فریدون گیلانی
من آنقدر مرده ام
که تهدید شما
برای من عکسبرگردان ابری است
که جرئت باریدن ندارد
من آنقدر مرده ام که یاد گرفته ام
در وسوسه ی شلاق شما زنده شوم
و در کویر جوانه بزنم
شما نمی توانید زندگی را از روی میزم بردارید
سنگی شکسته جایش بگذارید
و نامم را با باد به سفری بفرستید
که بازگشت ندارد .
من در این روزهای متورم
چندان عکس قاب کرده ام
که خود
رفته رفته تبدیل به قاب شده ام
و بیداریم پر از خواب هائی ست
که نه از شیب شان بالا می روم
نه پروازهای احمقانه شان را جدی می گیرم
من آنقدر مرده ام
که هر روز می توانم در حبابی نفس بکشم
و در خزه ها
محرمانه با روئیدن شهر بسازم
دیرگاهیست که گلدان جایش را به گلوله داده
و دیگر طاقچه ای نمانده است که گلدان را
به نشانه ی سلامتی در آن جا به جا کنیم
و برای دختران مان
قصه های جعلی بسازیم که زندگی
در دادگاه به حیرت در آید
من آنقدر مرده ام
که از مردن در ذهنم مترسک ساخته ام
و می توانم مثل چریکی که در این جنگل روئیده
از رگ هایم چنان آتشفشانی بسازم
که به صورت جانوران مزاحم بپاشد
حتی اگر آن ابر نا به سامان ببارد
از تهدید شما زیر نویس می سازم
و آن همه عکس را
بدون قاب در خیابان راه می اندازم
من آنقدر مرده ام
که تهدید شما
نه اعتصابم را می شکند
نه با قطره های خونم نمایشگاه می سازد
اگر خواستید مرا زنده پیدا کنید
لحظه ای از مرداب به دریا بزنید .
آذر ماه ۱۳۸۷