«تو نباشی»
تو نباشی
آب شدن برفها را فراموش میکنم
نمیدانم آلالهها چه رنگیاند.
باران را فراموش میکنم
نوشاخههای تاک را
و چکهها را که گاه در چشمانم
و گاه آواره در ابرهایند.
تو نباشی
سرخ را فراموش میکنم.
زرد را فراموش میکنم
که گاه رنگ دشواری نان
و گاه رنگ روبانیست که میان گیسوانت داری.
تو نباشی درناها را فراموش میکنم
نمی دانم از کدام سو میآیند
و به کجا میروند.
دریا و آبیها را
فراموش میکنم.
مه را فراموش میکنم
که گاه من در آن گم میشوم
و گاه تپههای بابونه.
تو نباشی یک فصل کم خواهد داشت
یک سال دیرتر به دیار آفتابگردانها میرسم
و یک عمر تنها خواهم ماند.
تو نباشی
سرخ را فراموش میکنم
که گاه بر تن زخمی توست
و گاه نقش بسته بر پرچمِ دست هایمان…
«علی رسولی _ اورست»