، از خود بیگانگی و بحران هویت انسانی و جنگ ها و فلاکت و تمامی ناهنجاری های ویرانگر هستی آدمیان و حاکم بر جامعه‌ی بشری را در سراسر جهان و زیست و بوم زمین را ببیند و آنها را پی آمد مناسبات سرمایه‌داری ارزیابی نکند. باید به «تقدیر» و «جبر الهی» باور داشت که سرمایه و مناسبات‌ حاکم را فرجام نهایی و ابدی انسان و جهان دانست. هدفِ لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و پیش از آن سرنگونی بورژوازی و برقراری حاکمیت کمونیسم شورایی پرولتاریا و الغای مناسبات اسارت آور سرمایه داری، گزینه‌ و برابر نهادِ سوسیالیسم یعنی مالکیت و خود گردانی اشتراکی ست. برای سازمانیابی سوسیالیستی پرولتاریا به الگوی مانیفست، هیچگاه تشکل یابی عمودی و هرمی ساختارهای مرکزگرای بیگانه با سرشت احتماعی و شوراگرایانه طبقه کارگر، پیشنهاد نمی شود- ساختار سوسیالیستی «اتحادیه کمونیست‌ها» در هنگام تنظیم مانیفست، بر پایه‌ی‌ کمون، ناحیه‌ها، ناحیه‌های هدایت کننده، ‌شورای مرکزی و سر انجام کنگره‌ سازمان دهی شده بود. در سال ۱۸۴۸ هنگامی که سند نهایی با نوشتار اسطوره‌ای- حماسی مارکس و انگلس به «اتحادیه کمونیست‌ها» که در آن زمان پنهانی فعالیت داشت، پیشنهاد گردید و ۲۳ نفر بر آن مهر پذیرش گذاردند تا سال ۱۸۷۲ که به وسیله‌ی مارکس و انگلس، نخستین پیش گفتار بر چاپ آلمانی آن نوشته شد، روی‌ دادهای انقلابی و اجتماعی کم مانندی در جهان رخ داده بود. یک هفته پس از پخش مانیفست در سال ۱۸۴۸ برآمد انقلابی کارگران فرانسه در فوریه، بروز نمود. مانیفست یک ضرورت برای پاسخگویی به جنبش کارگری بود برای انقلاب کارگری. جنبش کارگری در سراسر اروپا، فوران یک طبقه نوین و انقلابی بود. پیشاهنگان ما، پیش لرزه های انقلابی  را دریافته بودند. مانیفست یک ضرورت بود. سال ۱۸۵۱ لویی بناپارت، بردار زاده ناپلئون خونریز، با سرکوب جنبش کارگری و انقلاب، با دهن کجی به تاریخ، پس از سرنگونی  پادشاهی لویی و کلیسا، و برقراری خودمختاری های محلی و جمهوری، ‌بار دیگر امپراتوری بناپارت را برقرار کرد. یک دهه  گذشت و نخستین انترناسیونال کارگری، به یاری مارکس و انگلس در سال ۱۸۶۵ به سان یک ضرورت انقلابی پایه گذاری شد. یازده سال سوخت و ساز و تجربه، این نخستین کوشش انترناسیونالیستی و تاریخی انسان، غرق در بحران های داخلی برآمده از گرایش‌های غیرکارگری و نیز شکست کمون پاریس و برتری بورژوازی  و دیگر کارکردها، در سال ۱۸۷۴ منحل گردید. انقلاب کارگری فرانسه در سال ۱۸۷۱، کمون پاریس را آفرید و دو ماه واندی روز، نخستین آزمون انسان، در راستای خودگردانی کارگری را به تجربه گذاشت. این روی‌داد تاریخی، نشان داد که طبقه‌‌ی سلب مالکیت شده و طبقه‌ای که خواهان لغو مالکیت خصوصی ست قدرت سیاسی را به چنگ می‌آورد تا در جامعه، سرنوشت ساز خویش و رهایی دیگران باشد.

