سال شصت و پنج و اولین دوره ی رفتن به ناحیه با گردان شوان

پیشاپیش هشت مارس را با این خاطره، به تمامی کسانی که این روز را گرامی می دارند تبریک می گویم.
روز های رنگارنگ!
سال شصت و پنج و اولین دوره ی رفتن به ناحیه با گردان شوان
اولین روز خوش زندگی!
حوالی ساعت پنج صبح به مخفی گاه رسیدیم. پشتم را به تنه ی درختی تکیه دادم که نفسی تازه کنم. از فرط خستگی پلک های ام بر هم افتاد. تلاش کردم خوابم نبرد بلکه بتوانم جای خوابم را هموار کنم. اما تلاش بیهوده بود. هر بار که تکانی به خودم می دادم که سنگ و کلوخ های ریز و درشت دور و برم را دور بریزم که در همانجا بگیرم بخوابم، سنگینی خستگی مثل آواری بر پلک ها ی ام فرو میآمد و خوابم می برد و عجیب تر اینکه در آن فاصله های کوتاه خواب هم دیدم، اما به دلیل سنگینی سرم روی شانه ام و درد ناشی از آن، از خواب می پریدم.
همانجا دراز کشیدم و در همان حال حمایل م را باز کردم و زیر سرم گذاشتم. سپس جامانه ام را روی ام کشیدم، چشمانم را با دستمال ابریشمی ام بستم که روشنایی روز اذیتم نکند و به خوابی عمیق فرو رفتم. بعد از مدت کمی از صدای مویه و گریه و زاری بیدار شدم. از فرط خستگی حوصله نداشتم دستمال را از روی چشمانم بردارم. در ضمن فکر می کردم هنوز در عالم خوابم. زیرا به محض اینکه جا به جا شدم صداها قطع شد. باز به خواب رفتم، اما پس از مدتی احساس کردم کسی در حین گریه و زاری موهای سرم را نوازش می کند. در دلم گفتم: «عجبا. واقعاً من خوابم یا بیدار؟!».
وا گوش شدم. صدای گریه ی چند زن را شنیدم اما یکی از صدا ها نزدیک تر بود. صدای همان کسی که موهای سرم را به آرامی نوازش می کرد. در حین گریه می گفت:
«آلاهی بمیرم برات دختر عزیزم. آخه حیف نیست تو با گلوله ی این پاسدارای بی شرف کشته بشی؟! الاهی بمیرم برات که از تموم خوشی های دنیا زدی و برای گرفتن حق خودت، خودت رو اینجور به آب و آتیش می زنی. وای دخترم، الان مادرت چه حالی داره؟! تو رو خدا حیف نیست خبر تو رو براش ببرن؟! وای خدا مرگم بده، آخه حیف نیست جونای ما اینطوری از بین برن؟!».
او می گفت و موی سرم را نوازش می کرد و زن های دیگر به آرامی گریه می کردند. با این گریه و زاری که من را یاد مجالس عزاداری جان باختگان می انداخت و حتی اشکم را در آورد، مطمئن بودم که آنها خانواده ی پیشمرگه هستند. فکر کردم حتما آنها عزیزی را از دست داده اند که این چنین سوزناک برای من گریه می کنند. دلم برای شان می سوخت اما در عین حال آرزو می کردم هر چه زودتر بروند بلکه من هم بتوانم بعد از یک شبانه روز پیاده روی سیر بخوابم، اما آنطور که معلوم بود آنها قصد رفتن نداشتند و چنان برای من مویه و زاری می کردند و بر ران خود می کوبیدند که انگار من مرده بودم و آنها روی جنازه ی من گریه می کردند. تو دلم می گفتم: «عجب گیری کردم!! بابا من نمردم ولم کنین دیگه. باور کنید من از خوشی دنیا نگذشتم. برای من خوشی دنیا همینه. اگه لطف کنید و بگذارید کمی بخوابم، خوشی منم تکمیل تر می شه».
