مهاجر / علی رسولی

«مهاجر»

 

سه نفر بر انتهای جاده‌اند.

اولی را نمی‌شناسم

دومی را هم نمی‌شناسم

سومی با رخساری افتاده

راه رفته را می‌نگرد.

 

من دومی نیستم

اولی هم نیستم

من سومی‌ام

پاهایم دارند آوار تنم را حمل می‌کنند

بی آنکه بخواهم،به جایی می‌روم که نمی‌دانم.

هم دارم دور می‌شوم

هم نزدیک.

هم خون از تنم  می‌ریزد

هم نگران زخم‌های دومی‌ام.

 

اولی را گم کرده‌ام

دومی دیگر نیست.

می‌ترسم رقص را هم گم کنم

می‌ترسم درختان زیتون را فراموش کنم.

 

محبوب من

من دومی‌ام

من سومی‌ام

من اولی‌ام بی‌آنکه گفته باشم.

گندم‌ها را از ما ربوده‌اند

سایه‌ی درخت زیتون را.

و غروب را از ما پنهان کرده‌اند.

رویش بابونه را از ما ربوده‌اند.

 

من دومی‌ام محبوب من

من سومی‌ام

من اولی‌ام بی‌آنکه گفته باشم.

 

«علی رسولی_اورست»