بشنوید فریاد م را! / کمال محمدی

بشنوید فریاد م را!
دلواپس نیستم از سرزمینم گریختم
چون آفات خرافات سرتاسراین
این خطه را فراگرفته است
راه های زندگی و انسان بودن را
مسدود
چراغ آرزوها درظلمت و
آینده را به دهلیز جهالت ونادانی
بردند
همین بود خشم انسانها برانگیخت
و راه گریزرا انتخاب کردند
مکتبی را بنیاد نهادند
زیرگنبد کبود ستونهای آن ازدُرو
زمرُد
محراب آن، با تصویرخشن حیدر
باشمشیر
ــ هرکس ازاو نباشد باید برود
برای ابد
من نمی خواستم چنین مکتبی را
درقانون آن
واژه به واژه پاراگراف به پاراگراف
انسان بودن را به ذلت تشویق
می کند
ــ زندگی دو “راه” دارد
یکی راه “بهشت دیگری جهنم”
من نمی خواهم آن بهشت
خیالی را
برای خود بهشتی می سازم
گلها ورنگها را خود انتخاب
می کنم
این فریاد، تنها فریاد من نیست
دلواپس نیستم که ازسرزمینم گریختم
شادی و سرور وتفریح ممنوع
دیداردوست شب شعروحکایت
ممنوع
آسمان سرزمینم رعدوبرق وطوفان
هزاران قارچ سمی روئیده ومی روید
زهرآن دنیا رامسموم وسرزمین را
به خرافات مبدل کرده است
زیبائی طبیعت را مسموم و
نباتات وباغ وبوستان ازتشنگی محبت
رنج می برند
پهلوی هردرختی هرنونهالی
یک بوته قارچ سمی پشم آلود
رویده تا ریشه آنرا
خشک کند
انسانها ازهراس رمه گرگهای
تربیت شده که به جان مردم
افتاده اند خسته شده اند
واژه آزادی را خفه کوچه وبازار را
به خرابه، تبدیل به محل زندگی هزاران انسان
زن و مرد، بی سرپناه نا امید اززندگی
رخساراخم آلود چین چروک مبتلا
به روانی
در ظلمت دود وغبا رروی زمین نمناک
برای آینده خود ناله می کنند
بشنوید فریاد آنهارا !
واژه آزادی وعدالت را درپشت
میله های زندان قایم
کردند
غرش عقابها لانه وکا شا نه
پرندگان را ویران وباخاک
یکسان کرده است
زمین ودشت وصحرا طعمه حریق و
زیبائی طبیعت را به خاکستر
تبدیل کردند
جا نداران ازآشیا نه خود تاروما رشدند و
دردیگر قاره های جهان
بی سرپناه بی دانه وآب
دست وپا میزنند
دریا کاروان بی سروته آوارگان را
درموج خود پیچید وخوراک جانوران درنده
کرد
ببینید این بیدادی را؟
به جرم انسان بودن، باهم بودن
به جرم اتحاد میان انسانها به جرم بی باوری
به آیه های آسمانی انسان بودن را به
آراذل واوبا ش تبدیل کردند
انسان را مثل گوسفند وپرنده
گردن می زنند
مگرما حیوانیم؟
ببینید بازارپرازدحام کلیه فروشان اخم آلود
درانتظارمشتری
تا اعضای بدن خود را برای مایحتاج
زندگی بفروشند
ببنید رسته طناب ودارکه انسا نهارا
مثل گوسفند آویزان می کنند با
رمز”الله اکبر”جان شیرین آنهارا
برای همیشه می گیرند
نفرین براین نظام توحش و جهالت
ما نمی خواهیم این بیدادی را
هزاران اسلحه سردرا ازنا انسانها
ساخته اند
تا ندای ذلیل را درگلوخفه کنند
قلم جرأت نوشتن ندارد
مغزها دردریای افسردگی غرق
شده ا ند
عقده ها می ترکند
تجمع ومراودت را فصل می کنند
برادر خواهرش رامی کشد
شوهرزنش را
واژگون دستگاه این نظام استبدادی
درگرو اتحاد ما است
نگذاریم موریانه ها دربدن
درخت اتحاد ما لانه بسازند
نگذاریم زهردین وآیین به
گلوی ما وما را ازبا هم بودن
فصل کند
بپا خیزید ای ستمدیده گان!
تاکی تحمل کنیم این بیدادی را؟
بیائید برای خود بسازیم دنیای
آرزوهایما ن را.

کمال محمدی ٨/۶/٢۰١۶