گشت و ماموریتی در “ژاوه رو”

گشت و ماموریتی در “ژاوه رو”

اوایل خرداد سال شصت و هشت با آغاز فصل گرما، برای انجام دوره ای تازه از فعالیت در مناطق اشغالی کردستان، در یک واحد ۵۵ نفره که فرماندهی آن را رفیق جانباخته، توفیق الیاسی بر عهده داشت، از اردوگاه کومه له در روستای “زه رگویز” که در نزدیکی شهر سلیمانه واقع شده بود، براه افتاده و از مرز ملیتاریزه شده ایران و عراق گذشته و با پیمودن مسافتی چند روزه، به روستایی متروک به اسم” ناوکه لان” رسیدیم. روزهای اول، معمولا پیاده روی سخت تر از حالت معمول بود زیرا پس از چند ماه استراحت، بدن آن آمادگی لازم را نداشت و مدتی طول میکشید تا همه چیز به حالت عادی خود برگردد. البته در آن میان، فشار بر رفقای زن به مراتب بیشتر از رفقای مرد بود زیرا آنها طبیعتا محدودیتهایی داشتند که بقیه نداشتیم. اما هیچگاه نه در طول آن ماموریت، نه پیش و نه پس از آن، نشنیدم که آنها در مورد وضعیت جسمی، خستگی و غیره، اعتراضی داشته باشند. معمولا آنها صبورانه و با متانت، با مشکلات برخورد کرده و از کمترین امکانات، حداکثر استفاده را میکردند.

 قرار شد که شب را در “ناوکه لان” و در زیر آسمان کبود به صبح برسانیم. طبق روال همیشگی وظایف هر فرد در امر حفاظتی، تدارکاتی و غیره مشخص شده و هر کس به نحوی، سرگرم کاری بود. تعدادی به فکر پیدا کردن جایی مناسب برای خوابیدن و آماده کردن آن بودند، تعدادی با همدیگر بحث میکردند و غیره. اخبار رادیو به ناگاه، توجه همه را به خود جلب کرد. گوینده رادیو جمهوری اسلامی با لحنی ماتم گرفته درگذشت خمینی را اعلام میکرد. خبرمردن یک دیکتاتور که نماینده طبقه سرمایه دار در ایران و شرکای بین المللی آنها بوده و دستش به خون هزاران انسان بیگناه آلوده و زندگی میلیونها انسان دیگر را به تباهی کشانده بود، برای ما که خود در حال مبارزه با آنها بودیم، قاعدتا میبایست خوشحال کننده باشد اما برای جایگزینی وی و پیدا کردن کله خشک دیگری مثل او که بویی از انسانیت نبرده باشد، در بین بقیه همپالکیهایش چندان مشکل نبود.

 این خبر، به آن جهت مهم بود که میتوانست از زوایای گوناگون بر اوضاع سیاسی ایران و منطقه تاثیر بگذارد. به عنوان مثال، حاکمیت ایران تا چه اندازه میتوانست ثبات خود را حفظ کند؟ موضعگیری دیگر طرفهای درگیر در منطقه و ازجمله حکومت عراق چه خواهد بود؟ تشکلهای اپوزیسیون چه خط مشی تازه ای را در پیش خواهند گرفت؟ چه دگرگونیهایی در نحوه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی ما به وقوع خواهد پیوست؟ و سوالهای متعدد دیگر. یک نگرانی عمومی هم وجود داشت و آن اینکه مرکزیت و ارگانهای تشکیلاتی ما در خاک عراق قرار داشتند. حکومت عراق، همان حکومتی بود که مردم بی دفاع حلبچه را بمباران شیمیایی کرده و هزاران انسان را در کردستان عراق زنده به گور کرده بود. از دست چنان رژیم فاشیستی هر جنایتی بر می آمد. آن نگرانی بیمورد نبود، به آن خاطر که در چند دهه پیشتر در سال ۱۹۷۵ ، جنبش کردستان عراق که “مصطفی بارزانی” رهبری آن را بر عهده داشت، مورد معامله آمریکا، رژیم شاه و رژیم بعث عراق قرار گرفته  و یک شبه آن جنبش که ده ها هزار نیروی مسلح داشت، به شکست کشانده شده بود و تنها چیزی که برای آنها ارزشی نداشت سرنوشت مردم محروم و مبارزین واقعی در کردستان بود. چه کسی میتوانست تضمین کند که همان واقعه در آن زمان، دوباره تکرار نشود. معامله بر سر زیر پا گذاشتن منافع زحمتکشان در جنبشهای کردستان چه در بین دولتها و چه در بین احزاب کردی تاریخا یکی از مهمترین علتهای شکست بوده است.

