داستان کوتاه

امروز برخلاف هر روزمان سر صف ،مدیر مدرسه مان آقاى مسعودى خوش اخلاق و مهربان جلوه مى کند.در حالت معمولى شخصیت و برخورد آقاى مسعودى عصبى و تهاجمى است او در حالى که تَرَکه اى که در دستش دارد را به رانهایش مى کوبد گفت:
-«بچه هاى عزیز همانطور که مطلع هستید زمستانى سخت در راه است.اگر دقت کنید با شیشه هاى شکسته مدرسه مان مواجه مى شوید که در این زمستان،سرما را غیر قابل تحمل مى کند.البته نفت هم نداریم و بعضى از بخاریها هم احتیاج به تعمیر دارند.این نواقص بعلاوه زمستان سرد که مطمعناً مانع تحصیل شما عزیزان مى شود با بى پولى ما قوز بالا قوز مى شود!شاید شما را به دانستن این امور احتیاجى نیست،اما دولت عزیزمان به وزارتخانه گفته،وزارتخانه به اداره کل گفته،اداره کل به اداره شهر گفته و در نهایت اداره شهر به ما گفته است که این مشکلات سخت و بى پولى مان را با کمک هاى شما ملت فداکار و همیشه در صحنه که همیشه مدافع دولت عزیزمان هستید رفع کنیم.»

غلامعلى که همیشه بخاطر حاضر جوابى و تکه پرانى هایش از دست آقاى مسعودى کتک مى خورد با صداى بلندى گفت:
-«آقا یک دروغ که از بالا به پایین مى آید در روند و مسیر آمدنش آنقدر تکرار مى شود که حتى صاحبان دروغ هم آنرا راست مى پندارند،اما شما باور نکنید دروغ همان دروغ است و خود ما احتیاج به کمک داریم و از این خبرها نیست!
آقاى مسعودى با صداى عصبى رو به غلامعلى گفت:
-بچه ما یک روز خواستیم مهربان باشیم،آنهم تو اجازه نمى دهى.
دوباره غلامعلى با لحن مسخره اى گفت:
-«خواستیم بگیم که پول چاههاى نفت کفاف نمى دهند حالا به پول بیل پدران ما متوسل شدند.»
بچه ها شروع به خنده کردند و از دهان هر کدام سخنى خارج مى شد.یکى مى گفت: ما خودمان نفت نداریم و نفت را با گالن مى گیریم.دیگرى مى گفت:نفت مملکت را مى خورند به همه دنیا نفت مى فروشند وقتى به خودمان مى آید مى گویند نفت نداریم.دیگرى مى گفت هر آخوند یکصدو پنجاه کیلو وزنش شده!پول نفت کفاف نمى کند حالا خون ملت را مى مکند.»
رنگ صورت آقاى مسعودى مثل خون قرمز شده بود،اگر چاقو مى زدى خونش نمى آمد و در حالى که از خشم مى لرزید با صداى بلندى گفت:
بچه هاى عزیز دکان سیاست باز نکنید،همانطور که گفتم از دولت به ما دستور آمده که این کمک ها را جمع کنیم.البته ما سعى مى کنیم که این دستور را با نرمش اجرا کنیم ولى در اصل دستورات دولت که با نرمش صادر مى شود وقتى به دست ما مى رسد ما آنرا باید با خشونت اجرا کنیم این فلسفه دولت و اجراى دستور است.الان هم از قبل با در نظر گرفتن شغل و درآمد خانواده تان مبالغى را براى هر کدام از شما تعیین کرده ایم که در کلاسهایتان معلم هاى عزیزتان قبض هاى مربوطه را بهتان خواهند داد.بهتر است بى دردسر مبالغ مذکور را زودتر بیاورید و دو دوزه بازى در نیاورید که از قدیم گفتند دولت خرگوش را با فرغون دستى شکار مى کند.شما هم اگر مبالغ درخواستى را تقبل نکنید نه از کارنامه خبرى است و نه از نمره انظباط.حالا برید سرکلاس و قبض ها را از معلم تان بگیرید،پسرم غلامعلى بیا قبض تو را هم من مى دهم!
-نه آقا مسعودى شما زحمت نکشید من هم از آقاى معلم مان مى گیرم.
آقا مسعودى که از خشم به خودش مى پیچید با صدایى شبیه عربده گفت:
-بچه پررو بازى درنیاور ،اگه خودم بیام سر صف بیچاره ات مى کنم!
غلامعلى از صف بیرون رفت و آقاى مسعودى با مشت و لگد به داخل ساختمان مدرسه بردش،وقتى که سر کلاس مى رفتیم صداى ناله غلامعلى و داد و فحش آقاى مسعودى شنیده مى شد.
معلوم بود که اکثر دانش آموزها از شنیدن اسم کمک به مدرسه ناراحت بودند،آخه مدرسه ما در منطقه فقیرنشین شهر است و اکثر خانواده ها بخاطر خشکسالى از روستا به این نقاط حاشیه اى شهر آمدند و در شهر هم بخاطر اینکه اصولاً مهارت و سواد درست حسابى ندارند به کار روزمزدى کارگرى ساختمان و دست فروشى کنار خیابان مشغول هستند که اینجور شغلها هم بخاطر اینکه اصولاً دایمى نیستند و موسمى هستند کفاف گذارن زندگى شان را نمى کند مثلاً یک روز کار مى کنند و دو روز بیکار و دنبال کار هستند.تو کلاس هم همه کلاس را به میدان بحث سیاسى تبدیل کرده بودند.مثلاً غلامرضا مى گفت که اینهمه پول نفت را چکار مى کنند که حالا محتاج چندرغاز ما شدند؟آقاى حسینى در حالى که قبض هاى کمک را پخش مى کرد گفت:
-بچه ها مى دونم که وضع مالى اکثرتون خوب نیست،اما مدرسه هم مقصر نیست دستور از طرف دولت مى آید که مدرسه ها باید بعضى از هزینه هاشون را خودشون تامین کنند.البته ناگفته نماند که این را هم مى دونم که هزاران برابر این پول را دولت خودش هدر مى کند،بقول معروف آب را با قابلمه دور مى ریزند و بعداً مى خواهند با قاشق جمع آورى اش کنند.اما از دست ما هم که کارى بر نمى آید،با دولت که نمى توانیم مخالفت بکنیم پس چکار مى کنیم؟از دستوراتش أطاعت مى کنیم.اما اینو از من نشنیده بگیرید که همیشه راه فرارى گذاشته اند ،مثلاً مى تونید التماس کنید وضع تون خرابه نمى تونید کمک کنید یا امروز فردا کنید تا آبها از آسیاب بیفتد!اما بهترین کار این است که مثلاً نصف مبلغ را را بیاورید هم یقه خودتان خلاص بشود هم یقه ما.
وقتى که مدرسه تعطیل شد تو راه فکر مى کردم که این مسله را اول با مادرم مطرح کنم،چون هر طور که باشد مادرم بهتر زبان پدرم را مى فهمد.نمى دانم چرا اینطورى هست هر وقت هر کار یا مسله اى پیش مى آید اول با مادرم مطرح مى کنم تا بعداً مادرم با پدرم مسله را مطرح یا حل کند!تو همین فکرها بودم که به خونه مون رسیدم،کفشهایم را درآوردم و به داخل خانه وارد شدم،مادرم داخل اتاق روى والور در حال پختن خوراک سیب زمینى و تخم مرغ بود با اینکه اسمش ساده است ولى مادرم با مهارت آشپزى اش خیلى لذیذ درست مى کند.رو به مادرم سلام کردم و گفتم:
-مادرجون بخارى را کى مى گذارید از سردى هوا یخ زدیم!
مادرم در حالى که پیاز داغها را با قاشق بهم مى زد با خنده جواب داد:
