آوای زندگى / چند شعر از زهره مهرجو

“آوای زندگی”

چند شعر از: زهره مهرجو

۱۹ ژوئن ۲۰۱۶

 

 

«جنگل»

 

جنگل

ای وحشیِ زیبا!

قامتت افراشته

چون سروی بلند

در دشت خموش ..

پیکرت همیشه سبز،

قلب تو، در آزادگی

بی مرز.

 

آوازت

عمیق و دلنشین؛

گاه آرام

و گَهی پرطنین

می پیچد در بیکرانه ها،

می خروشد، همچو امواج

بر تن دریاها.

 

خشم تو

سترگ،

عشقت

زندگی ساز.

 

شرح تو

در کتاب زندگی

سطور بی انتهای

شکستن ها ..

و برخاستن هاست؛

بر زمینه ای

سرخ، رنگ افق! ..

و اُمید

که در همۀ فصل ها

نمایان است

یک رنگ..

همیشه

رنگ زندگی ست.

 

*  *  *

جنگل

ای پرطپش ترین وجود…

برجا بمان

بنواز ساز زندگی!

 

 

«بهار»

 

بهار می آید

در پی فراز و نشیب فصل ها

فاتحانه

با تاجی از شکوفه های معطر،

آرام و شکوهمند

بازوانش گسترده از دو سوی

در امتداد افق؛

تا برای ما

آغوشی فراهم کند.

 

زمین، در تکاپوی زمان

نهایت هنر خویش را

بر ما آشکار می سازد –

مأمنی زیبا و دلچسب …

حاصل دستان توانای طبیعت!

همه جا

حکایت از تازه گی دارد

و شگفتی های توأمانش.

 

خورشید شفیق

زیباتر می درخشد،

در حضورش

لبخند زندگی، جاریست.

 

 

«مسیر فردا»

 

زندگی اش

همچو گُل، کوتاه بود ..

ولی یادش

چون تجربۀ عطر گل ها

در شب های تابستان؛

در حافظۀ قلب

ماندگار…

 

او، که واژه ها را

در چشمۀ جوشان عشق

و آگاهی و شجاعت…

جاری می ساخت،

و از حقیقت

روایتی می ساخت

سزاوار انسان.

 

در آنجا..!

سرزمینی که در آن

سیاهی ریشه دوانیده،

دانستن جرم است

و بیانش، جرمی بیشتر..

زمان، گویی که از تحرک

باز ایستاده!

 

اما.. هنگامی که زیستن

جرم است؛

همه چیز فنا شدنی ست …

و هستی، لاجرم در آرزوهای بکر

جستجو می شود –

در تحرک پرندگان بلندپرواز! …

و با تلاشی پیگیر

آگاهانه در مسیر فردای روشن

شکل می گیرد.

 

 

«مسافر»

 

از دوردست صدایی می آید،

همراه با ذرات بلورین امواج

بر گستره دریا

از دوردست.. آهنگی دلپذیر

به گوش می رسد.

 

می گذارم که صدا

مرا با خود ببرد،

پذیرای امواج

همچو ماهی ها و جلبک ها

آب سراسر وجودم را فرا می گیرد،

از پوست تنم می گذرد

و ما، با هم یکی می شویم.

 

با هر موج

به بالا صعود می کنم

به قعر فرود می آیم ..

و سپس، با خط هموار دریا

هم طراز می شوم.

گویی که بر قایقی نشسته باشم..

آرام به سوی ساحل می رانم

و سرانجام

بر شن های نرم و دلچسبش

فرود می آیم.

 

*  *  *

اینک، در مأمن گرم آفتاب

مسافر

با ساحل صبور..

سخن ها دارد،

ارمغانی..

از ماجراها!

 

 

«سکوت»

 

سکوت

درِ گشوده

بسوی جاده ای دلپذیر؛

مقصد: آرامش بی انتها ..

 

پس از هیاهوی روزانه

کار .. خستگی ..

و شتاب، در پی شتاب،

لحظه ای برای فراغت

و کسب نیروی تازه.

 

سکوت

بالی برای پرندۀ آزادی

پرواز کنان

در آسمانِ اندیشه های موافق،

تخیّل و نظر افکندن

بر زیبایی های وجود..

 

سکوت

پیوند دوباره

با آرزوهای دیرین.

 

 

«آبی ها»

 

جنگل سبز کودکی

پرندگان تیز پرواز

سقف بلند رؤیاها!

 

آه…

صدها درندۀ زشت خو در راه

هزاران سنگلاخ؛

ابرهای غلیط …

و غرش بی رحمانه رعد.

 

چگونه بتوان مهیا شد؟

آن احساس خوب

و آرزوهای زیبا را

همیشه با خویش داشت؟

 

می توان.. شکوه حرکت مدام را دید،

موج شد

به دریا پیوست!