 در هر حال، ماموریت ما که رسیدن به منطقه “ژاوه رو” از توابع سنندج بود، طبق برنامه ریزی قبلی پیش میرفت و تغییری در آن داده نمیشد.

البته چند روز بعد، در تماسهای  رادیویی با مرکزیت کومه له، خبر پیدا کردیم که رژیم بعث عراق مرزهای خود را به روی واحدهای دیگر ما که قصد عبور از آن را داشتند، بسته و از اعزام نیروهای بیشتر از مناطق اردوگاهی به داخل ایران، جلوگیری می کرد و در واقع، واحد ما در داخل، تک افتاده بود و فقط میتوانستیم بر روی توان و ظرفیتهای همان گروه ۵۵ نفره و کمکهای مردم، حساب کنیم.

در مسیر حرکت وعبور از روستاها، کشتزارها و باغها، با برخوردهای صمیمانه مردم  مواجه شده که در تقویت روحیه و دلگرمی برای پیشبرد وظایفی که بر عهده داشتیم، بسیار موثر بود.

قبل از رسیدن به  “ژاوه رو”، رژیم اسلامی از آن وضعیت و اینکه تک افتاده ایم، باخبر شده و تلاش میکرد تا به هر نحوی که ممکن بود، ضربه ای موثر بر ما وارد آورد. نیروهای سرکوبگر در راستای آن سیاست، در بستر راههای خروجی از روستاهای آن منطقه، پستهای ایست و بازرسی برقرار کرده و مقدار نان و غذای مردم روستایی که هر روز عازم باغها و کشتزارهای خود بودند را، کنترل می کردند تا به این وسیله از رسیدن نان و غذا و دیگر مایحتاج ضروری به ما، جلوگیری کنند. این تاکتیک آنها بی تاثیر نبود اما پشتیبانیهای بیدریغ مردم و بخصوص اقشار فقیر و تحت ستم در رساندن آذوقه به دست ما و همچنین تیمهای تدارکاتی که به داخل روستاهای اشغالی نفوذ میکردند، بخش زیادی از آن فشار را خنثی میکرد. (البته لازم به یاد آوری است که  جنبش کردستان تا آن مقطع، تدریجا در حال عقب نشینی بود و دست نیروهای حکومت برای اجرای سیاستهای سرکوبگرانه خود در کردستان روز به روز، بازتر شده و مردم به چشم خود آن سیر ناگوار و منفی را مشاهده میکردند، هر چند شور و شوق و امید به پیروزی نسبت به سالهای قبل در برخوردهای آنها به چشم نمیخورد اما همچنان به کمکهای مادی و معنوی خود ادامه میدادند).

فعالیت در روستاهای “ژاوه رو” یکماه و نیم به طول انجامید. با توجه به همه محدودیتها، نه تنها رژیم نتوانست به ما ضربه ای بزند بلکه برعکس این ما بودیم که ابتکار عمل را در دست داشته و از هر امکانی جهت خنثی سازی تاکتیکهای آنها و سازماندهی و روشنگری مردم، استفاده کرده وحتا توانستیم  ضربه های موثر نظامی هم به آنها وارد آوریم که چندین عملیات کوبنده و از جمله تسخیر دو پایگاه آنها در روستاهای” خواشت” و “که له وینجه” از آن جمله بودند.