-سلام،هنوز برف نباریده و سرما هم در حدى نیست که مستلزم گذاشتن بخارى باشد،پنجره را هم که نایلون گرفتم از درز و سوراخش سرما نیاد داخل.وانگهى تا موقع خواب هم که والور روشن است و هواى داخل اتاق را به حد لازم گرم مى کند.
-والور هم چیزى شبیه گوجه فرنگى فقرا است!
-چطور پسرم؟
-واسه اینکه فقرا گوجه فرنگى را هم عوض میوه استفاده مى کنند هم اینکه باهاش غذا مى پزند!
مادرم خنده اى از دل جان کرد و پرسید:
-تو مدرسه اینجور چیزها را بهتون باد مى دهند ؟
-نه مادر جان چیزهاى دیگه هم یاد مى دند.مثلاً امروز یاد گرفتیم که دولت قادر است خرگوش را با فرغون دستى شکار کند!یا مثلاً یاد گرفتیم وقتى به نرم و مهربان صحبت کردن دولتى ها را در ظاهر نگاه مى کنیم باید در پشت این سخنان نرم دستور همراه با خشونت را هم متوجه بشویم.
مادرم در حالى که با خنده آمیخته به تعجب نگاهم مى کرد گفت:
-عجب چیزهایى یاد مى دهند ،اشتباه نکنم بازهم تو مدرسه اتفاقاتی افتاده که تو باز شروع به تأویل و تفسیر کردى.عوض میص-میص کردن یکدفعه بگو مصطفى و قال قضیه را بکن!چرا اینقدر طولش مى دى؟
یواش -یواش مادرم را آماده شنیدن خبر کرده بودم که حالا مادرم از شنیدن خبر احساس بى تابى مى کند،آخه تو این موقعیت سخت بى پولى نباید بى مقدمه صحبت از پول کرد.واسه اینکه بازهم بى تابش کنم گفتم:
-خبر رو به این آسانى که نمى دهند،اول باید یه ماچم بکنى،بعداً هم چون گرسنه ام یک لقمه از آن پیاز داغ خوشبوات بدهى تا یک خبر بد بهت بدم!
مادرم با شادى توام با کنجکاوى گفت:
بچه تو چقدر گرانفروش هستى،خبرهاى بدت را اینقدر گران مى فروشى،خبرهاى خوب داشته باشى چکار مى کنى؟وانگهى آدم اینقدر بى انصاف نمى شود فقط من تو را ماچ کنم تو منو ماچ نمى کنى؟
-منم تو را ماچ مى کنم مادر جان!
مادرم در حالى که از کنار والور بلند شد و گفت :فدایت بشم پسرم.چند بار بغلم کرد و همدیگر را ماچ کردیم.
عشق و محبت مادران به فرزند چیز عجیبى است!آقاى فرزانه معلم ادبیاتمان یک بار مى گفت:عشق مادران به فرزندان مانند عشق پرومته به انسانها در افسانه هاى یونان است.به این خاطر که پرومته بعنوان خداى آتش و هنر و پیشگو با اینکه آگاه بود که اگر آتش را به انسانها ببخشاید،زئوس خداى خدایان او را سالها بر تخته سنگى در صحراى قفقاز به زنجیر خواهد کرد و سالها هر روز شکمش بتوسط عقابى شکافته و جگرش خورده خواهد شد.با اینهمه پرومته آنقدر عاشق انسانها بود که با وجود خبردار شدن از این درد و رنج جانکاه،بدون آنکه انتظار قدردانى از انسانها را داشته باشد یا انسانها توانایى قدردانى کردن از او را داشته باشند آتش و هنر را به انسان هدیه داد.آقاى فرزانه مى گفت که مادران بعضى وقتها از عیان و ظاهر ساختن عشق خود به فرزندان شرم مى کنند و سعى مى کنند که عشق به فرزندشان را به بهاى زندگى خودشان بپردازند بدون آنکه هیچ چشمداشتى از عشق و علاقه خود داشته باشند.بهمین خاطر افسانه پرومته را پیدا کرده و چند بار آن خواندم و همیشه سعى و تلاش مى کنم که مادرم این عشق فرزندى را ابراز کند.بعضى وقتها پدرم مى گوید از این سوسول بازى شما (مادر و پسر) حالم بهم مى خورد!
در این افکار غوطه بودم که مادرم لقمه پیاز داغ را در دستم گذاشت و گفت:حواست کجاست پسر؟بیا این لقمه را بخور و بگو ببینم چه خبر شده؟
درحالى که لقمه پیاز داغ را از دست مادرم مى گرفتم گفتم:
-ممنون مادر جون،امروز تو مدرسه گفتند که زمستان مى آید و سوخت نداریم بهمین خاطر مبلغ مشخصى را بعنوان کمک به مدرسه تعیین کردند که به ما هم قبضى دادند که باید پنجاه هزار تومان به مدرسه کمک کنیم.
مادرم در حالى که دامن گل-گلى اش را منظم مى کرد با تعجب گفت:
-پسرم غلامحسین اینکه کمک به مدرسه نشد!خودشان بریدند و خودشان دوختند!
-پس من چى مى گم که نباید گول نرم و مهربان صحبت کردن دولت را خورد چون در مرحله اجرا و در سطوح پایین دستور اجرا با خشونت را طلب مى کنند.البته آقاى حسینى مى گفت که مى تونید از زیرش دربرید تا بمرور زمان فراموش بشه،اما بهترین کار این است که نصف مبلغ را بیاورید هم جان شما راحت بشود و هم جان ما.
-همیشه یه راه فرارى مى گذارند غلامحسین!
-همینطوره مادر جون،اما در این صورت باید با آقاى مسعودى کله به کله بشم که اصولاً وقتى گیر داد بلایى سر آدم مى آورد که در عروسى سر موش وسط سفره عقد مى آورند.
-نه پسرم،درست است که وضع مالى بابات خوب نیست و حتى خودمان هم نفت نداریم اما بکمک خدا نمى گذاریم که پیش دوستات شرمنده بشى.اما اینها که خودشون به دنیا نفت مى فروشند،چطور خودشون در مدرسه محتاج نفت هستند؟
در حالى که روغنى که از پیاز داغ به دستم مانده بود را با دستمال پاک مى کردم رو به مادرم گفتم:
-مى دونى مادر تو این مسله من به چى اعتقاد دارم؟
مادرم در حالى که سیب زمینى و تخم آب پز را به پیاز داغ اضافه مى کرد با تبسم گفت:
-باز عزیز من فکر کرده و چیز جالبى کشف کرده،بگو ببینم عزیز من به چى اعتقاد دارى؟
-اگه مسخره ام بکنى نمى گم.
-قربونت برم چرا مسخره ات بکنم،بگو عزیزم.
-مى دونى مادر پول خیلى مهم نیست،مهم این است که از حالا سر فر آوردن و تسلیم شدن را به دانش آموزان یاد بدهند.یاد بدهند که باید در مقابل اراده دولت تسلیم شد.مثلاً اینها پول مى خواهند درست؟
مادرم در حالى که با تعجب نگاهم مى کرد گفت:
-آره پسرم،معلوم است که پول مى خواهند.
حالا من از شما مى پرسم مادر جان دانش آموزان و والدین شان در مقابل این درخواست چه واکنشى نشان مى دهند؟
مادرم در حالى که سیب زمینى و تخم مرغ را با گوشت کوب له مى کرد ادامه داد:
-اینها را مى توان به چند گروه تقسیم کرد.مثلاً یک گروه پول دارند و همه پول را مى دهند،گروه دیگر مى روند و التماس مى کنند که وضع مالى شان خراب است تا آنها را از کمک به مدرسه معاف بکنند.یک گروه هم همانطور که خودت گفتى نصف پول را مى دهند و یواشکى عذر خواهى مى کنند که پول نداشتند همه را بدهند و آخرین گروه هم پشت گوششان مى اندازند که هر روز باید با مدیر مدرسه تان آقاى مسعودى کله-کله بزنند.

