“صدا”

“صدا”

چند شعر از: زهره مهرجو

۳۰ دسامبر ۲۰۱۵

 

 

 

 

“امروز”

 

وقتی چراغ خانه ها

خاموش است ..

و خیابان، در ابهام تیرۀ ابرها

خفته؛

وقتی که برگ ها

از وحشت سایه ها، نمی جنبند

و در کوچه ها،

صدای شادمانۀ کودکان

نمی پیچد.

 

هنگامیکه توپ و بادبادک ..

و رؤیاهای کودکانه،

جای خود را

با تفنگ و شلیک

و خیال کشتن دشمن

تعویض کرده اند …

و در گوشه و کنار

صحبت از کودکان کار است.

 

در زمانی که بسیارند

آنان که هنوز قد بر نکشیده

پیر می شوند –

مردان و زنان خو کرده به رنج ..

و آوارگی ..

و خواب های پریشان،

مردان و زنان گریز

از سایۀ دشمن در همه جا!

 

نمی توان نشست

و چیزی نگفت،

نمی توان حقایق را

نشناخت

و نشناساند؛

یا به همۀ ظلم ها، تفاوت ها

بی تفاوت بود …

و بر خویش

«انسان» نام نهاد!

 

 

“صدا”

 

کسی چیزی نمی گوید،

صخره ها خاموش اند

دریاها، آرام …

و سنگ های بیشماری

مسیر رودخانه ها را

در چرخشی نومیدوار

فرو می نشانند!

 

در پشت هر درخت

شبحی به کمین نشسته،

پرندگان نمی خوانند؛

گاهگاهی یک چند

از تیزبین ترین و

دلیرترین شان

هنر خویش را آشکار می سازند…

اما، صدا که به اوج می رسد

اشباح تیره

نزدیک و نزدیک تر می شوند،

و سپس

قفس است …

و چرخش قفل

و بازگشت سکوت.

 

قلب ها

دیریست در انزوا

خو کردۀ درد اند.

 

می بایست پاره سنگها را

از آب ها زدود …

و در جستجوی راهی نو

زلالی را

به رودها هدیه داد.

 

تک صدایان

اگر به گِرد هم آیند،

خواهند توانست

آوای خویش را

در سرودی بی نظیر

به آزمون نهند…

امواج فریاد

بر پیکر فرتوت شب

فرود آیند،

قطره ها در رودها

و رودها، در دریاها

جاری شوند –

در افق

خورشید گرمی بخش

نمایان گردد؛

زندگی از نو

آغاز شود!

 

 

“بازآمدن”

 

ریزش دانه های باران

آبیاری ریشه ها ..

و باز رُستن برگ ها

شکوفه ها؛

شرح فرو افتادن

پیش از برخاستنِ دوباره است.

 

خورشید

اگرچه در پشت ابرها

پنهان است،

ولی به یقین همان

خورشید گرمی بخش ماست!

 

*   *   *

تا روزی که

آن پرچم سرخ

بر فراز هر کوی ..

و هر کارخانه ای

افراشته شود؛

این حقیقت رهنمون ماست،

خورشیدِ پنهان امید ما ..

و تلاش

شرح رسیدن ماست.

 

 

“آنسوی افق”

 

پیش از این

در کناره ها قدم می گذاشتی،

تردیدوار،

هراسان،

نگاهت

در امتداد مرزها

فرو می نشست.

اندوهگین و بی هدف

هنوز حجم خویش را

نمی دانستی،

شبحی بودی

در میان اشباح سرگردان…

و نا آشنا

با حقیقتی ژرف

که همچو طوفانی ناخواسته

شاخگان وجودت را

در هم می پیچید…

و نا آرامی

خواب را

از دیدگانت می ربود.

 

تا سرانجام روزی

حواس ات را

به آن پرسش های بی انتها

معطوف ساختی..

اندک اندک

پرده های تردید

فرو افتادند،

و تو

محیط را بهتر شناختی

مرزها را ..

و خودت را.

 

زان پس،

جستجو کردن

یافتن …

و به پیش رفتن

شرط آرامش تو شده اند،

هراس تو

تنها از بازگشتن به آن روزهای

بی هدفی ست –

پذیرفتن، پیش از پرسیدن

ماندن ..

و به افق

تنها چشم دوختن!

 

 

“باد”

 

صدای زوزۀ باد می آید..

قلب های بیشماری

هنوز

پذیرای درداند!

 

با خود می اندیشم:

اگر پائیز همچنان برجا بماند

آیا باد سرانجام

صخره ها را

از هم خواهد شکافت..؟

 

یا که ما را

راهی دیگر

چاره ساز خواهد شد؟

راهی که در پی اش

بهار

بهار دلپذیر ..

فرا خواهد رسید.

 

 

“ماه”

 

ماه .. ماه ..

امشب، چه بزرگ و

نزدیک جلوه می کنی!

 

حس مقاومتم را سلب می کنی،

می خواهم دستانم را

بسویت پیش آرم..

تو را

از شاخگان آسمانی بچینم

و بر سقف خانه ام بیاویزم،

شاید آنگاه

نور و آرامش

ماندنی شوند.

 

ماه ..

بیگمان با خود

برای ما پیامی آورده ای،

چهرۀ خسته ات

بر زمین مشتاقانه می نگرد!

 

در یگانگی، آسمان شب را

بر می فروزی،

در ژرفاها

نیروی تازه می سازی.

 

 

“سپیده دم”

 

سپیده دم

از پی سفری دراز

از راه رسیده است.

 

آیا به استقبالش خواهی شتافت ..

تا کودک وجودت را

با ارمغان هایش

به وجد آوری؟