در ژرفاها / چند شعر از: زهره مهرجو

“در ژرفاها”

چند شعر از: زهره مهرجو

۱۴ مارس ۲۰۱۶

 

 

“روزی باز خواهی گشت”

 

وقتی نسیم

مادرانه، تن خستۀ پرندگان را

درختان و گلبوته ها …

و همه چیز را …

در بر می گیرد.

 

وقتی که ماه

بر سطح صیقلی دریاها،

حریر نقره ای رنگ خویش را

می گسترد.

 

آنگاه که حرکات امواج

در یگانگی و تداوم خود،

سکوت مرگبار شب را

می شکنند؛

 

تو

از راه باز می آیی! –

 

تو، که روزی رفتنت

در افق سرخ باورمان

همیشگی می نمود.

 

ولی، وجودت

هرگز از لحظه هایمان غایب نگشت …

و تو را هنوز

تا این لحظه؛

زندگی می کنیم!

 

تو را

در کشاکش های مدام زندگی

در حقیقت بی بخشش …

و در هستی

بی انتها؛

دانستیم.

 

در باروریِ ابرها

در باران بی دریغ

در رویش سبز

بر ‌پهنه جنگل ها …

و در زیبایی تُرد گل ها،

نگریستیم.

 

در سرود زیبای پرندگان

در زمزمه دلپذیر چشمه ها

و رودها،

شنیدیم.

 

تو را در تنگناهای دل آرزوها

با سلاحی از امید

شکست ناپذیر،

حس کردیم …

 

و قایق وجودت

بر آبهای باورمان؛

اینچنین نشست ..!

 

روزی باز خواهی گشت …

ای آفتاب عشق

ای عطش بی پایان آگاهی! …

و نان و سرور

کم ترین ارمغان زندگی

خواهند شد.

 

 

“اگر خاموش بمانم”

 

اگر امروز نیاندیشم،

به وقت سخن گفتن

اگر خاموش بمانم؛

اگر تلاش نکنم که انسانی آزاد باشم –

وجودی پویا

در میان هستی های بی اثر،

شمع روشنی بخشی

در ظلمات؛

روزن امیدی

اگر چه کوچک ! …

 

چگونه آرامشم را

باز یابم ..؟

در پی روزهای ملال آور،

چگونه

از اسب سرکش اوهام

لجام برگیرم …

و بر بالین رؤیاها

سر سپرم؟

 

*   *   *

پیش از

تجربه کردن شگفتی های امواج،

در جستجوی آفتاب

همسفر ماهی ها شدن،

پیش از

آزمودن

کشف کردن

دگرگون گشتن …

 

چگونه بتوان

بر ساحل آرامش

قدم برنهاد؟ –

آرامش اعتماد به

زندگی

خویشتن ..!

 

*   *   *

زندگی ام

اگر ناگه بسر رسد،

آخرین روز من

اگر نزدیک باشد؛

چه خواهم کرد؟

در آخرین لحظات

به چه خواهم اندیشید ..؟

چه خواهم گفت؟

خلاء کدامین رؤیای دست نیافته

کدامین احساس

فرا خواهدم گرفت ..؟

 

*   *   *

می خواهم

واپسین لحظه ها را

مرور کنم،

در اوج هوشیاری

می خواهم

امروز

زندگی کنم!

 

 

“در ژرفاها”

 

من و تو

بسیار شبها

در کنار این درخت سبز

به آسمان آرام

چشم می دوزیم …

و ستارگان را برمی شماریم.

 

شبی با تو گفتم:

در پشت ابرهای مرتفع

دورترین ستارگان

از دیده پنهانند؛ ولی

خوب که بنگریم

پیدایشان خواهیم کرد ..

و سپس

آن ستارگان زیبا،

یک به یک،

در نمایشی کوتاه و سحرانگیز

آشکار می شدند ..

و جهان، در برابر دیدگانمان

ژرف تر و بی انتها

جلوه می نمود.

 

*   *   *

قاصدک ها در راه اند،

خبر می رسد

که در دوردست ها،

هر روز

بازی شکارِ ستارگان جاریست؛

آنان را به اسارت می برند

به بند می کشند،

با این خیال

که اگر جملگی فرو افتند

دیگر اثری از آن تابناکیِ بی انتها

نخواهد ماند –

توهّم محض!

 

خاک

ریشه ها را تغذیه می دهد …

و در دل سیاهی

روشنایی می روید.

اندیشۀ صبح

تا فرا رسیدنش

همچو خورشید گدازان

مدام؛ شعله برمی کشد!

 

*   *   *

دانه دانه

ستارگان، در غلظت شب

پدیدار می شوند،

سپیدی رو به فزون است ..

و این حقیقت زیبا

بر قلب های شکیبای ما

بس گوارا!

 

 

“راه سرنوشت”

 

تا کِی به انتظار خواهی نشست ..؟

زنگی که به صدا در نخواهد آمد

دری که گشوده نخواهد شد

کلامی

که بر زبان جاری نخواهد گشت!

 

نگاه کن!

زمین در عطش باران

ترک برداشته …

و درختان و گُلها خشکیده اند.

 

تأمل مکن!

هنگام آنست که برخیزی؛

بر زمین آبی ریز

پا بر جاده گذار …

و لحظاتت را جاری کن!

سرنوشتت را

با دستان خویش بساز!

 

 

“شهر خاکستریست”

 

باران می بارد،

از ابرهای کبود

بر فضای گرفتۀ این شهر

دیری ست که باران

می بارد!

 

هوا سرد است

و بی اعتبار …

و نگاه های عابرین نیز؛

که شتابان

از کناره ها می گذرند ..

و پس از خود،

حس غمناک فاصله ها را

بر جا می نهند.

 

باران می بارد!

از ابرهای غلیظ

بر تمام این شهر خاکستری

دیریست که می بارد ..

بر بام ها، جاده ها،

درختان …

و بر گلبوته ها؛

گلبوته های کوچک و سخت

که روزی می میرند ..

و پرسش های بی انتها

باقی می ماند!

 

 

“از سخن گفتن”

 

با تو سخن گفتن

لطیف

چون حرکت شبنم

بر گونۀ گل ها،

 

عمیق

چون نفوذ باران

در پیکر خاک،

 

پویا

مثل گردش آب

در ریشه ها!

 

با تو سخن گفتن

زلال

چون هوشیاری نسیم

در شب ها،

 

بالنده

مثل گیاهان

در فصل بهار.

 

با تو سخن گفتن

گاه عبور از طوفان،

ترنّم دریا

به وقت طغیان!

 

*   *   *

با تو سخن گفتن

شنیدن

و شنیده شدن،

 

در کنار تو بودن

شادی محض لحظه ها؛

انتشار نور ..

در ذرات هوا!

 

 

“ایستاده”

 

نگاهش به روشنی آب

و قلبش

به وسعت دریاها بود …

و از رمز ایستادگی اش،

درختان تنومند

و کوههای سترگ

آگاه بودند.

 

او، که تا آخرین لحظه کوشید

تا نخستین رؤیاهایش را

تداوم بخشد …

 

و در آن هنگام که جادوگر شب

برای در هم شکستنش

آخرین مکر خویش را

بکار گرفت؛

توانش دو چندان شد

تا بر جاده های تاریک فردا

چراغی بیاویزد …

 

و در کتاب زندگی

«دست یافتنی»

واژه ای ماندگار شود!