-همینطور است مادر جان.اما بنظر من آنهایى که پول را تمام و کمال در اولین فرصت مى دهند آنها همان اول،تسلیم اراده حاکمیت مى شوند،اینها نشان مى دهند که هیچ وقت در مقابل اراده دولت نخواهند ایستاد.گروه دوم التماس خواهند که پول را ندهند،اینها از همان اول مى شکنند آنها بخاطر اینکه شکستند هیچ وقت نخواهند توانست سر بلند کنند.گروه سوم نصف پول را خواهند داد و یواشکى عذر خواهند خواست،آنها خجالت کشیدن را خواهند آموخت و با اینکه تمام عمر ناراضى خواهند شد اما سر بلند نمى کنند و همیشه زیر لب غر غر خواهند کرد.چهارمین گروه مسله را پشت گوششان خواهند انداخت،در اصل هدف اصلى این گروه هست، کله به کله زدن با این گروه و تحقیر روزانه شان هم اثبات این اصل است که دستورهاى حکومت را بایدجدى گرفت در غیر اینصورت باید با عواقب تسلیم نشدن مواجه شد و اصلى تر از آن این است که با فشار، تحقیر و مجازات روزانه این گروه،آن را تبدیل به آیینه عبرت دیگران بکنند!
-به نقطه هاى عجیب و جالبى رسیدى پسرم،مثل اینکه تو از افراد مورد نظر اینها نخواهى شد؟
-از قدیم گفتند جوجه را آخر پاییز مى شمرند،اینها عجله ندارند.یک بار آقاى حسینى مى گفت دولت در مواجه با ملت مثل یک گربه هنگام شکار موش باشد،مثلاً گربه هنگامى که موش را گرفت آنرا فوراً نمى خورد بلکه آنقدر با موش بازى مى کند که موش براى خورده شدن التماس مى کند آخر سر هم آنرا نمى کُشَد بلکه موش از سر بى قرارى براى خورده شدن خودش را به مردن مى زند.ما هم یک طعمه براى دولت هستیم،او بازى کردن با ما را دوست دارد،دست آخر چه کسى برنده است خدا داند.
مادرم شعله والور را در حالت کم شعله تنظیم مى کرد تا خوراک سیب زمینى و تخم مرغ ته دیگ ببندد،آخه من و بابام ته دیگ را دوست داریم.در همین حال گفت:
-پسرم من یک سفارش دوخت لحاف دارم،تو هم مى خواهى به درس و مشقت برس.تو هم نگران پول نباش،بذار بابات بیاد صحبت مى کنیم نصفش را مى دهیم و قال قضیه را مى کَنیم.مثل اینکه ما از آدمهایى هستیم که خود خورى مى کنیم و غُر مى زنیم.
-من هم همینطور فکر مى کنم مادرجان.
مادرم در حال دوختن لحاف بود و منهم در حال درس خواندن که بابام تو دستهایش با چند پاکت میوه وارد شد،مادرم لحاف را جمع کرد و از دست بابام پاکت میوه را گرفت و از سماور سه استکان چاى ریخت و آورد. بابام در حالى که چاى مى خورد پرسید:
-پسرم غلامحسین از مدرسه چه خبر؟
مادرم عوض من جواب داد:
تو مدرسه گفتند که سوخت ندارند و باید هر دانش آموزى به مدرسه کمک مالى بکند که قبضى پنجاه هزار تومانى به همین منظور به غلامحسین دادند،البته گفتند که مى تونید نصفش را هم کمک کنید.
پدرم استکان چاى را زمین گذاشت و شروع کرد با حالتى عصبى به حکومت و آخوندها بد گفتن:
-مملکت را مى خوردند و سیر نمى شوند این شکم مارها،اینهمه به دنیا نفت مى فروشند حالا خودشان نفت ندارند!آخر انصاف است در این سرما و بیکارى من از شکم زن و بچه هام بزنم و به این مفت خورها بدهم؟به خدا یک تومان هم نمى دهم!هر آخوند یکصد و پنجاه کیلو وزن پیدا کرده !امروز-فردا زنهایمان را هم از دستمان مى گیرند!
بابام که خشم و ناراحتى اش را نمى توانست کنترل کند با صداى مهربان مادرم ساکت شد:
-مرد روحیه غلامحسینم حساس است، تو صف جلوى بچه ها اذیتش مى کنند.روبروى دولت که نمى توانیم بایستیم،وانگهى کى ایستاده ایم که حالا دومین بارش باشد.با یک گل هم بهار نمیشه،نصفشو بدیم بگذار قال قضیه را بِکَنیم.
پدرم ساکت دستش را برد در جیبش و بیست و پنج هزار تومان پول در آورد و در حالى که به من مى داد گفت:
-ظلم به قیامت نمى ماند،حرامشان بشود.پسرم بیا اینو فردا بهشون بده تا دست از سرت بردارن،مثل اینکه ارث باباشونو طلب مى کنند.
پول را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم،کمى خوشحال بودم که دیگر لازم نیست با آقاى مسعودى یکى به دو کنم و از طرفى هم ناراحت بودم که چرا ما فقیر هستیم؟چرا زیاد کار مى کنیم و کم مى خوریم؟چرا هیچ دگرگونى یا پیشرفتى در کارمان صورت نمى گیرد؟چرا آخوندها با یکصد و پنجاه کیلو وزن،بالاى نَوَد سال عمر مى کنند و آدمیان اطراف من در پنجاه -شصت سالگى میمیرند؟جواب این سؤالها را نمى دانم و هیچ وقت هم شاید ندانم،اما ذهنم را بد جورى مشغول کرده بود.تو همین افکار غوطه ور بودم که مادرم از دستم گرفت و گفت:
-پسر جون پس کجایى؟بیا سر سفره غذا سرد میشه.
پدرم هنوز افکارش مغشوش بود،پشت سرهم آب مى خورد و بهانه جویى مى کرد که این چى است که درست کردى؟هم بى طعم است و هم بى نمک!رنگ صورت مادرم هم قرمز مى شد اما صدایش در نمى آمد.یک بار بهم گفت که مى دونى چرا بابات تو خونه اینقدر از غذاها اشکال مى گیرد و ابراز نارضایتى مى کند؟مى گفت که چون در بیرون از خانه و سر کار خودش را تحقیر شده حس مى کند سعى مى کند براى فرار از این حس در خانه ما را تحقیر کند.تعریف مى کرد که یک بار وقتى من کوچک بودم وقتى بابام خیلى از غذا اشکال تراشى مى کرده بهش جواب داده که چى گرفتى که چى میخواهى؟مادرم مى گفت چند ماه بعد از این قضیه بابات خجالت مى کشید که تو روى من نگاه بکند.بعد از آن قضیه مادر تصمیم مى گیرد که در مقابل اشکال تراشى هاى پدر سکوت کند تا بابام بیش از این احساس خفت نکند!
غذا را تمام کردیم و در جمع کردن سفره به مادرم کمک کردم،ظرفها را در گوشه اتاق گذاشتیم که مادر آنها را فردا در حیاط بشوید.هر کس خودش را به کنارى کشید،مادرم باز سر لحاف دوختن رفت ،من سر درس و مشقم رفتم و پدرم به رادیو گوش مى داد که عاشیق با نداى غم انگیزش مى خواند:
بزن سازت را اى عاشیق که قلبم گرفته
تا نغمه هاى سازت در روحم جارى شود
که بعضاً این خود درمانى است.
وگرنه شکوفه هایم خواهد خشکید.
بزن عاشیق که در سازت
در این دنیاى ناامیدى،امیدى پیدا کنم.
بیا عاشیق و در سازت از صبر بگو
که شاید از سازت درس شکیبایى گرفتم…(علیرضا نابدل)