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. خواب از چشمانم پریده بود. در عین حال هر لحظه تحمل درد سنگ و کلوخ های روی زمین خاکی، که مثل چاقو به بدنم فرو می رفتند، برای ام سخت تر می شد. از این درد غیر قالب تحمل لبم را می گزیدم. لیکن از خستگی و همچنین امید به اینکه بلکه آنها بروند و سنگ و کلوخ ها را دور بریزم و بخوابم، ترجیح دادم تکان نخورم. بنا بر این منتظر شدم بلکه دیر یا زود خسته شوند و بروند. اما در جریان همین مویه و زاری و رد و بدل کردن چند کلمه بین زن ها، نه تنها دیگر نمی توانستم تظاهر به خوابیدن کنم، بلکه داشتم از خنده روده بر می شدم.
زن در بین صحبت های اش گفت: «دختر گلم، دختر قشنگم، الاهی فدای اون چشمای قشنگت بشم».
زنی در جواب او گفت: «تو از کجا می دونی چشماش قشنگه؟ تو که هنوز چشماشو ندیدی؟!».
زن مکثی کرد و زن جوان خندید. خنده ی او به من هم سرایت کرد. در حین خندیدن دستمال را از روی چشم ها ی ام بر داشتم و نشستم. این بار همان زنی که برای من مویه و زاری می کرد، سرم را میان دست های اش گرفت و در حین گریه و خنده ی همزمان، سر و روی من را می بوسید و قربان صدقه ام می رفت.
خلاصه، بعد از کمی شوخی و خنده دلیل آمدن آنها به مخفی گاه را پرسیدم. قبل از اینکه دو زن مسن لب بگشایند، زن جوان به سخن آمد و خیلی کوتاه گفت:
«اومدم کومه له طلاقمو از شوهرم بگیره».
در این رابطه سوال کردم و زن جوان که اسمش گلی بود در جواب گفت:
«ما اهل اطراف سردشتیم. من می خوام از شوهرم طلاق بگیرم. دوست نداشتم برم پیش ملای آبادی یا حزب دمکرات. پدر شوهرم می گفت اگه پیش ملا نمی ری، بریم پیش حزب دمکرات. شوهرم میگه اگه ازم طلاق بگیری بچه ها رو بهت نمی دم. منم می دونستم ملای آبادی و حزب دمکرات از شوهرم دفاع می کنن و بچه ها رو از م می گیرن. گفتم این کار بی فایده س. اگه قراره برم پیش حزب دمکرات پس همون ملای آبادی بهتره. چون حزب دمکرات هم مثل ملا ها فکر می کنه. چندین روز ه به اصرار من و پدرم دنبال شما می گردیم بلکه کومه له در این مورد کمکمون کنه».
او در ادامه در باره ی مشکلاتی که تا آن موقع با آن دست به گریبان بوده اند صحبت کرد. از مزاحمت های رژیم و کنترل و بازدید های آنها و حزب دمکرات گرفته تا آواره گی و پیاده روی طولانی و…
یکه خوردم. در طول مدتی که هنوز مسلح نشده بودم و با دسته ی سازمانده سارال در روستاهای اطراف دیواندره و سنندج می گشتیم، متوجه محبوبیت کومه له و مراجعه ی مردم به دسته ی سازمانده در رابطه با حل مشکلاتی از این قبیل بودم، اما هرگز باور نمی کردم یا اینکه تا آن موقع ندیده بودم که عده ای برای حل چنین مشکلاتی، حاضر شوند خودشان را در معرض خطر امنیتی قرار دهند، از بازدید های مختلف رژیم و مزاحمت های آنها و حزب دمکرات بگذرند و از ناحیه ی سر دشت به ناحیه ی مریوان بیایند بلکه کومه له در این مورد به آنها کمک کند.
حال ماجرای گلی چه بود که به قول خودش دست به دامن کومه له شده بود؟:
او را علیرغم میل خودش در سن دوازده سالگی شوهر داده بودند. در عرض مدت پانزده سال صاحب سه فرزند شده بود. بار ها از خانه ی شوهر فرار کرده بود و خواهان طلاق شده بود. اما هر بار با تهدید محرومیت از سرپرستی فرزندانش روبرو شده بود. به همین دلیل هر بار مجبور شده بود به خانه ی شوهر بازگردد. لیکن مشکل این زن به همانجا ختم نمی شد. دو سال بود که عاشق مردی شده بود و قصد داشت از شوهرش جدا شود و با آن مرد ازدواج کند، اما شوهرش حاضر نبود او را طلاق دهد. پانزده سال تمام بین خانواده ی گلی و شوهرش اختلاف وجود داشت و عاشق شدن گلی مشکل دیگری بر مشکلات و دعوا های خانواده گی آنها افزوده بود. به همین دلیل زن و شوهر ناخواسته به همراه والدین شان و همچنین معشوق جدید و مادر او، پیش کومه له آمده بودند که به این مشکل خاتمه داده شود.