داشتن فرمانده توانایی همچون توفیق الیاسی (توفیق حه مه لاو) موجب قوت قلب و اعتماد به نفس در واحد میشد و آن اعتماد به هیچ وجه بی دلیل نبود. کاک توفیق مدت زیادی را در مدرسه نگذارنده بود و بنا به واقعیات تلخ زندگی در دوران کودکی و نوجوانی خود، ناچار شده بود که همانند بیشتر جوانان هم طبقه ای، برای چرخاندن چرخهای زنگ زده زندگی خود و خانواده اش، به کار و تلاش نه تنها در روستای محل زندگی بلکه به عنوان کارگر فصلی در دیگر نقاط ایران بپردازد. دست و پنجه نرم کردن کاک توفیق با مشقات زندگی و هم نوایی با انسانهای هم سرنوشت و شخصیتهای گوناگون و دست آخر، آشنایی با انسانهایی مبارز، از وی شخصیتی با تجربه، با اعتماد به نفس، دانا و نو اندیش ساخته بود. مردم منطقه “ژاوه رو” که محل تولد و پرورش کاک توفیق بود، ضمن اعتماد کامل به آن شخصیت خودساخته، به معنای واقعی، به او افتخار کرده و بر خود میبالیدند. همان اعتماد عمومی مردم نسبت به او باعث شده بود که حتا آنهایی هم که در خدمت رژیم اسلامی بودند با ایشان ارتباط داشته و او را از فعل و انفعالات، کمی و کیفی واحدهای سرکوب و تحرکات نظامی دشمن باخبر سازند. جالب است که بدانید او دقیقا مرزهای فعالیت گروههای ضربت رژیم اسلامی در ناحیه های مریوان، سنندج و کامیاران را میشناخت و دقیقا میدانست که آنها تا چه اندازه ای با هم در رقابت بوده و نقاط ضعفشان کجاست. به عنوان مثال، اگر ما در منطقه تحت پوشش  گروه ضربت مریوان عملیات نظامی انجام میدادیم و سپس با فاصله چند صد متری از مرز آنها، به منطقه حفاظتی سنندج برمی گشتیم در امان بودیم زیرا آنها حق ورود به منطقه تحت پوشش سنندج را نداشتند. به این شکل، شناخت، تجربه و ارتباطات کاک توفیق بخش زیادی از فشار بر روی نیروهای ما را عملا خنثی میکرد.

همانطور که اشاره شد، کاک توفیق درس زیادی را نخوانده بود اما آنچه را که یاد میگرفت در عمل به کار می آورد. به عنوان مثال، یک سال پیشتردر پی یک ماموریت، در ارتفاعات “چهل چشمه” مشرف به “هه واره گه رمه” کنار هم نشسته بودیم و در پشت سرما، کوه “سلطان ئه خزه تو” قرار گرفته بود. کاک توفیق با یک تکه چوب، خطی را هم جهت و در امتداد قله کشیده و پرسید: میدانید موقع بارندگی بر روی این خط، آب به دو مسیر کاملا مجزا تقسیم شده و بخشی به طرف دریای مازندران و بخش دیگر به طرف خلیج فارس جریان پیدا میکند؟ وقتی متوجه شد که کسی جواب دقیقی ندارد، خود جواب را داد و گفت: طرف رو به ” هه واره گه رمه”، از طریق رودخانه “قزل اوزون” به دریای مازندران، و طرف رو به سلطان، از طریق رودخانه “سیروان” به خلیج فارس میریزد. ظاهرا سوال ساده بود و میبایست جواب هم ساده باشد اما، افراد دیگری که به مراتب از امکانات بهتر درس خواندن بهرمند بودند، ازبکارگیری دانش و استفاده روزمره از آموخته های خود، غافل بودند و به همان دلیل هم جواب خوبی برای سوال ایشان نداشتند. من هم یکی از آنها بودم.

پایگاه “خواشت” که افراد آن نقش مستقیمی در سرکوب مبارزات مردم آن روستا و روستاهای مجاور را داشتند، در روز روشن و در حالی به دست رفقای ما تسخیر شد که افراد پایگاه، رفقای گروه پیشروی را مشاهده میکردند که دارند به طرف آنها نزدیک میشوند ولی به هیچ وجه فکر نمیکردند و برایشان قابل درک نبود که نیروی پیشمرگ در روز روشن چنان ساده و بدون دلهره به سوی سنگرها و استحکامات آنها پایین آمده و در نهایت دقت، سرعت و کاردانی و بدون دادن تلفات، تسخیر کنند. آن عملیات و عملیاتهای مشابه، اعتماد به نفس را از دشمن سلب و موجب ترس و دلهره در آنها میشد و برعکس امید مردم را در دفاع و مبارزه برای خواستهای پایمال شده خود تقویت میکرد. سیاست عمومی تشکیلات کومه له آن بود که اسیران را بعد از روشنگری و پس از توضیح دادن واقعیات موجود در کردستان، آزاد شوند البته حساب افرادی که مستقیم در جنایتهای مرتکب شده نسبت به مردم، شرکت کرده بودند از بقیه جدا بود. آن مزدورها معمولا محاکمه و مجازات میشدند. افراد آزاد شده بهترین مبلغها برای جنبش کردستان بودند زیرا تبلیغات سوء رژیم که گویا پیشمرگان کومه له مزدور، جانی و خونخوار بوده و همه را گوش تا گوش سر میبریدند را، خنثی میکرد. آن اسیران به چشم خود رابطه انسانی و صمیمانه ما با همدیگر، با مردم و با خود آنها را میدیدند و آن، خود بهترین گواه در باطل بودن تبلیغات غیر واقعی بود که دشمن در گوش آنها کرده بود.