وقت خواب است و مادرم والور را بخاطر اینکه خطرناک است و تا حالا باعث مـرگ چند خانوار شده خاموش مى کند.همه در یک اتاقى که داریم مى خوابیم،البته با چادر کهنه مادرم اتاق را دو نیم مى کنیم در نیم اش من و در نیم دیگرش پدر و مادرم مى خوابند.در حال خواب رفتن به فکر فردا هستم،تو این فکر هستم که پول را یواشکى بدهم و بگم بخاطر اینکه وضعمان خوب نیست نصفش را آورده ام البته باید طورى بگم که تا بچه ها متوجه نشوند!تو این افکار بودم که خوابم برد،حتى یک دو دفعه از خواب پریدم،یک چیزى مثل اضطراب دارم،مثل اینکه عجله دارم و یا دچار ترسى موهوم هستم.در اصل عجله دارم که از شر این پولى که آن را مانند گناهى حمل مى کنم خلاص بشوم.نزدیکى هاى صبح از اضطراب و سرما خوابم نمى برد،آفتاب آرام آرام در حال طلوع است و نور خورشید از پشت پنجره اى که نایلون گرفته ایم کدر دیده مى شود اما در هواى سرد صبحگاهى هیچ چیز مانند تشعشع نور آفتاب لذت بخش نیست.فوراً از رختخواب بلند مى شوم و به حیات مى روم و در زیر آفتاب شیر آب را باز مى کنم و با آب سرد دست و صورتم را مى شویم.بابام صبح زود آفتاب نزده بیرون مى رود!واسه اینکه اصولاً براى کار پیدا کردن باید زرنگ بود و رقابت براى قاپیدن کار خیلى سنگین است خصوصاً در زمستان.مادرم مانند هر روز سماور و والور را روشن کرده و روى والور دو تخم مرغ نیمرو کرده که تا باهم صبحانه بخوریم.
صبح بخیرى به مادرم مى گویم و خیسى همراه با سردى دستهایم را به روى والور مى گیرم تا از گرمى آن برخوردار شوم.مادرم با خنده جواب صبح بخیرم را مى دهد و کنجکاوانه مى پرسد:
-پسرم چرا امروز خوب نخوابیدى؟تا صبح این ور اون ور غلت مى زدى؟
-فکر نکنم دلیل خاصى داشته باشه،شاید دیشب چاى زیاد خوردم.
-من فکر مى کنم که بخاطر پول ناراحتى یا اضطراب دارى.
-نه مادر جان،گفتم که احتمالاً از چاى باشد.
-بهر صورت پسرم خودت را ناراحت نکن،همه چى درست خواهد شد.حالا بیا صبحانه را بخوریم،دیرت مى شود.
با اینکه گرسنه ام اما اشتهایى هم به خوردن ندارم.فقط مى خواهم زودتر به مدرسه رفته و از شر این پول راحت بشوم.مادرم حق داشت مضطرب و بى قرار بودم،اما نمى خواستم با بروز دادنش مادرم را نگران کنم بهمین خاطر سر سفره صبحانه نشستم.تو سفره کمى پنیر،دو تخم مرغ نیمرو شده با کمى نان و چاى شیرین بود،با عجله شروع به خوردن کردم.مادرم با لحن تعجب آورى گفت:
-بچه، اسب سوار دنبالت کرده؟
-چرا مادر؟
-یک جورى هستى پسرم،لقمه ها را نجویده قورت مى دهى!
-نه مادرجان طوریم نیست،خیلى اشتها ندارم.
-چى بگم مادر جان،خدا کنه!
در زیر نگاه شکاکانه مادرم خوردن صبحانه را تمام کردم و با عجله چایى خوردم و از خانه بیرون زدم.در موقع خداحافظى مادرم یاد آورى کرد که تو کیفم ساندویچ پنیر گذاشتم،تا وقتى گرسنه شدم آن را بخورم.با عجله تشکر کردم و به کوچه زدم.
ازدیاد سرعت طپش قلبم را احساس مى کردم.این پول را مانند گناهى حمل مى کنم،مى خواهم زود به مدرسه برسم و این پول را به آقاى مسعودى بدهم.شاید هم از تسلیم آسان و زود هنگام خودم راضى نیستم!اما عموماً ما به تسلیم شدن عادت کردیم،یک بار آقاى حسینى مى گفت که بچه ها تسلیم شدن در فرهنگ ما یک ارزش است مثلا اگر دقت کرده باشید از یک نفر که مى خواهند تعریف و تمجید بکنند مى گویند فلانى آدم ساکت و سر به زیرى است،بهمین خاطر هم ترس و تسلیم شدن هم یکى از ارزشهاى اخلاقى جامعه ما است!او نتیجه مى گرفت که ما در حالت عادى آدمهایى که سر فرود نمى آورند را دوست نداریم.ذهنم بدجورى بهم ریخته است،حتى تابش نور آفتاب و گرمایش را هم در این صبح سرد احساس نمى کنم و در حالى که سردم است عرق کرده ام.در این حال خودم را جلوى مدرسه پیدا مى کنم،در این صبح سرد هر کس در جستجوى گرما به نور خورشید پناه آورده و منهم در بین بچه ها در زیر نور خورشید جایى براى خود پیدا مى کنم و به دیوار تکیه مى کنم،دیروز همه بچه ها از کمک به مدرسه حرف مى زدند اما امروز همه ساکتند،گویى هیچ اتفاقى نیافتاده !منهم مانند دیگران در سکوت فرو مى روم و تن سرد خود را به نور گرم آفتاب مى سپارم.عبدالله سکوت را مى شکند و رو به من مى پرسد؟
-غلامحسین پول آوردى؟
-آره آوردم.
-همه پولو آوردى؟
زبانم در دهانم نمى چرخید،قرمزى صورتم و سرعت جریان خونم را حتى خودم هم متوجه میشوم و با تپق گفتم:آ«ره همه اش را آوردم.» همه ساکت شدند،بدنم بصورت خفیف شروع به لرزیدن کرد.چرا دروغ گفتم؟اگر متوجه دروغم شدند چه خواهد شد؟با صدایى که مى لرزید رو به بچه ها پرسیدم:
-شما آوردید؟
عبدالله جواب داد آره منهم همه اش را آورده ام.سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم مثل گچ سفید شده بود.غلامرضا هم از آنطرف با صداى ضعیفى گفت که آره منهم همه اش را آورده ام.دیگر صداى کسى را نشنیدم،بلند شدم و با سرعت در حیاط مدرسه شروع به قدم زدن کردم.وقتى که به پشت سرم نگاه مى کردم هیچ کس را در جاى قبلى ندیدم،همه بتنهایى قدم مى زدند.چند دقیقه اى بدین احوالات گذشت که زنگ شروع مدرسه و صف بستن به صدا درآمد.هر کس در جاى خود به صف ایستاد و قارى قران شروع به قران خواندن کرد(غلامعلى یکبار هم سر تکه پراندن به قارى قران کتک خورد.آخى آنروز غلامعلى وقتى خواندن قران تمام شد گفت ما که معنى این را نمى فهمیم،لااقل ترجمه قران را بخوانید تا متوجه بشیم که چى مى گویند که جوابش را با مشت و لگد گرفت.)بعد از خواندن قران آقاى مسعودى پشت میکروفون رفت و شروع به سخن گفتن کرد:
-به نام و یاد خداى متعال براى سلامتى رهبر و طول عمر نظام مان یک صلوات غرا بفرستید که شروع به سخن کنم!
همه با صداى ضعیفى صلواتى فرستاند که آقاى مسعودى را راضى نکرد و با هیجان گفت:
-مثل اینکه هنوز از خواب بیدار نشده اید.از نو از جلو نظام مى دهم و ازتان یک الله اکبر غرا مى خواهم.(مثل اینکه سربازخانه است هر روز صبح از جلو نظام مى دهند و ماهم باید در جواب بگوییم:الله و اکبر -خامنه اى رهبر یا پاینده رهبر.)آقاى مسعودى یک “از جلو نظام” با صداى هیجان انگیز داد و بچه ها براى اینکه از غر زدنهاى آقاى مسعودى خلاص بشوند با صداى بلند گفتند:
-الله و اکبر -پاینده رهبر.آقاى مسعودى با صداى نئشه آور و بلندى گفت:
-اینطورى ها بچه هاى عزیز.
یکدفعه باز غلامعلى از صف بیرون آمد و گفت:
-آقا دیروز تو ماهواراه-شبکه ترکیه “عزیز نسین”صحبت مى کرد مى گفت که هر کجا صداى الله اکبر مى آید آنجا احتمالاً یا سر یکى را مى بُرند یا یکى را سنگسار مى کنند.اینجا هم صداى الله اکبرش خیلى غُرا بود،احتمالاً امروز هم اینجا سرهاى زیادى بریده بشود!
همه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند،حتى ناظم مدرسه مان آقاى محمدنژاد هم مى خندید!به آقاى مسعودى چاقو مى زدى خونش نمى آمد،خشم از سر و صورت آقاى مسعودى مى بارید.در حالى که فریادى نعره گونه مى زد به طرف غلامعلى رفت و در حین کتک زدنش صدایش شنیده مى شد که مى گفت:بچه،زبان تو یک روز سرت را به باد مى دهد،من تو را باید هر روز قبل از شروع مدرسه کتک بزنم،قبل از اینکه خوشمزه گى کنى!میله دار در انتظار آدمهایى مثل تو است اما از زیر دست منهم تا به حال کسى زیر میله دار نرفته است،چون من آدمشون کردم.هر دفعه غلامعلى را مى برد در دفتر کتک مى زد اما امروز بیش از یک ربع ساعت جلوى چشم بچه ها کتکش زد.ناله و شیون غلامعلى و فریادهاى نعره گونه آقاى مسعودى همه دانش آموزان را بدجورى ترسانده بود.بعد از یک ربع کتک زدن غلامعلى،آقاى مسعودى پشت میکروفون رفت و با صداى خشمناکى گفت:
-بچه امروز اعصابم قاطى است اگر میخواهید بیش از این هم بد نشودبا معلمان تان در مورد کمک به مدرسه همکارى هاى لازم را بکنید،دیگه از دست شما ذله شدم و ملاحظه هیچکس را نخواهم کرد حالا برید سر کلاس تان.
ترس را در چهره هر کس مى توان دید.بیش از کتک خوردن،ترس از کتک خوردن است که وحشت را بر ما مستولى کرده است.وقتى غلامعلى را نگاه مى کنیم احوالاتش بهتر از ماست او طعم کتک را چشیده و همیشه هم با اینکه مى داند کتک مى خورد حرفش را مى زند و وحشت را از خود دور کرده!اما این ترس از کتک خوردن توسط آقاى مسعودى،بدن ما را مى لرزاند.صف ها بترتیب از جلوى آقاى مسعودى به کلاسها مى روند،بجز آقاى مسعودى همه به زمین نگاه مى کنند فقط آقاى مسعودى است که به چشم همه نگاه مى کند!
درس ساعت اولمان با آقاى فرزانه معلم ادبیاتمان است.آقاى فرزانه انسان باسواد و مهربانى است کى خیلى وقتها بدون دریافت هزینه اقدام به برگزارى کلاسهاى جبرانى براى دانش آموزان ضعیف مى کند.بیشتر از آن خیلى وقتها کتابهاى خوبى را براى مطالعه به دانش آموزان معرفى مى کند.وقتى آقاى فرزانه داخل کلاس شد بچه ها به احترامش از جا بلند شدند و او با متانت خاصى گفت؛ زحمت نکشید بچه ها بفرمایید بنشینید و بعد با اکثر دانش آموزان احوال پرسى مختصرى کرد و ادامه داد:بریم سر درس و مشق بچه ها! که در این موقع عبدالله با صدایى گرفته گفت:پولها را جمع نمى کنید آقا؟
آقا فرزانه کنجکاوانه پرسید:من جمع آورى کنم بچه ها؟
همه بچه ها تایید کردند که آره شما جمع کنید که از آن طرف عبدالرضا پرسید:
-آقا ما نیاوردیم،میشه بعد از اینکه آوردیم باز به شما بدهیم؟مى ترسم که اگه کم باشه معلم هاى دیگه قبول نکنند.