 

 

«آوای زندگی»

 

در اینجا

هیچ اتفاقی نمی افتد.

روز در پی روز

اشیاء .. گیاهان …

و حیوانات

جملگی تکراری اند،

و صداها

گاه گنگ و

گاه زخم زننده،

همچون نگاه های

دور و فرّار …

قلوب گرم را

در محبس تنگ انجماد

در هم می شکنند.

 

اگر از این تیرگی

در هجوم گام های بی شتاب مرگ

مجال گریزی باشد؛

«اکنون»

هنگام آنست،

که ما را

کاری بزرگ، در پیش روست؛

کاری سزاوار انسان

برای آغاز شدن،

از نو آغازیدنِ

زندگی!

 

 

«هوشیاری»

 

آزاد کن

اندیشه ات را..

از خویشتن، فراتر رو!

 

آنقدر که بتوانی وزش باد را

بر وجودت حس کنی،

با دیگران درآمیزی

با شادی هایشان، شاد

و از اندوه شان

رنج بری…

زیبایی ها را ببینی،

حواس ات را

به تمامی تجربه کنی؛

 

تا بتوانی

زندگی کنی.

 

 

“پیوند”

 

در خیابان

انبوه آدمیان در جنبش اند

روز از پی روز، شتابان

در مسیری مدوّر

محو حرکات خویش،

پیکرها، خسته

نگاه ها، بهت زده

و لبخندهایی که

بی دلیلی برای ماندن

در گوشۀ لب ها

زود می پژمرند.

 

درختان، با فاصله

و کم شاخ و بر،

یادآور روزها و شب های

طوفانی اند…

و سکوت را

تنها زنجیر بی انتهای ماشین ها

می شکند

و فریاد گاه و بیگاه کودکان

که در سنگینی فضا

محو می گردد.

 

پرندگان در هر سو

در تکاپویند –

به جستجوی طعمه ای

یا گویی که گمشده ای

نگاه تیزشان، خو کرده به فراسوی افق

گاه بی تاب

و گاه آرام …

اشارتی ست به فرداها؛

مثل حلقۀ اتصالی

که به دنیایی دیگر.

 

 

«غروب»

 

خسته

در غروب سرد زمستانی

در سایۀ درختی می نشینم

و  بی شتاب

لحظاتم را..

مرور می کنم:

راه هایی را که پیموده ام

راه هایی را که همچنان

خواهم پیمود،

جاده های صعب بی انتهایی را

که هنوز

به ندرت، با گام های آشنا

مأنوس می شوند.

 

در کتاب خاطرات ما

«فاصله» کلامی آشناست

و «انتظار» نیز

انتظار بی انتها! …

که سرود رفاقت را

در حسرت لبانی یکرنگ

رها می سازد.

 

افسوس

دیری ست که شعله های گدازان نیز

بر دیدگان متحیر

فروغی نمی بخشند؛

براستی، بر کدامین سخن

می توان ارج نهاد …

و کدامین چهره را

می توان، باور کرد ..

هنگامی که پیام سخن

در محبس کاغذها

و دیوارهای غرور

اسیر است؟

 

بدینسان

فروغ تیز دانایی

که در عبور از مارپیچ شب

عشق می آفریند..

و رسالتش یگانگی ست؛

در برابر هجوم سرد قضاوت ها

رها می گردد.

 

گویی، که ماهیان –

مژده دهندگان فردای روشن –

از آغوش مادر خویش.. دریا

پس زده می شوند،

موج در موج

بر پیکر آرزوهای دیرین

جراحتی تازه می نشیند..

و مرگ زودرس

چون شبحی

هستی را، فرا می گیرد.

 

«عشق می تواند

سدها را در برابر خویش

فرود آرد!..»

چنین می گویند

روشن دلان آزاده،

که با اعتماد خویش به صبح

طلوع خورشید را

همچنان، انتظار می کشند.

 

می بایست

به ابرهای غلیظ این آسمان گرفته

مجال بارش دارد.

تیره گی

به اوج خود رسیده است،

اینک، میان چراغ ها

و دیدگان خویش

زاویه ای افکنیم …

تا در وضوحی غمناک

رنگ خاکستری محیط را

ببینیم! …

 

و سپیدی تسلیم را؛

احتیاطِ پرندگان کوتاه پرواز را

در جستجوی آذوقه شان، ..

و حرکات آهوان گریزپا را

در چشم انداز صیادان.

 

اکنون

می بایست نافرجامیِ غروب را

باور کرد،

باید از این بیهدگی گذشت..

پیش از آنکه

شاهین آرزوها

تماما، در غلظت شب

فرو نشیند.