این طبقه انقلابی است که می تواند به راستی در نظر و عمل ادعا کند که نمایندگی همه حکومت شوندگان را برای رهایی دارد. صنایع با رشد و فراگیری دور از انتظار و گسترش مناسبات سرمایه داری، از سویی و از سوی دیگر، رشد و گسترش کمی و کیفی طبقه کارگرجهانی، جهش جامعه‌ی ‌آمریکا از مناسبات اقتصادی برده داری به سرمایه‌داری پیشرفته جهش داد. به یاری صنایع اروپا و انتقال فن گرایی و دانش این مناسبات با تمامی زیرساخت ها و روبناهای مورد نیاز، و جهان گستری مناسبات، این ارزیابی را  در دیدگاه‌ مانیفست تقویت کرده بود که جهان طبقاتی به دوقطب تقسیم شده است. این فرایند، می رود تا به گونه‌‌ای رادیکال و افراطی، دوقطب کار وسرمایه را در تمامی جهان  متمرکز نماید و هر آنچه بین آن دو قطب و بقایای مناسبات کهن- چه روبنا و چه زیر بنا همه- را ناپدید گرداند. اما اینگونه تندیس کار و سرمایه دو قطب تمام و کمال نشد. ارزیابی از دینامیسم (پویایی) سرمایه از دید مارکس و انگلس در سده ۱۹ خوش بینانه بود. سرمایه در اواخر سده‌ی ۲۰ و آِغاز هزاره‌ی سوم، خمینیسم جمهوری اسلامی و طالبان و حزب الله و بوکو حرام و داعش و اردوغانیسم  و پوتینیسم و پاپ و کف بینی و رمالان را تقویت کرد. هرچند همه در خدمت قطب سرمایه ‌کارکرد یافتند، اما بیشتر به برآمده از ژرفای تاریخ عتیق بودند. اسلام سیاسی، به سان روبنای برده داری عشیرتی،  به کار سرمایه آمد. با سرمایه جفت و جور شد، تا بحران سرمایه داری را منجی باشد، تا چرخه ی رکود سرمایه تولیدی، در چرخه ی شوم رکود- بحران، در چرخه ی تولید جنگی به چرخش آید. درایالات متحده آمریکای شمالی، نمایندگی سیاسی سرمایه ‌در ارگان اجرایی « جرج دبلیو بوش» و سپس حسین بارک اوباما،  دیگر صاحبان شرکت‌های نفت و سلاح ‌را نشانید تا در آِغاز هزاره‌ی سوم، از کلیسا مدد گیرد و موعظه گری‌های کشیش کالون سده‌‌های نیمه را این بار نه تنها بر منبر کلیسا، بلکه از ماهواره‌های خبری مسلط بر جهان عربده کش باشد. جامعه نوین بورژوازی آن روز به بیان مانیفست که چنین می نمود که «سراسر جامعه  بیش از پیش به دو ارودگاه بزرگ متخاصم به دو طبقه بزرگ که مستقیماْ در برابر یک‌دیگر ایستاده‌اند تقسیم می شود: بورژوازی و پرولتاریا»، به پیچیدگی هایی رسید که ساختار طبقاتی کارگران را نیز در هم ریخت، بخش گسترده‌ای از کارگران فنی و ساده  را آفرید و در مرکز به هزینه سود مافوق و ارزش افزوده مطلق و سرقت از سرزمین های پیرامونی، کارگران را در برابر هم قرار داد. سرمایه، کارگران را در ساختارهای صنفی و سیاسی متشکل ساخت تا به سازش و بازتولید مناسبات و انباشت سرمایه داری بپردازند و بازتولیدگر خود باشند. بر خلاف این پیش بینی مانیفست که: «‌بورژوازی هرآن جا که به قدرت رسید، ‌کلیه مناسبات فئودالی پدرشاهی و احساساتی  را برهم» نزد. «به جای استثمار آشکار» هر نوع استثمار مضاعف را هر آنجا که به مصلحت بود بر قرار ساخت.  مانیفست هشیارانه جهان گستری سرمایه(گلوبالیزاسون) را ارزیابی کرد و این گسترش را نیاز حیاتی سرمایه ارزیابی نمود که: «‌نیاز به یک بازار پیوسته گسترش یابنده، برای فروش کالاهای خود، ‌بورژوازی را به همه جای کره‌ی زمین می‌کشاند. همه جا باید رسوخ کند، همه جا ساکن شود، با همه جا رابطه برقرار سازد.» و این که «‌بورژوازی از  راه بهره کشی از بازار جهانی به تولید و مصرف همه کشورها جنبه‌ی جهان وطنی داد و علیرغم آه و اسف فراوان مرتجعین، صنایع را از قالب ملی بیرون کشید.» به همین سبب به برداشت مانیفست حزب کمونیست، کارگران به عنوان یک طبقه جهانی می بایستی متحد می شدند. شعار «کارگران جهان متحد شوید» از همین ارزیابی درست برآمد و بر درفش کارگران نشست. مانیفست حزب کمونیست،  برای نخستین بار افسانه‌ی «بورژازی ملی» و «دولت های ملی» و «مترقی» رابه تاریخ پیوسته و تاریخ گذشته خواند. «توپ‌خانه‌ی ‌سنگینی» که به بیان مانیفست: با ‌»بهای  کالاهای ارزان» دیوار چین را در هم می کوبید، دیوار امپراتوری چین را در هم کوبید، اما «جهانی همشکل و همانند خویش» را  نیافرید و « وحشی ترین ملل را به سوی تمدن »‌ نکشانید. تضاد بین از خود بیگانگی انسان و خودآگاهی انسانی و تضاد بین بردگی جدید و رهایی، عمیق تر گردید. مدنیت بورژوایی به بربریت کامل بازار آزاد  کشتار و سرقت و بحران های کنونی جامعه بشری کشانیده شد. مانیفست به درستی این روند را اما ارزیابی کرد: «‌نتیجه الزامی این وضع تمرکز سیاسی ست.»  هرچند در مانیفست، سلطه‌ی قهرآمیز سرمایه بر توده‌های زیر استعمار از ملزومات سرمایه و انباشت ناشی شده و نوعی پیشرفت به شمار می‌آید، اما در کاپیتال مارکس، گسترش استعماری سرمایه داری، نمونه استعمار بریتانیا در هند، «چیره‌گی منفی» نامیده شده. و مخوف بودن این سلطه و کشتار بومیان و برده‌گان، مورد افشا گری قرار گرفته است. در مانیفست حزب کمونیست، چیرگی بر طبیعت از سوی گسترش سرمایه خوش بینانه ارزیابی می شود و در کاپیتال،‌ داهیانه از تجاوز شیوه تولید سرمایه‌داری بر«محیط  طبیعی و تخریب منابع دیرپای حاصل خیز» سخن گفته می شود. مانیفست، برنامه‌ی ‌ فشرده‌ و رمز رهایی کارگران و انسان را فرموله کرد و اصولی را  پیش‌ روی نهاد که کاربرد آن، در هر جا به «ماتریالیسم تاریخی» و دیالکتیک مادی تاریخ و هستی، باز می گردد.