آقاى فرزانه در حالى که سرش را مى خاراند با صداى آهسته اى گفت:
-از اینکه شما اکثرا آقاى مسعودى را دور مى زنید ایشان همیشه از دست من ناراحت است،اما عیبى ندارد هر کس امروز نیاورد بعداً هم مى تونید تو کلاس دیگه هم باشم بیاورید بدید به من تا حلش کنم.
آقاى فرزانه کاغذ سفیدى از میان کیفش و خودکارى از جیب کت آبى رنگش درآورد و گفت:
-بچه ها به ترتیب الفبا هر کس پول آورده بیاید بدهد،عجله هم نکنید.
به ترتیب الفبا من نفر چهارم مى شوم،با خودم حساب مى کنم که اگر هر نفر سه دقیقه طول بکشد نُه دقیقه به نوبت من مانده است و این نُه دقیقه را غنیمت مى شمارم!اولین نفر غلامحسن است آقاى فرزانه رویش را به طرف غلامحسن مى گیرد و مى پرسد:غلامحسن پسرم آوردى؟غلامحسن با صداى نازکى جواب مى دهد:بله آقاى فرزانه. آقاى فرزانه در حالى که با خودکار بازى مى کند جواب مى دهد:بیار آنوقت پسرم.
غلامحسن بلند شد و ساکت بطرف میز آقاى فرزانه رفت و همانطور در سکوت پاکت پول را به دست آقاى فرزانه داد،آقاى فرزانه پول را از پاکت درآورد و شمرد و اسم و مبلغ پول را نوشت و رو به غلامحسن کرد و گفت:برو بشین پسر جان.همه کنجکاو بودند که غلامحسن همه مبلغ را آورده یا کسر کرده.ولى چون هیچ گفتگویى بین آقاى فرزانه و غلامحسن پیش نیامد اکثراً نتیجه گرفتند که غلامحسن همه مبلغ را آورده است.
آقاى فرزانه رو به رضا کرد و پرسید:رضا تو آوردى؟
رضا در حالى که زرد و سفید مى شد با صدایى گرفته گفت:نه آقا،چون بابام خونه نبود من نیاوردم.بعداً که بابام اومد مى آورم.
آقاى فرزانه در حالى که به صندلى کهنه تکیه داده بود جواب داد:اشکالى نداره پسرم هر وقت بابات آمد میارى.آقاى فرزانه رو به محمد رضا کرد و گفت:محمد رضا اگر تو آوردى بیار؟
محمدرضا آهسته بلند شده و بطرف میز آقاى فرزانه روان شد.رنگ صورتش مثل انار قرمز شده بود و دانه هاى عرق در پیشانى اش مى درخشید.پاکت پول در دستش مچاله شده بود و در حالى که دستش را مى لرزید پاکت را به دست آقاى فرزانه داد.آقاى فرزانه پاکت را بازکرد و پول داخل آنرا شمرد و در حالى که به محمدرضا نگاه مى کرد اسمش را مى نوشت.محمد رضا هم به آقاى فرزانه مى نگریست،بیش از دو دقیقه بهم دیگر نگاه کردند اما دریغ از یک کلمه که بینشان رد و بدل بشود.همه دانش آموزان گوشهایشان را تیز کرده بودند که چیزى را بشنوند اما سکوت بینشان شکسته نمى شد.رنگ صورت آقاى فرزانه مثل گچ سفید شده بود در نهایت این سکوت را آقاى فرزانه با صداى لرزانش شکست:پسرم محمدرضا بفرما بشین.
محمدرضا بدون اینکه کلمه اى بگوید برگشت چشمانش بزرگ شده بود و به جایى نگاه نمى کرد و قطرات عرق را با آستین کاپشن رنگ و رو رفته اش پاک مى کرد.کلاس غرق در سکوت بود،هیچ کس به جایى نگاه نمى کرد.نوبت من رسیده است اما منهم پایان این سکوت را نمى خواهم،لااقل دو دقیقه سکوت بیشتر را هم غنیمت مى شمارم.افزایش سرعت ضربان قلبم را احساس مى کنم و بدنم شروع به لرزیدن مى کند.سکوت را آقاى فرزانه مى شکند که با صداى ضعیف و خش دارى مى گوید:غلامحسین جان اگر پول را آوردى بیار؟
در حالى که به خودم زور مى زنم مى گویم آورده ام آقاى فرزانه و بلند مى شوم.در حالى که قدمهایم را بر مى دارم به این مى اندیشم که چگونه بگویم نصف پول را آورده ام.فاصله بین من و آقاى فرزانه پنج قدم است در هر قدمى که بر مى دارم یک بار به بچه نگاه مى کنم و یک بار به آقاى فرزانه.تمام شدن این پنج قدم برایم کابوسى مى نمایاند،اما در نهایت خود را در برابر میز آقاى فرزانه مى بینم.پاکت را بسمت آقاى فرزانه دراز مى کنم و با تمرکز همه قدرتم در دهانم با صدایى لرزان مى گویم:
-نصف مبلغ را آورده ام آقاى فرزانه.
آقاى فرزانه با صداى مهربانى مى گوید:
-اشکالى نداره پسرم بفرما بشین.
-پدرم کارگر فصلى است،یک روز کار داشته باشد دو روز بیکار است حالا هم زمستان است و وضعیت بدتر است ،نداریم که همه اش را بیاورم.
آقاى فرزانه در حالى که سعى مى کرد بر خودش مسلط شود جواب داد:
-متوجه شدم پسر جان،بفرما بشین.
نمى خواستم بنشینم،مثل اینکه مى خواستم خودم را اثبات کنم.هر طور باشد ما از فقر خودمان خجالت مى کشیم،مى خواستم اثبات کنم که من خجالت نمى کشم بهمین خاطر چشمم را رو به نور ضعیف خورشید دوختم و گفتم:
-این مبلغ را هم پدرم به زور داد،بخاطر اینکه خودمان بخاطر اینکه پول نداریم نفت بگیریم بخارى نگذاشته ایم و با والور سر مى کنیم.
آقاى فرزانه از پشت میزش بلند شد و در حالى که با دستش یقه ام را گرفته بود با فریادى که مى لرزید گفت:
-متوجه شدم چى گفتى،تو هم متوجه بشو من چى مى گم و برو از کلاس بیرون و در حیاط مدرسه قدم بزن وگرنه بزور از کلاس مى اندازمت بیرون.
در حالى که بدنم مى لرزید از کلاس بیرون زدم،چیزى در قلبم سنگینى مى کرد.در گوشه نورگیر حیاط مدرسه نشستم هرچند که نه متوجه نور خورشید بودم و نه متوجه چیزى دیگر.مثل اینکه در خلاء بودم .سکوت محمدرضا بخاطر فقرش و خجالتش از ابراز فقرش،داغونم کرده بود.مى پنداشتم که سرنوشت محمدرضا سرنوشت همه ماست،ما فقیریم و ضعیف و خجالت مى کشیم،اما کسانى که ما را استثمار مى کنند غنى هستند و به دزدى هایشان افتخار مى کنند.در این افکار غوطه ور بودم که یکى در کنارم نشست و دستش را در گردنم انداخت.سرم را بلند کردم دیدم آقاى فرزانه است!چهار-پنج دقیقه بینمان سکوت حاکم شد،هیچ کدام به جایى نگاه نمى کردیم که در نهایت آقاى فرزانه سرش را بلند کرد و گفت:
-مى دونى چرا سرت داد زدم؟
در حالى که سرم را بالا آورده و به خورشید نگاه مى کردم جواب دادم:
-انسان خیلى وقتها داد و فریاد مى زند چونکه احساس مى کند عاجز و ضعیف است.چونکه هیچ چاره اى بجز فریاد زدن ندارد.
-راست میگى من در مقابل سکوت محمدرضا خودم را عاجز حس کردم.محمد رضا نتوانست مشکلش را بگوید،در اصل نه فقر و ندارى محمدرضا بلکه شرمش از این فقر و ندارى بود که لرزه بر اندامم انداخت و داغونم کرد!آن سکوت حالا هم گوشهایم را مى خراشد.بخاطر عصیان در مقابل آن سکوت بود که فریاد زدم،در واقع این فریاد بیشتر براى خودم بود.اگر احساس مى کنى که سر تو داد زدم و ناراحت شدى ازت عذر مى خواهم.
در حالى که به نقطه اى نامعلوم نگاه کردم فقط توانستم بگویم:مى دانم.
-مى خواهى امروز برو خونه استراحت کن!کیفت را هم آوردم،اما بنظر من از اتفاقى که امروز افتاد صحبتى نکن چونکه ممکنه باعث ناراحتى خانواده ات هم بشود.بعضى وقتها باید مُهر سکوت بر لبت بزنى و درد و رنج را فقط خودت حمل کنى.حتى بنظر من تا زمان تعطیلى مدارس برو کتابخانه و همزمان اینکه مدرسه تعطیل شد برو خانه که متوجه نشوند.
-باشه همین کار را مى کنم.
آقاى فرزانه کیفم را گذاشت کنارم و پا شد و رفت.
به چیزى فکر نمى کنم فقط ساکت نشسته ام و هر چند بطرف خورشید و آسمان نگاه مى کنم اما در اصل به هیچ چیز نگاه نمى کنم.شاید نیم ساعت به همین روال گذشت یک لحظه فکر کردم که ساعتها به این روال گذشته و احتیاجى به رفتن به کتابخانه ندارم.اما فقط نیم ساعت گذشته و من باید چهار ساعاتی دیگر را تا ظهر بگذرانم تا به هنگام تعطیلى مدرسه به خانه بروم.میخواستم بروم در خیابان قدم بزنم اما پشیمان شدم بخاطر اینکه ممکن است کسى از آشنایان اتفاقى در خیابان ببیندم و به خانواده ام خبر بدهد.بهمین خاطر بطرف کتابخانه براه افتادم تا هم خودم را با کتابى مشغول کنم و هم اینکه اصولا در کتابخانه کسى من را نمى بیند که تا به خانواده ام خبر بدهد.کتابخانه شهرمان در ساختمانى دو طبقه قدیمى و شیروانى واقع شده است که بخاطر کمبود جا،سالن مطالعه اش خیلى کوچک است و بیشتر کتابها را امانت مى گیرند و در خانه مطالعه مى کنند.آقاى “ببرى” مرد پنجاه ساله اى است که هم مدیر کتابخانه است و هم تنها کارمندش،رابطه اش هم با من خوب است بخاطر اینکه من توانایى مالى خرید کتاب ندارم و مشترى دایمى اش هستم و بعضاً هم بعضى از کتابهاى شخصى اش را از خانه مى آورد و به من امانت مى دهد.بى حال از پله هاى کتابخانه بالا مى روم و از در کتابخانه که همیشه صدا مى دهد داخل کتابخانه مى شوم،آقاى ببرى مثل همیشه با کت شلوار رنگ و رو رفته اما منظم و با صورت سه تیغ پشت پیشخوان کتابخانه نشسته است.هر چند که موهاى سرش سفید شده است اما هنوز طـراوت و شادکامى از چهره اش مى بارد.آقاى ببرى در حالى که من را دید در سلام کردن پیشدستى کرد و گفت:
-خوش اومدى غلامحسین،امروز میخواى چى بخونى؟
-سلام آقاى ببرى،ممنون از لطفتان.یک چیز ساده میخوام،مثل شعر.میخوام کمى وقت بگذرونم.
-فکر مى کنم شعرهاى برتولت برشت را بپسندى،در عین سادگى پرمحتوا و عمیق هستند!
-اگر شما توصیه مى کنید حتماً اینطور است.
آقاى ببرى در حال که در قفسه کتاب بدنبال کتاب بود ادامه داد:
-برتولت برشت از آن جمله نویسنده هایى است که مسایل روز را به صورت ساده به شکل شعر و نمایشنامه در آورده است.
آقاى ببرى کتاب را پیدا کرد و به دست من داد و طبق عادت همیشگى به سکوت سرجایش برگشت،شروع به خواندن کتاب مى کنم.روان و چسبناک است،اشعار در دل انسان حل مى شود مانند حل شدن کره در ماهیتابه روى اجاق داغ.گذر زمان را حس نمى کنم.این شعر را چند بار مى خوانم:

