نبض دنیا در این، تاریکترین شرایطش در مقابل چشمانم می زد!؟

نبض دنیا در این، تاریکترین شرایطش در مقابل چشمانم می زد!؟
کا کا جان، (عموجان) تو ناراحت نباش من کار پیدا می کنم، تلفن می خرم، برات خط روان می کنم!؟ بی مقدمه، در طول تاریخ بشر تا کنون و تا نسل انسان موجود است، انسانها بی وقفه در پی زندگی بهتر و دنیای بهتر بوده و هستند.
اسدلله حکیم، نوجوان افغانستانی، به قول خودش ۱۵ سال داشت. بارها قسم می خورد. کاکا جان به خدا من پانزده ساله هستم ولی غیر از تو، این مردم بر من باور ندارند. همه می گویند تو ۱۲ ساله هستی، به خدا من ۱۵ ساله هستم. در جواب او، نه اسد عزیزم تو پانزده سال سن داری و تو الان یک مرد هستی. اسد”ولی کاکا جان چرا این مردم به من باور ندارند.”
اسد: ” ببین کاکا جان من باید کار کنم. من آمده ام برای کار. پدر من پا ندارد که کار کند. من به ثریا جان (خواهرش)قول داده ام اینجا کار پیدا کنم یک چیز خوب برش روان کنم.
اسد مدرسه نرفته . پدرش در افغانستان میوه فروش بوده. او میوه را در گاری می گذاشته در خیابان میوه فروشی می کرده. اما او در یک انفجار انتهاری در خیابان که باعث مرگ چندین نفر گشته فلج می شود.اسدِ ده، ساله نان آور خانه می شود. پدر خانه نشین می گردد. اسد شاهد هزاران بار کتک خوردن مادرو خواهرانش توسط پدر فلجش می شود. اسد دو بار توسط پسر عمویش به ایران می رود تا در آنجا کار پیدا کند، اما موفق نمی شود. او همراه چند نفر از دوستانش مسیر یک ماه و سه روزه را در پیش می گیرد و به فرانکفورت آلمان می رسد. او ۹ ساعت با من بود. ساکی که من همیشه بر دوش دارم، برداشت به گردن خود آویزان کرد. تلفن من در دستش بود. هر جا که می رفتم دستش در دست من بود. او با اشکهایم، که بی اختیار در جمع خانواده ها سرازیرمی شد مات می گردید، و با خنده هایم در میان جمع می خندید. او تکه ای از من شده بود. با کمال معذرت حتی به دستشویی می رفتم، در مقابل درآن می ایستاد، تا بیرون می آمدم. عده ای باور کرده بودند که پسرمن است. در تمام دویدنها به دنبال قطارها یا دنبال این و آن، دستم را محکم می گرفت و راه می آمد هنگام صحبت کردن من طبق عادت دست تکان می دهم، او در همان حال گوشه کاپشنم را محکم می گرفت. او بارها و بارها می گفت کاکا جان (عموجان) برایم کار پیدا کن. منهم توضیح شرایط آلمان و شانس بهتر زندگی کردن اورا میدادم.از امکانات سازمان جوانان آلمان برایش توضیح می دادم. قول خرید تلفن و با تلفن خودش تماس با مادرش را دادم. قول اینکه تمام آخر هفته ها با ما و در خانه ما باشد را دادم ، اما آخرشب خانواده ۵ نفره افغانی آمدند. در مورد کشورهای اروپایی سوال پرسیدند، بعد خودِ آنها از امکانات کار در سوئد تعریف کردند. آنها می گفتند که بسیاری از فامیلهایشان در سوئد زندگی می کنند و امشب می خواهند به آنجا بروند. اسد گفت کاکا جان من به شوید( سوئد) می روم . من باید کار کنم. در مقابل اصرار من می گفت، اگر کار هست فردا مرا ببر سر کار من به شوید نمی روم، من خیلی دلم میخواد پیش توبمانم. من باید کار کنم. من آمده ام کار کنم. آخر شب اسد با چشمانی اشکبار، و آویزان شدنِ آب بینی گردنم را چسبید، بوسه پشت بوسه، همراه گریه ازمن جدا شد. آخرین کلامش چنین بود”کاکا جان تو ناراحت من نباش بخدا من تلفن خریدم، برات خط روان می کنم” موقع خدا حافظی واژۀ سخت بودن، یا وآژۀ اسفناک، یا هیچ واژه ای نمی تواند تصویری از آن شرایط درد ناک را بدست دهد. اینجا نبض دنیا با تمام بی رحمی اش در مقابل چشمانم می زد. او با جمعی راه سوئد را پیش گرفت. من شماره تلفن خود را برایش نوشتم و در جیبش گذاشتم. برایش توضیح دادم که چکار کند، بعد از او، منهم دقیقن به دنیای او رفتم،دنیای آرزوها، دنیای سرگردانی بشر، دنیای تنهایی انسان و پردۀ بی رحمی ای که بر جامعه بشری کشیده شده است. پسر بچه ۱۵ ساله در جهان قریب به هشت میلیارد انسانی گم شد. او به ثریا قول داده برایش چیزی بخرد. او به مادرش قول داده کار پیدا کند به خانه عمویش که تلفن دارند زنگ بزند با مادرش حرف بزند. او هزاران آرزو داشت. اما هم اکنون ۱۲ روز است که از او خبری نیست. دیوانه شدنم، از این جهت است چرا جلو اصرارش را نگرفتم. چرا گذاشتم برود. نمی دانم، بی کسی را، بی هویتی انسان را، چگونه باید معنا کرد. خواننده عزیز دهها مسئله یا دهها داستان اینچنین هستند. خانوادههایی که یکی یا دو تا از افراد خانواده شان را از دست داده اند. خانوادههایی که سر مرزها از هم دیگر گم شده اند. در ضمن این چند خط را در چهار شب نوشته ام چون هر بار صحنه ها برایم تکرار می شدند و کامپیوتر را جا می گذاشتم، اینکار هر شب چندین بار تکرار شد. زنده باد انسانیت. محمدامین کمانگر. ۴٫ اکتبر. ۲۰۱۵