در شرایط  و برهه‌ی تاریخی کنونی، بحران مناسبات بورژوایی، دیگر به آنگونه ی ساد‌ه که مانیفست ارزیابی می نمود نیست. این بحران به مدار دیگری گراییده و «تکرار ادواری» آن تنها «‌بیماری اضافه تولید»‌ نیست. نولیبرالیسم و مانورهای بازتنظیم سازی (د رگولاسیون)، همسازی ساختاری (Adjustment)، بیکار سازی که به فریب «تعدیل» نام نهاده شده، و قمارهای بورس ( اسپیکولاسیون)  و و و نوعی آزادی عمل با پشتوانه‌ی میلیتاریسم جهان گیری را برای گسترش سرمایه، به ویژه سرمایه مالی به وجود آورده است. به فاصله کوتاه تر از چند ماه، کشورها و حوزه‌‌‌هایی مانند بالکان و آسیای مرکزی و خاورمیانه، در شمار مصر و ترکیه و افغانسان و عراق و یمن و سوریه و در اروپا اکراین، به وسیله سرمایه‌ی جهان گستر، مورد هجوم قرار گرفته و فروخورده می شوند. و بحران، به خیزش های عموم خلقی کشورهای پیرامونی سرمایه پرتاب می شود و  «بهار عربی» نمودار می شود. بانک جهانی و صندوق بین المللی پول هر کشوری را به ویژه در حوزه‌های پیرامونی زیر و رو می کنند و دولت های دست نشانده را به قدرت می‌نشانند. امتیازات و نهادهای اجتماعی دستاورد سده‌ها مبارزات طبقاتی کارگران، یکی در پی دیگری لغو و نابود می شوند. و سوسیال دمکراسی اسب تروای این دستبردها می شود. به تحلیل مارکس، تناقضات الزامات تولید و گردش، بحران می آفریند و اما بحران اضافه تولید و کاهش نرخ سود و ارزش سرمایه و کار، به طور گذرا و کوتاه مدت با صدور سرمایه، کالا، تجارت خارجی و گسترش نیروی کار و شدت کار و غارت ارزش افزوده مطلق و مازادها از طریق انباشت بدوی سرمایه در سرزمین های دیگر مهار می‌شود. مهاری که  تنها آتش زیر آتشفشان می کاند تا برهه ای دیگر هولناک تر و ویران گرانه تر، انفجار کند. بحران کنونی درآغاز هزاره‌ی سوم میلادی،‌ جهان شمول،‌ دربرگیرنده‌ی همه حوزه‌‌ها و اشکال سرمایه،  مداوم و خزنده است. این بحران با چنین خصلت نمایی، کل ساختار جهانی سرمایه را فرا گرفته است و دست بردار نیست. هرچند این به معنای فروکاهی روند تولید و سد کننده‌ی گردش و بازدارنده‌ی تحقق سرمایه نیست؛ طبقه کارگر جهانی نیز در چنگال این بحران اجتماعی و ساختاری  تنیده شده است.