در ستایش آموختن

یاد بگیر، ساده ترین چیزها را!
برای آنان که بخواهند یاد بگیرند،
هرگز دیر نیست.
الفبا را یاد بگیر!
کافی نیست؛ اما آن را یاد بگیر!
مگذار دلسردت کنند! دست به کار شو!
تو همه چیز را باید بدانی.
تو باید رهبری را به دست گیری. . .
ای آنکه در تبعیدی، یاد بگیر!
ای آنکه در زندانی، یاد بگیر!
ای زنی که در خانه نشسته ای، یاد بگیر!
ای انسان شصت ساله، یاد بگیر!
تو باید رهبری را به دست گیری. . .
ای آنکه بیخانمانی، در پی درس و مدرسه باش!
ای آنکه از سرما میلرزی، چیزی بیاموز!
ای آنکه گرسنگی میکشی، کتابی به دست گیر!
این، خود سلاحیست. تو باید رهبری را به دست گیری. .

ای دوست، از پرسیدن شرم مکن!
مگذار که با زور، پذیرنده ات کنند.
خود به دنبالش بگرد!
آنچه را که خود نیاموخته اى انگار کن که نمیدانی.
صورتحساب را خودت جمع بزن!
این تویی که باید بپردازی اش.
روی هر رقمی انگشت بگذار و بپرس: این، برای چیست؟
تو باید رهبری را بهدست گیری.(برتولت برشت)
آقاى ببرى حق داشت شعرها در عین عمق و زیبایى ساده بود.اصولا آنقدر غرق در خواندنش بودم که گذر این سه-چهار ساعت را حس نکردم.حتى در خودم انرژى احساس مى کنم که بر درد و رنج چند ساعت قبل به راحتى غلبه مى کند.در موقع خروج از آقاى ببرى خواستم که اگر کتابى دیگر هم از برتولت برشت دارد به امانت بدهد تا به خانه ببرم و مطالعه کنم.آقاى ببرى خندان در حالى که کتابى دیگر از برتولت برشت را جستجو مى کرد گفت:

-مى بینم که کتاب را پسندیدى و حالا آنقدر به خواندنش حریص شدى که این را تمام نکرده کتابى دیگر از او را میخواهى شروع کنى!

-آره خیلى پسندیدم در عین حال که روان و ساده است مفاهیمش هم خیلى پرمغز و عمیق است و بعد از خواندن کتاب هم ناخوداگاه احساس خوشى به انسان دست مى دهد.کمتر کتابى در عین ساده بودن این ویژگى ها را دارد، البته بنظر من!

-پسرم نوشته ها و نویسنده هاى باسواد دو گروه هستند،گروهى آنقدر سخت و معما گونه مى نویسند که لازمه فهم مفاهیم کتابشان با چند برابر کتابشان تعبیر و تفسیر باید بخوانى و در نهایت هم هر کس به نفع خودش تعریف و تفسیر مى کند!اینها اکثراً مى نویسند که دانایى خود را به رخ مردم برسانند حتى به قیمت اینکه کتابشان همیشه بعنوان معما و غیرقابل فهم جلوه کند.گروه اقلیتى هم هستند که به عشق مردم مى نویسند و بخاطر آن هم شب و روز سعى مى کنند مطالعه کنند تا چیزهایى که مطالعه کردند را ساده و قابل فهم براى عموم مردم بنویسند که برتولت برشت هم از همین گروه معدود نویسنده هاست.

کتابها راگرفته و از توضیحات آقاى ببرى تشکر کرده و به طرف خانه رهسپار شدم. شلوغى خیابان بعد از تعطیل شدن مدارس را بسیار دوست دارم.در زیر نور خورشید دخترکانى که همبازى کودکى مان بودند و حالا به مقتضاى سنت و سن از انسان رو مى پوشانند،درخششان تداعى کننده روزهاى خوش ایام کودکى است.همانطور که در مسخ شعرها و محسور در زیبایى خورشید و همبازى یان سابقم بودم خود را جلوى خانه مان یافتم.در مثل همیشه باز است،طبق عادتى دیرینه در مناطق پایین شهر روزها در ورودى را قفل نمى کنند شاید این مسله نشات گرفته از این باشد که اصولاً چیزى براى دزدیده شدن ندارند یا اصولاً به دزدى دزد اعتقادى ندارند.سرفه اى مى کنم و داخل خانه مى شوم،همسایه مان خاله جیران هم در لحاف دوختن به مادرم کمک مى کند.آبگوشت روى والور در حال قُل خوردن است و بویش هوش را از سر مى رباید.سلامى دادم و کنار مادر و خاله جیران نشستم.خاله جیران همسایه بغلى ماست و اجاقش کور است و من و مادرم را فرزند خود حساب مى کند و مهر مادرى اش را از ما دریغ نمى کند.شوهرش،عمو جمشید هم بقال است و صبح مى رود شب بر مى گردد و خاله جیران در این تنهایى و دل تنگى همیشه به خانه ما مى آید که هم به مادرم در دوختن لحاف کمک کند و هم بقول خودش از دل تنگى خلاص بشود.وقتى که بچه بودم همیشه برایم شعر و قصه مى خواند و رابطه مان خیلى صمیمى بود و وقتى هم بزرگ شدم بعضى وقتها من برایش شعرى یا مطلبى میخواندم.در اصل مى خواهم چند شعر که امروز صبح خوانده ام را برایش بخوانم.

خاله رویش را بطرف مادرم کرد و گفت:

-میخواى غذاى غلامحسین بده،گرسنه است بچه ام.

عوض مادرم من جواب دادم:

-نه خاله گرسنه نیستم،همه مان باهم مى خوریم.

-پسرم آخه ما کار داریم،آخرهاى لحاف است مى خواهیم دیگه یک نفس تمامش کنیم بعداً نهار بخوریم.

-باشه من هم به درسام مى رسم و در ضمن هم یک دو تا شعر خوب هم برایتان مى خوانم.

مادرم با چشمان مهربان و سیاهش نگاهى به من کرد و گفت:مى خواى یک لقمه نان و پنیر بخور و شعرت را برایمان بخوان و بعداً به درس و مشق ات برس.

