«شهری برای ساختن»
بر فراز بنایی بزرگ
دیر هنگامِ شب
با کار تمام نشده ام
به شهر می نگرم.
در دورتر
چراغِ خانه ی من و تو پیداست:
رنگ آبی پنجره
و دود زیبا از دودکش.
می دانم
می دانم
به انتظار صدای در هنوز بیداری
و من
سپیده دم آن هنگام که دختر کوچکمان
میان پستان های گرمت به خواب رفته است
باز می گردم:
می نگرم به تو
به مژگانت که همچون بادبان ها آرام گرفته اند
به چهره ی گلگونت
و رنگ زیبای لب هایت
که بوسه های من را انتظار کشیده اند.
بادِ زمستان
چهره ی خسته ام را می سوزاند
کاش کنارت به خواب رفته بودم
و نفس های سردم
روی گردنت نشانه می شد.
ستاره ی کوچکی
میان غیاب ابرها
سوسو می زند
در قلبم صدای ست:
به فردا امیدوارم
به روزی که روبان های سفید میان گیسویت ممنوع نیست
رنگ سرخ ممنوع نیست
بوسیدنت در میادین ممنوع نیست
زیر درختان پرشکوفه خوابیدن ممنوع نیست
و آن هنگام که به آغوشت می کشم
از فردای کار و افتادن از داربست ها نخواهیم ترسید.
«علی رسولی _ اورست»