دو شعر … ترسم … بهار آمد / اکبر یگانه

ترسم
می ترسم از خود
حتی
آن موقع ی که
در خواب هستم
فراموش کنم
کی بودم و
کی هستم
آیا گذشته ام
چراغی بود
برای حال و
اینده ام
آیا تجربه های مادرم
هنوز هم
برایم قابل اجراست
آیا اموختم
وبه درستی
به کار بردم
در زندگی
نیم قرن گذشته ام
از روزی که
باورهایم
شکل گرفت
ومن نوشتم
اولین شعر زندگیم را
وبه بحث
نشستم
با مادرم
در باره بی عدالتی های
اجتماع
چرا زن ها
در طول تاریخ
همیشه سرکوب می شوند
به دست مردها
این آغاز پرسش های من
بود
از مادرم.
اکبر یگانه ۲۰۱۶٫۰۲٫۰۳

…………………………………

بهار امد
بنفشه ها
با صدای کودکانه شان
صدا می زند بهار را
شبنم های صبحگاهی
از خواب بیدار می شوند
ومی شوید
گلبرگ های بنفشه ها را
وانعکاس می دهد
عکس پروانه ها را
در خود
پرندگان باز می گردند
از کوچ زمستانی شان
ودر کنار جویبار
همراه نسیم می رقصند
با سبزه هاوبنفشه های رنگین
وجشن می گیرند
طلوع خورشید را
ابرهای سپید
با شادی به حرکت در می ایند
واز خوشحالی
اشک هایشان
بر پهنه آسمان می نشیند
بهار می خواند
لالائی زندگی را
همراه ارکستر طبیعت
برای بخواب کردن
زمستان
با عشق
ای انسان
همراه بهار
تو هم بیدار شو
چرا که
زندگی بقدری
کوتاه ست
هم چون
یک پلک زدن
برای انسان شدن
وقت
خیلی کوتاه ست
ای عزیز.
اکبر یگانه ۲۰۱۶٫۰۳٫۱۸