گفتم گرسنه نیستم و شروع به خواندن شعرها کردم،از گوش کردن به شعر خیلى لذت بردند حتى در آخر این شعر کوچک را خواندم که به درخواست خاله چند بار تکرارش کردم:

کنار جاده نشسته ام.
راننده، چرخی را عوض میکند.
از آنجا که میآیم،
دلبسته اش نیستم.
به آنجا که میروم، نیز دل نبسته ام.
پس چرا ناشکیبا،
عوض کردن چرخ را مینگرم.(برتولت برشت)

خاله آهى از ته دل کشید و گفت:
-انسانها چقدر قوى و قدرتمند هستند و شعرهایى مى گویند که از درد و رنج و دغدغه کسانى که از دین و نژاد و مملکت دیگر هستند صحبت مى کنند و به دل کسانى که هرگز ندیده اند سخنانشان را مى نشانند!پسرم غلامحسین بعداً هم از این شاعر چند شعرى برایم بخوان.
-باشه خاله جان هر وقت خواستى واست مى خوانم.
مادر و خاله سرگرم دوختن لحاف شدند و منهم سرگرم خواندن درس شدم،متوجه گذر زمان نشدم اما یکدفعه شنیدم که مادر به خاله گفت دیگه تمام کردیم حالا وقت نهار خوردن است.خاله جیران علیرغم وجود صمیمیت طبق عادت همیشگى مى گفت که نه دیگه من باید برم که مادرم گفت آبگوشت بادمجان خشک درست کرده و اگر خاله برود ناراحت مى شویم که باز خاله طبق عادت همیشگى قبول کرد.مادرم سفره را پهن کرد تو قابلمه آبگوشت (البته بدون گوشت )بادمجان،گوجه فرنگى،سیب زمینى و لوبیا دیده مى شود و در کنارش هم سبزى،نان لواش و پیاز اشتهاى انسان را باز مى کند.اول تیلیت را خوردیم و بعداً سیب زمینى و مخلفات را با گوشت کوب کوبیدیم و با سبزى خوردیم.(البته من با پیاز خوردم)تو جمع کردن سفره به مادرم کمک کردم،خاله اصرار مى کرد که ظرفها را توى حیاط بشوید،اما مادرم قبول نمى کرد و گفت که بعداً آب گرم مى گذارم رو اجاق و با آب گرم مى شویم،حالا چاى گذاشتم و وقت چاى است!خاله خنده اى کرد و در حالى که ظرفها را بر مى داشت تا در حیاط با آب سرد بشوید گفت:
-قدیم وسط زمستان یخ رودخانه را مى شکستیم و با آب یخ،ظرف و لباسها را مى شستیم حالا دو تا ظرف را شستن آبگرم مى خواهم چکار؟پنج دقیقه میشورم و میام چاى مى خوریم.
مادرم هم استکان نعلبکى کنار سماور چید و چاى را دم گذاشت و در این بین کمى نظم به خانه داد که خاله ظرفها را شست و آمد نشست کنار سماور و شروع کرد به ریختن چاى !خاله عادت دارد چاى را نیمه دم بخورد،اون میگه اگه میخواى طعم طبیعى چاى را احساس کنى نباید آن را خیلى دم بگذارى.خاله در حالى که چاى مى ریخت پرسید:
-غلامحسین مدرسه چطور بود؟
-خوبه خاله،مثل همیشه.
-پسرم درست را خوب بخوان،براى غلبه بر این روزهاى سیاه بجز خواندن راه و چاره دیگرى نیست،فقط با خواندن و باسواد شدن است که میشه کمى از این درد و رنج را کاهش داد.همان شعرى راجع به خواندن که واسم خواندى به هوسم آورد که تو این پیرى خواندن و نوشتن را بیاموزم،اما من دیگه پیر شدم و دنیا را سپردم دست شما.قسمت بیشتر عمرم رفته و دیگه چیزى به آخر راه نمانده پسرم!
-هیچ وقت دیر نیست خاله جون،بهانه نتراش.
خاله در حالى که چاى را مى نوشید گفت:
راست میگى پسرم،ما همیشه براى تنبلى هاى خودمان یک بهانه پیدا مى کنیم،حتى اگر پیدا نکردیم بهانه اى کشف مى کنیم.در اصل همه مشکلات از تنبلى و بى ارادگى ما نشات مى گیرد،بقیه امور فرعى هستند و بیشتر براى اینکه سر خودمان شیره بمالیم دنبال بهانه یابى هستیم.
خاله در حالى که استکان چاى را سر مى کشید رو به مادرم گفت:
-لحاف جدید را کى شروع مى کنى؟
-عصرى شروع مى کنم ،حالا یک کمى به خونه زندگى برسم.الان هم مرتضى از سرکار مى رسد یک شام سبک هم باید درست کنم بعداً شروع مى کنم.
-میخواهى بمونم دوتایى شروع کنیم؟
-نه خاله جون،به شما هم همیشه زحمت مى دم،الان هم شوهرت مى آید.تو هم برو کمى استراحت کن،شام درست کن .
-نه دخترم چه زحمتى،منهم تنهام و از دلتنگى در مى آیم.پس آنوقت من هم مى روم به خانه و زندگى برسم و فردا صبح دوباره مى آیم باهم کار مى کنیم.
-باشه خاله جون،خدا شما را واسه ما نگهداره.بمون یک چاى دیگه بخور بعداً برو.
خاله در حالى که مى خندید جواب داد:
– آره دخترم از قدیم گفتند چاى را یکى بخورى شگون نداره باید دوتا بخورى.
مادرم هم در حالى که مى خندید براى هر کدام مان یک چاى دیگر ریخت.خاله همانطور که منتظر خنک شدن چاى بود ازم خواست یک شعر دیگه واسش بخوانم.مادرم با تبسم گفت:
خاله ات از این شعر و شاعر خیلى خوشش اومده غلامحسین!کتاب را به عمو جمشیدت بده تا عصرها عمو جمشید در گوش خاله ات از این شعرها بخواند تا شاید از این به بعد عوض حکایت لیلى و مجنون حکایت جیران و جمشید زبانزد مردم بشود.
همه مان از ته دل و با صداى بلند خندیدیم و من شعر پرسشهاى یک کارگر باسواد را براى خاله خوندم.وقتى شعر را مى خواندم خاله آخرین قورت چایش را سر کشید و بعد از خواندن شعر چندین دقیقه سکوت بین مان حاکم شد.خاله به سختى از زمین بلند شد و رو به من کرد و گفت:
-پسرم خدا تو را حفظ کند،امروز با خواندن این شعرها قلبم را روشن کردى.بیا رفتنى ببوسمت.منهم بلند شدم و خاله را بغل کردم و گفتم:فدایت بشم خاله جون.خاله جیران بعد از اینکه چند بار منو بوسید گفت:
-خاله فدایت بشود،قربانت بروم پسرم.خدا تو را واسه ما حفظ کند.
با مادرم خاله را تا دم در بدرقه کردیم.موقعى که از دم در بر مى گشتیم،مادرم ساکت و گرفته بود از دستش گرفتم و پرسیدم:
-مامان ناراحتى؟
-پسرم هم واسه تنهایى جیران ناراحتم و هم از داشتن تو خوشحالم.آدم تو زندگى هیچ وقت خوشبختى را کامل به دست نمى آورد ،همیشه کنار خوشبختى درد و رنج هم است.
-اون روى سکه را هم باید در نظر گرفت که همیشه کنار بدبختى تکه هایى از خوشبختى هم است.
در حالى که دست مادرم را گرفته ام قطره اشکش را با دست دیگرم پاک مى کنم و بهش دالدارى مى دهم :که همه چیز درست خواهد شد مامان.
-همه چى خوبه پسرم.
گفت و زلف هاى سرش را گذاشت روى شانه ام.زلفان تک سفید افتاده اش را با دستانم طومار مى کردم و مادر و پسر همدیگر را در آغوش کشیدیم و مهر و محبت جوشان خودمان را به هم نشان دادیم.مادرم تو زندگى خیلى سختى کشیده بود،او بدون رضایت خانواده اش با پدرم ازدواج کرده بود و خانواده اش بهمین خاطر طردش کرده بودند.حتى چند بار چند نفر را واسطه کرده بود و یا خودش چند بارى به دیدار خانواده اش رفته بود که با عزیزانش آشتى کند.اما هر دفعه پدر بزرگم بعد از فحش و بد و بیراه بهش گفته بودند که بطمع کمک مالى مادرم میخواهد با خانواده اش آشتى بکند و این قلبش را بیشتر از جدایى و فراق آزرده بود.مادرم سرش را از شانه ام برداشت و پرسید:
-میرى کوچه بازى کنى یا میخواهى به درس و مشقت برسى؟
احساس کردم مادرم هم مى خواهد نیم ساعتى تنها باشد،بهمین خاطر گفتم میخواهم برم یه نیم ساعتى بیرون،بعداً بیام به درس و مشقم برسم!
-باشه پسرم،اما زود برگرد از درسهایت عقب نمانى.
از مادرم جدا شده و به کوچه رفتم.در اصل منهم مى خواهم کمى تنها باشم،بهمین خاطر بچه هاى محله مان نبینندم براى قدم زدن به محله اى دیگر رفتم.هوا سرد شده و در خورشید قدرتى براى گرم کردن زمین و بدنمان نمانده است،به همین خاطر سرعت قدم زدنم را بیشتر مى کنم تا بدنم گرم شود.زمان برگشتنم فرا رسیده و خودم هم عجله دارم که زود برگردم بخاطر اینکه امروز از کلاس ماندم و باید بیشتر کار کنم تا از درس و مشق عقب نیفتم!به خانه بر مى گردم،در باز است و من با سرفه اى داخل مى شوم مادرم روى والور آش دوغ درست مى کند.سلام مى کنم و مستقیم سر درس و مشقم مى روم.در این اوصاف بود که پدرم هم آمد،سلامى کرد و گفت که خسته است و چاى میخواهد.مادرم صدایم کرد که من آش را بهم بزنم که براى پدر چاى حاضر کند.پدرم هم کنار والور نشسته بود،در حالى که دستهاى پینه بسته اش را گرم مى کرد رو به من کرد و پرسید:
-پولو دادى پسرم؟
-آره دادم بابا،چیزى نگفتند!
پدرم در حالى که به من نگاه مى کرد گفت:
-قرار چى بگویند مگه پسرجان؟اینها مملکت را مى خورند و این پول را هم واسه إللى تللى هاشون مى گیرند.حالا سبک سنگین مى کنند که زن مردم را از دست شون دربیاورند!آخوند جماعت اینجوریه پسر جون.اینها چند صد سال بود که برنامه ریزى کرده بودند بیان سر حکومت ،حالا هم که آمدند خون مردم را تا آخرین قطره مى مکند.از قدیم گفتن جیب آخوند جماعت گود میشه و تَه نداره،هر چقدر هم بِدى بازهم بیشتر مى خواهند و تشنه اند.
در این حین مادرم چاى را آورد و من به سر درس و مشقم برگشتم،مادرم و پدرم سر والور باهم از خریدن نفت و گذاشتن بخارى صحبت مى کردند،اما منهم سخت مشغول درس بودم و متوجه گذر زمان نمى شدم،مادرم سفره را انداخته بود و من را هم صدا کرد.آش دوغ با سیر در زمستان بد جورى مى چسبد بعد از شام و جمع کردن سفره مادرم به هر کس چایى داد و طبق معمول تا زمان خواب،خودش با دوختن لحاف،پدرم با گوش دادن به رادیو و من با پرداختن به درس و مشق مشغول شدم.

