« دختری از دیاربکر»
او دختری از دیاربکر بود
نامش با شب آغاز میشد
در ستارهها گم میگشت
و سپیدهی زودهنگامی که خورشید
عادت به طلوع نداشت
پایان میگرفت.
با بهار میآمد
و با پاییز سفر میکرد
برگها در گیسوانش
میریختند
در جویبار خاطرهاش
زرد میچکید
و
پستانهایش رنگ کوهستان میگرفت.
او دختری از دیاربکر بود
در چشمانش ابر بود
و در قلبشرمزِ واحدهای شب
صدای پای چریکها در لهجهاش بود
و وقتی میرقصید، کبوترهای آشتی
از لانهها بیرون میآمدند:
_صلح ستاره و شب بیمعنی بود_.
او دختری از دیاربکر بود
مژگانش میان شاخههای درختی در “شنگال”
جای مانده بود
و نگاهش زیرِ آواری در”جزیره”.
«علی رسولی_اورست»
https://www.facebook.com/ali1917/