مقر داخل آبادی “ته نگی سه ر” هم، همانند پایگاه “خواشت” بخشی از دستگاه تحقیر و سرکوب مردم تهیدست بود و به همان دلیل، قرار شد که به تصرف نیروهای ما در بیاید. غروب آن روز ما به دو دسته تقسیم شدیم. دسته اول که کاک توفیق هم با آنها بود، در یک باغ کوچک بسیار زیبا که بر دامنه یک رشته کوه قرار گرفته بود، ماندگار شده ودسته دیگر که حدود بیست نفر بودیم و رفیق ا. م فرماندهی آن را بر عهده داشت، به طرف روستای “ته نگی سر” حرکت کرده و موقعی که به نقطه مورد نظر رسیدیم، هوا کاملا تاریک شده بود. قرار بود آن شب تا عصر روز بعد، در آنجا مخفی بمانیم و پس از آن به داخل آبادی رفته و مقر مزدوران را تسخیر کنیم. آبادی “ته نگی سه ر” در دامنه یک رشته کوه سنگی واقع شده و خانه ها همانند پله هایی به نظر میرسید ند که بر روی همدیگر ساخته شده باشند. موقعیت ما طوری بود که انگار روی پشت بام آن روستا هستیم و میتوانستیم تمامی جنب و جوشها را تحت نظر داشته باشیم. اطراف ما را درختان و بوته های انبوهی احاطه کرده بود و به خوبی میتوانستیم در آنجا استتار شویم. بعد از رسیدن و جای گرفتن در آنجا هر کس حرفی میزد و از نحوه کار و میزان موفقیت وغیره سخن به میان می آورد غافل از اینکه یک مرد میانسان در کلبه مجاور ما، با دقت و در سکوت کامل، به حرفها و برنامه احتمالی ما گوش میدهد. بعدا وقتی برای اطمینان بیشتر کلبه را بازدید کردیم، در کمال تعجب متوجه حضور آن شخص که در روبرو شدن با ما، دست و پای خود را گم کرده بود، شدیم. با توجه به وضع موجود نمی بایست آن مرد به روستا برگردد چون میتوانست خطری جدی و امنیتی برای همه ما به وجود آورد. تصمیم گرفته شد که او تحت نظر نگهبان باشد و از ما دور نشود. با توجه به اینکه تعدادی از رفقا خسته بوده و به خواب رفته بودند، اطلاعات کافی به همه داده نشد اما اولین نگهبان موظف شد که از او حفاظت کرده و نگهبانان بعد از خود را هم از آن وظیفه آگاه سازد. اما آن هشدار و پیام تنها تا نگهبان شماره سه رسیده بود و نگهبان بعدی اصلا از قضیه با خبر نمی شود. به همان دلیل، مرد میانسال از فرصت استفاده کرده و به آرامی در تاریکی شب دور شده و خود را به مقر روستا رسانده و کل جریان را گزارش میدهد.

هوا تازه روشن شده بود که رفیق فرمانده مرا بیدار کرد و گفت: بیدار شو. پرسیدم چی شده؟ و فرمانه قضیه فرار مرد روستایی را توضیح داد و گفت همه چی لو رفته و همزمان،  به جاده منتهی به روستا اشاره کرد که یک ستون از خودروهای نظامی با تجهیزات کامل و سلاحهای مختلف به آبادی نزدیک میشدند، گفت: تنها راه چاره آن است که ما از درگیری پرهیز کرده و به بقیه رفقایمان ملحق شویم. قسمتی از راه برگشت از میان درختان و باغهای مردم میگذشت که پوشش حفاظتی خوبی داشت و قسمت آخر، دامنه کوهی بدون پوشش طبیعی بود که به باغ مورد نظر منتهی میشد. باغ از دور مثل دسته گلی خوشگل بر تنه آن کوه خاکی و خشک، خودنمایی میکرد. هر دو طرف راه کوچک ورودی به باغ را درختهای گیلاس پوشانده بود که با میوه های رسیده، دهان را آب می انداخت. قسمتهای دیگر باغ هم پر از درختهای دیگر میوه و توت فرنگی و غیره بود که همگی دست به دست هم داده و یک مکان رویایی را به نمایش گذاشته بودند. من امیدوار بودم که بعد از آن گرمای شدید، دویدن و خستگی، از چشمه زلال باغ، رفع تشنگی کرده و با خوردن کمی از گیلاسها، دلی از عزا در آورم. آرزوی اول به تحقق پیوست اما قبل از رسیدن به آرزوی دوم، باغ زیر رگبار سنگین تیربار قرار گرفته و چاره ای جز ترک آنجا و پیشروی به طرف بالای کوه که زیر آتش دشمن قرار داشت، نبود.