برخلاف این پیش بینی خوش بینانه مانیفست که «‌سرانجام هنگامی که مبارزه طبقاتی به لحظه‌ی قطعی نزدیک می شود، جریان تجزیه‌ای که درون  طبقه ی حاکمه و تمام جامعه‌ی کهن انجام می پذیرد، چنان جنبه‌ی پرجوش و شدیدی به خود می گیرد که  بخش کوچکی از طبقه‌ی حاکم از آن روی گردان شده به طبقه‌ ی انقلابی، یعنی طبقه‌ای که آینده از آن اوست، می پیوندد … بخشی از بورژوازی و یا عده‌ای از صاحب نظران بورژوازی که توانسته‌اند به درک جنبش اجتماعی نایل آیند به  پرولتاریا می گروند»،‌ با چیره‌شدن سرمایه بر جهان و به کارگرفتن دین و مدیا و سرکوب، و غفلت کمونیستها و جنبش کارگری و سبب های دیگر، چنین تجزیه‌ای صورت نگرفت. زیرا که مانیفست در زمین و زمان آن روز اروپا و با نگاه به آلمان و بورژوازی و خرده بوروازی به قدرت نرسیده چشم داشت. سازمان های کارگری  فراگیر و سراسری امروزه که فروش و تسلیم  یکسره‌ی طبقه کارگر را به عهده گرفته اند، در برابر نمی‌دید  و این حکم مانیفست که:«پرولتاریای هرکشوری طبیعتاْ‌ در ابتدای امر باید کار را با بورژوازی کشور خود یک سره نماید.» انقلاب کارگری در یک  کشور را شدنی  می شمرد، با سیاست زدایی از طبقه کارگر، و سوسیال رفرمیسم و اتحادیه گرایی بازدارنده ناشدنی تبلیغ و تزریق کرد.

روند کنونی نشانگرآن است که در برابر گلبولیزاسیون از بالا، باید گلوبالیزاسیون از پایین، یعنی انترناسیونال را سازمان داد. زیرا که گلوبالیزاسیون بورژوازی سود و سلطه‌ی سرمایه را شماره می‌زند و انترناسوینالیسم پرولتاریا، بر حق تعیین سرنوشت کارگران و حکومت شوندگان روی‌کرد دارد.

در شرایط تاریخی کنونی، در حوزه‌های اقتصادی و تولید، رقابت  بین بنگاههای خرد،  و غلبه بنگاهای بزرگ و انحصاری همانند برهه‌ی۱۸۴۰و آفرینش مانیفست حزب کمونیست، شدت بیشتری گرفته است. گرایش نزولی نرخ سود، تغییرات تکنیکی که سببِ گرایش افزایش نرخ سود در برخی کشورها شد و می شود رقابت‌های خونین مناسبات سرمایه‌داری را تباه کننده تر نشان می‌دهد. قانون سرمایه‌ آفرینی بهره کشی نیروی کار که با ارزش افزایی ( ارزش افزوده-surplus value ) این کالای مناسبات سرمایه‌داری همچنان نبض گردش و انباشت جهان سرمایه‌ را به دوَران در می‌آورد، همان  کشف تاریخی مارک ، با ویرانگرانه‌ترین سلاح‌های اتمی و هسته‌ای پاسداری می‌شود.