……..
از بین شاخ و برگ درختان جلسه ی دادگاه را تعقیب می کردم. شوکه و کا قادر در راس جلسه نشسته بودند. گلی وسط پدر و مادرش نشسته بود. شوهر ناخواسته و والدین ش روبروی آنها نشسته بودند و معشوق و مادرش روبروی شوکه و کا قادر.
کا قادر شروع جلسه را اعلام کرد. او از گلی خواست ماجرای زندگی خود و دلیل طلاق گرفتن را شرح دهد. گلی دست های اش را دور زانوهای اش قلاب کرد. پشتش را راست کرد و شروع کرد به توضیح دادن اینکه چرا می خواهد از شوهرش جدا شود. شوهر ش چند بار پرید وسط حرف های او و با سخنان توهین آمیز، گلی را متهم به دروغ گویی کرد. شوکه در این رابطه به او تذکر داد و از او خواست منتظر شود گلی حرف های اش را تمام کند. بنا بر این گلی بدون مزاحمت تمام حرف های اش را زد. بعد از او نوبت شوهرناخواسته او بود. او خیلی خشمگین بود. شقیقه های اش آنچنان می لرزید که انگار می خواست بترکد. دستش را با عصبانیت در هوا می چرخاند و به گلی و معشوق او اشاره می کرد، خیلی کوتاه، با صدایی که خشم و نفرت همزمان در آن می لولید، گفت:
«من بار ها به این ضعیفه گفتم زن رو زن گفتن و مرد رو مرد گفتن. این زنیکه همیشه بر خلاف میل من عمل می کنه. پانزده ساله زن منه. ولی حتی یه روزم نتونسته مثل یک زن خانه دار وظایف ش رو به درستی انجام بده. به خودم و پدر و مادرم بی احترامی میکنه و بچه ها رو هم مثل خودش بی آبرو بار آورده. حالا از اینا گذشته، رفته با این آقا دوست شده. آخه کدوم مرد بی ناموسی با زن شوهر دار رابطه می گیره؟! کدوم زن شوهر داری میره با مردی غریبه رابطه می گیره؟!. من چطور بچه هامو بدم دست اینطور آدمای بی بند و باری؟! مگه کومه له به شرف و ناموس عقیده نداره که می خواد به این بی ناموس ها کمک کنه؟! کا قادر آیا شما شرف و ناموستونو می فروشید تا من زنمو به این آقا بفروشم؟!»
گلی نوبت خواست و کا قادر به او اشاره کرد که می تواند صحبت کند. گلی همچون اسمش شکفته بود. رنگ صورتی زیبایی گونه های اش را پوشانده بود. او در آن لحظه به گلی می مانست در بهترین فصل حیات خود، راسخ، معطر، زیبا و پر شکوه. او نیز عصبانی بود، اما سعی می کرد بر خودش مسلط شود. رو به شوهر ناخواسته گفت :
«تو چطور انتظار خانه داری از یه دختری دوازه ساله داری؟!. دختری که به زور به خانه ی شوهر فرستاده شد، دختری که حتی معنای زن و شوهری را نمی دانست؟! دختری که مردی بیگانه که اسمش شوهر بود، به زور قصد هم خوابگی با او را داشت، دختری که همین مادرت دست و پای اش را بست تا تو به او تجاوز کنی؟! دختری که هر روز کتک می خورد و تحقیر می شد؟!. کا قادر، کومه له می گه سن ازدواج هجده سالگیه. اونم به میل خود دختر. نه به زور و اجبار. ولی تموم زندگی من با این مرد به زور و اجباره».
