«آیا من وطنی داشتهام؟»
از پنجره
هیاهوی کودکان میآید
نسیم
صدای کوههای مقاوم را میرساند:
_سالهاست بر این سرزمین
کار میکنم
آجر کنار هم میگذارم
مزارع را شیار میزنم
لوکوموتیوها را به حرکت وا میدارم
و هر روز خستهتر میشوم
خسته
خسته.
ستارهها عریان میشوند
ابرها میگریزند
آویشنها از شبنم آبستند
ماه از میان برگهای سپیدار به سختیِ پیشانیام میخورد
به تپههای دوردست مینگرم
به سوسوی چراغ های معدن
و یقین دارم:
_ حق با مردم است
با کسانی که در دستهایشان زخم دارند
و شبانه سیاهی زغال
و بوی خستگی را به خانه میآورند
کسانی که هرگز از این خاک سهمی نبردهاند_.
برفها بر قلهها آب میشوند
گلها کژیها را پوشاندهاند
گرما تنم را سیاه میکند
بناها اوج میگیرند
و من باز…خسته میشوم
خسته
خسته.
می خواهم…یک سپیده هم که باشد
کار را رها کنم
زیر درختان پرشکوفه به خواب روم
به تو فکر کنم عشق من
به لبخندهایت و خالهای ریزِ روی شانهات
به چشمانت که جستجوگر شادیهای منند
به مرزهای دورتر
و انسانهای ناشناخته
و خورشید که نگاه همهی ما را بیمرز میسوزاند.
چنین است که میپندارم:
_نمیتوان برای کار، نان
دوست داشتن
و خستگی
وطنی ساخت_.
«علی رسولی_اورست»