با این همه، آنگونه که اشاره شد، تضاد بین کار و سرمایه آنگونه که پیش بینی شده بود، اوج نگرفت تا بساط سرمایه را در هم پیچد. و به بیان دیگر تنها اوج گیری این تضاد، شرط کافی بر چیدن این مناسبات نبود و به دیگر شرط‌های لازم، بستگی دارد. مارکس نقش مخرب انواع بینش های رفرمیستی و سوسیالیسم های غیرکارگری را به درستی در مانیفست برجسته می کند. ساختار طبقاتی بورژوایی جوامع موجود و پدیداری نوع دیگری از مزدبگیران و حقوق بگیران که نه در تعریف کلاسیک کارگر یا یقه آبی های و نه خرده بورژا جای می‌گیرند، به وجود آورده است. کارگر صنعتی دیگر تنها آن کارگر فنی کلاسیک کارخانه ( فابریک) نیست، بلکه فن آوران استثمار شونده، کارگران مولد و نامولد در تولید رایانه‌های «هوشمند» گرفته تا پرستاران و آموزگاران ووو را نیز فرا گرفته است.

گفتگو بر سر نادرستی و ناخوانا بودن تزهای مانیفست نیست، بلکه برسر آن است که چگونه بورژوازی توانست با بازخوانی کاپیتال و فهمیدن مارکسیم، پیش و بیش‌از  بسیاری از «مارکسیست‌ها» به نوعی به مدیریت بحران بپردازد و با برقراری نظامی گری و میلیتاریسم تولیدی و بازارگشایی در تولید و رقابت به بقای خویش ادامه دهد. نئولیبرالیسم، ایدئولوژی این رویکرد «نظم نوین» سرمایه جهانی بی نظم است. بورژوازی توانسته است که طبقه کارگر را به سود تولید بورژوایی متشکل سازد و کارگران را در برابر هم قرار دهد. جدایی مالکیت از مدیریت تولید و مناسبات، ساختار طبقاتی تازه‌ای را آفریده که با ساختار دوران مانیفست متفاوت است، اما بنیان طبقاتی و مناسبات همان است که بود. بگونه‌ای که ازنوعی «دگردیسی» یا «شناوری» طبقه، گفتگو می شود، بدون آنکه ماهیت مناسبات تغییری روی داده باشد. سازماندهندگان وکارگزاران تولید پدید آمده‌ و کارگران تولیدی و غیر تولیدی و جایگاه طبقاتی این گروهبندی های  طبقاتی را پیچیده می سازد. فرمولبندی رویارویی بین بورژوازی و پرولتاریا دیگر به سادگی گذشته نیست. پیچدگی مبارزه در همین پدیداری است.

به بیان مانیفست، «‌کمونیست‌ها حزب خاصی نیستند که در برابر دیگر احزاب کارگری قرار گرفته باشند.» ویژگی کمونیست ها با دیگر احزاب پرولتاری تنها در این است که آنها از سویی مبارزات پرولتارهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه‌ی پرولتاریا را، صرف نظر از منافع ملی‌شان، مد نظر قرار می‌دهند و از آن دفاع می ‌نمایند؛ و از سوی دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی می کند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.»  و «کمونیست‌ها عملاٌ با عزم ترین بخش احزاب کارگری همه‌ی کشورها بوده و همیشه محرک جنبش به پیش می باشند … نزدیک ترین هدف کمونیست‌ها همان است که دیگر احزاب پرولتاری در پی آن هستند: یعنی متشکل ساختن پرولتاریا به صورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و به دست  قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا.»

آیا دیگر احزاب پرولتاری در زمانه ی ما، چنین رویگردی دارند!

تفاوت سازمان کمونیستی پرولتاریا در انترناسیونالیستی بودن، همیشه «محرک جنبش به پیش» بودن،  و چهرِ مشترک آنها با دیگر احزاب و سازمان‌های کارگری «متشکل ساختن پرولتاریا به صورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و به دست  قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا» ست. به بیان دیگر، سازماندهی انقلاب، پیروزی انقلاب و سازماندهی تحقق سوسیالیسم. با چنین پیش شرط و ویژگی هایی‌ست که حزب و سازمان کمونیستی طبقه کارگر، در برابر دیگر احزاب کارگری بنا به بیان مانیفست، قرار نمی‌گیرند، بلکه پیشتاز و پیشاهنگ مبارزه طبقاتی اند.