قسمت دوم

وسط زمستان است و هوا بسیار سرد است مثل اینکه از آسمان یخ مى بارد.بخارى هم که گذاشته ایم خانه را گرم نمى کند.تو داخل خانه هم جوراب و کاپشن پوشیده ایم.مادرم به پنجره نایلون جدیدى هم زده است تا عایق کارى کند و از ورود و خروج سرما و گرما جلوگیرى کند ولى از دیوارها هم سرما به داخل نفوذ مى کند.آبگوشت در روى بخارى قل-قل مى کند،کمى دیر وقت است و پدرم امروز دیر کرده است.مادرم مى گوید که اگر میخواهم غذاى من را بدهد که قبول نمى کنم و مى گویم بگذار بابا هم بیاد باهم بخوریم.در این حین پدر هم پیدایش مى شود،سلامى مى کند و به مادرم مى گوید :زود باش که هم گرسنه ام و هم دیرم شده.آخر ماه محرم است و بابام پاى ثابت هئیت عزادارى و مسجد است.البته کلاً پدرم آدم مذهبى و نماز خوان نیست و حتى اعتقادات درست حسابى هم به دین و آخوند ندارد اما پاى ثابت هئیت سینه زنى است.پدرم در حالى که دستهایش را گرم مى کرد دوباره به مادرم کرد و گفت:
“گونش” زود باش که الان هئیت شروع کرده و من دیر ماندم.
مادرم با عجله سفره را انداخت و هر کس با عجله شامش را خورد.در جمع کردن سفره به مادرم کمک کردم .مادرم براى هر کدام یک چاى ریخت،بابام در حالى که چاى را جلوى خودش مى کشید گفت:
-“گونش” تو این ماه باید کمى صرفه جویى کنیم،آخه باید شصت هزار تومان به هئیت و آخوند مسجد کمک کنم.
یک دفعه با شنیدن اسم آخوند به ذهنم حرفهاى سه ماه پیش پدرم در مورد آخوندها آمد،همان موقع که مى خواستیم به مدرسه کمک کنیم چند روز به آخوندها بد و بیراه و بدگویى کرد و حالا خودش اختیارى مى خواهد به آخوند مسجد کمک کند!بهمین خاطر رو به پدرم کردم و گفتم:
-مگه خودت نمى گفتى که این آخوندها مفت خورند و بى مصرف. آدم نباید یک قران از پولش را حرام این آخوندها بکند.مگه خودت دهها بار نگفتى که یکى از اصلى ترین دلایل بدبختى این مردم و مملکت آخوندها هستند،حالا چطور شد که خودت تو این زمستان و بیکارى از شکم خودت و ما مى زَنى و به آخوندها و هئیت کمک مى کنى؟
بابام که کمى عصبى شده بود با صداى بلندى جواب داد:
-ماه محرم و عزادارى فرق میکند.درست است که آخوندها دزدند و مفت خور و مایه بدبختى این مرز و بوم هستند.اما حسینى و عاشورایى بودن با آخوند و اسلام فرق مى کند.حتى آقاى محمدى که هم دکتر است و هم چند سال بخاطر مخالفت با آخوندها زندان افتاده است یکصدو پنجاه هزارتومان به هئیت و مسجد کمک مى کند.تو بیشتر از او حالیت نمى شود که؟
-آخوند شما ملا “داننده” است که ماهى دو سه میلیون تومان از حکومت میگیرد و دو سه میلیون هم از آدمهاى بدبختى مثل ما.در ثانى همین ملا “داننده ” که همه میگویند قاتل و حکم اعدام دهها نفر را داده است و خود شما چند بار گفتید آدم جنایتکار و کثیفى است و همه تان پشت سرش قاتل میگویید و وقت عمل،خودتان نان پیدا نمى کنید از شکم خود وخانواده تان مى زنید و به این آخوند مى دهید تا در منبرش شرکت کنید!شاید نگران هستید که این آخوند با یکصد سى کیلو وزن مشکل تغذیه دارد و باید وزنش به یکصد و هفتاد کیلو ارتقا بدهید.لیاقت این مردم و حتى آدمى که باسوادش در خفا غیبت مى کند و به زندان مى رود و در ظاهر الگو مى شود و یکصد پنجاه هزار تومان به همان مُلا کمک مى کند بهتر از این حکومت و آخوندها نیست و حتى بدتر از این حکومت هم حقمان است.
پدرم با لحنى عصبى حرفم را برید و فریاد زد:
اسمت را غلامحسین گذاشتم که غلام و عبد حسین باشى،حالا دو تا کتاب خوندى واسه من خروس شدى.
منهم چندین بار به اسمم و دیگر اسمهایى که با غلام و عبد شروع مى شد فکر کرده بودم و بدم مى آمد از این اسمها.بهمین خاطر تمام قدرتم را در گلویم جمع کردم و چشمهایم را بستم و گفتم:
-از این اسمهایى که اولشان غلام و عبد دارند و براى من و هر کس تداعى کننده نوکرى و بردگى هستند نفرت دارم.از اینکه این اسم را که نشانگر بردگى من است هر روز حمل مى کنم از خودم متنفرم.این اسمهایى که که پسوند و پیشوند نوکرى و بندگى هستند نه مایه افتخار که مایه شرم هستند.وقتى که بزرگ شدم اولین کارى که مى کنم عوض کردن این اسم نوکرصفتانه است.
زیر باران مشت و لگد پدرم،سرم نعره مى زد:
-فکر مى کنى نمى دانم چرا هئیت و مسجد نمى آیى گوساله ؟دو تا کتاب خواندى میخواهى بمن عقل یاد بدهى؟واسه زندگى کردن تو این جمع باید همرنگ جماعت بشى،نمیشه بین این همه مردم فقط تو شاخ دربیاورى.مادرم گریه مى کرد و خودش را بین من و پدرم حائل کرده بود و به پدرم التماس مى کرد تو را به خدا بس کن!بابام در حالى که فحش مى داد من را ول کرد و از خانه بیرون رفت تا به هئیت برسد و مادرم در حالى که گریه مى کرد مى گفت:هر چیزى را که فکر مى کنى درسته نباید به زبانت بیاورى.مادرم در حالى که خون بینى و صورتم را با روسرى اش پاک مى کرد و با گریه و زارى به خدا التماس مى کرد که ده هزار تومان و یک کله قند نذر هئیت عزادارى مى کنم تا غلامحسینم چیزیش نشود.

قهرمان قنبرى