بغض گلوی گلی را گرفت. دست و پای اش به لرزه افتاد. دستان لرزان ش را جلو کا قادر گرفت و بغض آلود گفت:
«کا قادر، اون به من می گه من رسم شوهر داری رو نمی دونم. آیا شما به این می گین رسم زن داری. وقتی شب اول نخواستم با او هم بستر شوم، دستامو با آهن داغ سوزاند. بفرما این هم اثر سوختگی».
رنگ از صورت کا قادر پرید. چشمانش روی دستان سوخته ی گلی قفل شده بود و چیزی نمی گفت. اشک از چشمان گلی جاری شد. با شتاب جوراب های اش را در آورد. کمی جلو خزید و زیر پاهای اش را به کا قادر نشان داد:
«کا قادر، اینم هدیه ی دیگه ای که از این آقا گرفتم».
مرد به طرف گلی خیز بر داشت و خشمگین و پر هیاهو گفت:
«تمومش کن. بی حیای بی آبرو. یواش یواش شلوارتم در بیار!. خوب معلومه. از روزی که تو زن من شده بودی، یه روز نبود که فرار نکنی. خوب من اگه این کارا رو نمی کردم، پس می بایست چکار کنم که زنم از خونه فرار نکنه؟ کا قادر به نظر شما من مقصرم؟!».
شوکه که معلوم بود از خشم درون می جوشید، با عصبانیت به او گفت: «خوب معلومه که مقصر ی، با این بلاهای که سر این زن بیچاره آوردی، تازه طلب کارم هستی؟!».
برای اینکه اوضاع وخیم تر نشود کا قادر پیشنهاد یک استراحت دو ساعته داد. در ضمن پیشنهاد کرد که در طول آن مدت او و «شوهر و پدر شوهر» گلی با هم صحبت کنند. آنها به گوشه ای دور تر از جمع رفتند و در میان انبوه درختان نشستند. در این فاصله گلی به همراه دو زن دیگر پیش من آمدند. با هم صبحانه خوردیم. گلی ساکت بود. در فکر فرو رفته بود و چشمانش را به نقطه ای دور دوخته بود. فکر کنم مرور آن زندگی مشقت بار برای اش سنگین بود و او را به گذشته ای بسیار سخت و درد ناک برده بود. زن های دیگر هم چیزی نمی گفتند. هر کدام از آنها با چهره ای پریشان در عالم غم و خیالات خود غرق بودند.
……..
کا قادر از آنها خواست در محل جلسه جمع شوند. گلی با نگرانی نگاهی به محل جلسه انداخت و از جای خود بر خاست. قبل از رفتن خم شد و دستش را روی بازوی من گذاشت و با چشمان اشک آلود به آرامی به من گفت:
«تو زندگی یه روز خوش به خودم ندیدم. برام آرزو کن که امروز اولین روز خوش زندگیم باشه».
اشک مانند کر کره ای که پایین کشیده می شود، جلو پنجره ی چشمانم را گرفت. سرم را تکان دادم و گفتم : « خیالت راحت باشه. حتما همینطور خواهد بود».
با دستان لرزان اشک های روی گونه های اش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید. پشتش را راست کرد و با قدم های قاطع به محل جلسه رفت.
دقیقا نمی دانم جلسه چقدر طول کشید، ولی آنچه مشاهده کردم تغییر قابل توجه رفتار «شوهر» گلی بعد از جلسه ی طولانی او، پدرش و کا قادر بود. به محض آغاز جلسه نوبت خواست و گفت که او حاضر است گلی را طلاق دهد و سرپرستی فرزندان را به او بسپارد. گوله از شادی در پوست خودش نمی گنجید. به کا قادر گفت که دوست دارد در همانجا ازدواج او و معشوقش را اعلام کند. این کار هم صورت گرفت و به این ترتیب اولین روز خوش زندگی گلی آغاز شد.
…….
با شادی با ما وداع گفت. دلش برای فرزندانش تنگ شده بود و عجله داشت اولین روز خوش زندگیش، بزرگترین لحظات خوشبختی اش را با فرزندان دلبندش تقسیم کند. در آن لحظه که دور می شد راه نمی رفت، از شادی در هوا می پرید. آهوی زیبایی را می مانست که از چنگ صیاد ی قهار نجات یافته بود و می رفت که اولین روز آزادی اش را در دنیایی مملو از شادی، جشن بگیرد.
ناهید وفائی