«‌تشکیل پرولتاریا به شکل طبقه»، خود رهایی پرولتاریا و جامعه انسانی را در پی دارد. این یک تئوری علمی برای درمان بیماری همه گیر اجتماعی ست، همانند نظریه علوم پزشکی در باره یک بیماری. جنبش ها  واعتراضات زنان و جوانان و… همه  و همه به رهایی طبقه کارگر مشروط است و از آنجا که طبقه کارگر نتوانسته به این ضرورت  دست یابد، خود لایه های اجتماعی ستم دیده به میدان آمده اند  و به تنهایی راه به جایی  نمی برند.  چرایی هنوز پاسخ ناگویی طبقه ی کارگر به عهده چاوشگران دانش مبارزه طبقاتی کارگران است. تضاد طبقاتی زمانی می تواند به پایان برسد که بنا به نگرش مانیفست،  بشریت «به مرحله‌ای برسد که طبقه  استثمار شده و ستمکش دیگر نتواند از یوغ طبقه ی استثمارگر رهایی  یابد،  مگرآن که در عین حال،  تمام جامعه را برای همیشه از قید استثمار، ستم و مبارزه طبقاتی رها سازد». تا فرارویی به این مرحله، جامعه‌ی انسانی دچار تهاجم‌های بسا دردناک تر خواهد بود. پرورش استعدادهای ذهنی کارگران و گروندگان به سوسیالیسم، می تواند به آزادی و خود آگاهی طبقاتی یاری رسان باشد و کار ساز افتد.

طبقه کارگر با مانیفست حزب کمونیست خویش، با برخورداری از دانش مبارزه رهایی بخش خویش، با سازمانیابی طبقاتی خویش، کوبنده ی هر دژ و بارویی است. مارکس و انگلس، در یافته بودند که « طبقه ای که ابزار تولید مادی را در اختیار دارد، درهمان حال بر ابزارهای تولید ذهنی تسلط دارد، بنابراین ، اگر به طور کلی سخن بگوییم، اندیشه های کسانی که فاقد ابزار تولید ذهنی هستند، پیرو طبقه‌ای است که صاحب آن ‌می‌باشند.» (مارکس و. انگلس- ایدیولوژی آلمانی). از سوی دیگر بورژوازی آن گونه که مارکس می‌دید، مصلحت اندیش تر از آن بود که تمامی نمودهای جامعه‌ی کهن را در نوردد. طبقه انقلابی اما نتوانست در برابر رسانه‌‌ها و امکانات بورژوازی، تولیدات ذهنی خود را  نشر دهد. «تکامل آزاد هر فرد » فقط زمانی به دست می آید که شرط «تکامل آزاد همگان‌» باشد و این زمانی شدنی ست که مالکیت خصوصی و میل استثمار فرد از فرد نابود شده باشد و جهان را قطبی سازد که در سویی بورژوازی خلص و در سوی دیگر پرولتاریایی که میهن ندارد، روی در روی هم صف بکشند. برای رهایی،  باید بورژوازی ر از قدرت به زیر کشید، خلع مالکیت کرد و ابزاهای تولید ذهنی اشان را از چنگشان بیرون ساخت تا فرمانروایی تولیدی و ذهنی شان پایان یابد. نابودی مالکیت خصوصی، نابودی مالکیت شخصی نیست و سوسیالیسم، هیچ کس را از برخورداری از فرآورده‌‌های  جامعه محروم نمی سازد، بلکه امکان دارا شدن فرآورده‌ی کار دیگران از هرکسی گرفته می‌شود و جامعه اجازه نمی دهد که فردی دست‌ آورد کار دیگران را از آنِ فردی ِ‌خود سازد.  مانیفست بر آن است که « پرولتاریای هر کشور… در گام نخست باید کار را با بورژازی خود به فرجام برساند» و در همان حال پرولتاریا « نخست باید سلطه سیاسی کسب کند» و مهم آنکه «‌اقدام متحد پرولتاریا، دست کم در کشورهای عمده،… یکی از نخستین شرایط رهای پرولتاریاست» . این احکام گویی  پارادایم  یک دیگراند، اما باید چگونگی و شیوه‌ ی دریافت آن را بازشناخت. کشف و تکمیل اصول رهایی بخش بجز با روشمندی ماتریالیسم دیالکتیک،‌ شدنی نیست.

جهان امروز شماره ۳۵۸، ارگان سیاسی حزب کمونیست ایران

.