«برف و مرگ»
“هِنری” هر روز غروب
با بارنیِ خستهاش میآید
چهرهی عبوسش را به شیشههای قمارخانه نزدیک میکند
و میبیند ژنرالی را که سالها پیش
گلولهای در شقیقهی اسبش خالی کرد.
هنری،همیشه غمگین
به کمرگاه کوه مینگرد
گوش میسپارد به صدای اسبی که دیگر میان درختان نیست.
یخها و زمستان،آرام کژیِ صخرهها را میگیرند
و دانههای سفید در موهای هنری به خواب میروند.
هنری هر شب با دستهای کهنهای
چهرهی زنش “النور” را میکوبد
و مثل اسب شیهه میکشد.
هنری هر شب مست میکند
و خون و زخم بر پستانهای النور تکرار میشود.
“کاترین” دختر هنری
هر روز در آغوش سربازی از جنگ برگشته جان میدهد
و لبهایش
و رخسارش همچون پوتینهای باخته
سیاهی گرفته است.
هنری هر روز بیشتر مچاله میشود
بارانیاش دیگر به زمین میساید
و کاترین با شکم بالا آمدهاش
هر روز بیشتر میمیرد.
زمستان تمام زندگی هنری را گرفته است
کوهها رد پای سربازانیست
که میهن را تا فراسوی مرزهای دیگر میکشانند.
“جان” پسر هنری
پشت تیربارش
به قیافهی خندان رئیس جمهور فکر میکند
و خوشبخت است.
«علی رسولی_اورست»
www.alirasoli.com
www.facebook.com/ali1917