صفیر گلوله ها از هرطرف به گوش میرسید و گرد و غبار حاصل از اصابت آنها بر دور و بر ما، به هوا بر می خاست. در آن هنگام یکی از رفقا که تیربار بی کی سی در دست داشت، شجاعانه  محل احتمالی دشمن که پوشیده از درخت و جنگل بود را، زیر آتش گرفت و عکس العمل او موجب شد که از حجم آتش آنها کاسته شود و ما همگی به سلامت به بالای کوه برسیم.

اما آن حادثه، پایان کار نبود زیرا از منطقه مریوان، کامیاران و سنندج و از سه کوه معروف “کوره میانه”، “کوره مریه م” و “شانشین” به سوی ما خمپاره و توپ شلیک میکردند. برای یک نیروی پارتیزان مثل ما، جنگ از راه دور و به آن شکل، بسیار فرسایشی بود زیرا دشمن امکاناتی غیر قابل قیاس با امکانات و تجهیزات ما در اختیار داشت. تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم جا خالی دادن و حفاظت از خودمان بود. یادم می آید غروب آن روز فانسقه و حمایلم به علت گرسنگی و تشنگی، آنقدر برایم بزرگ شده بو که براحتی دور کمرم میچرخید. وضع بقیه هم بهتر از من نبود. بلاخره آن روز را هم با توجه به توپ و خمپاره باران مداوم، بدون تلفات به سر رساندیم.

هوا که تاریک شد به طرف یکی از باغهای بزرگ نزدیک روستای “بیساران” براه افتاده و تمام روز بعد را تقریبا در آرامش، به تماشای نقل و انقالات نظامی رژیم که در تعقیب ما بودند، پرداخته و از پذیرایی بی دریغ روستائیان هم بی نصیب نبودیم. آن ماجرا و پایان آن، نشان دیگری از توان و ظرفیت فرمانده لایق ما بود.

در یکی دیگر از باغهای روستای “بیساران” متوجه شدم که صاحب یکی از باغها “بوده” نام دارد. این اسم کمی عجیب به نظر می آمد به این خاطر، از یکی از رفقای بومی پرسیدم “بوده” یعنی چی؟ آن رفیق هم توضیح داد که پاسداران و مزدوران رژیم اسلامی، آن مرد را چند سال پیشتر دستگیر کرده و مورد اذیت و آزار قرار میدهند. مرد روستایی هم اصلا زبان فارسی را نمی فهمیده است. یکی از پاسدارها او را به زور وادار میکند که در جواب هر سوال “بوده ” جواب دهد. سپس از او می پرسند فلانی کومه له بوده؟ جواب: بله قربان بوده. پرسش: پسرت هوادار کومه له بوده؟ جواب: بله قربان بوده. به این ترتیب جوابهای آن پیرمرد که از شدت ترس و نیز نا آشنایی با زبان فارسی، باعث میشود که تعدادی از مردم روستا و از جمله دو پسر خودش، دستگیر شوند. مدتی طول میکشد تا مردم و کومه له در جریان یک دادگاهی علنی، از بی گناهی و عدم همکاری داوطلبانه او مطمئن شوند. اما اسم “بوده” آنچنان جا افتاده بود که تغییر آن تقریبا غیر ممکن شده بود. پس از اتمام آن ماموریت، ژاورود را ترک کرده و به طرف ناحیه مریوان به حرکت در آمدیم.

بعد از یک راهپیمایی طولانی به نزدیکی روستای “ده ری” از توابع مریوان رسیده و با توجه به آنکه تمام شب را در راه بودیم، آنجا را برای استراحت برگزیدیم. همگی آنقدر خسته بودیم که به محض دراز کشیدن بر روی خاک، تقریبا بیهوش میشدیم. معمولا در آن شرایط خستگی، آدم خیلی خوش شانس بود اگر،اولین و یا دومین پست نگهبانی نصیبش نمیشد. اما همه که آن شانس را نداشتند و تعدادی می بایست از ارتفاعات بالا رفته و برای حفاظت از بقیه به دیدبانی و نگهبانی بپردازند. خبر نگهبان و کمین بودن در آن وضعیت، اصلا مسرت بخش نبود. آن روز من نگهبان نبودم و این خود جای خوشحالی بود اما نزدیکیهای ظهر که بیدار شدم بشدت احساس ضعف میکردم و توان راه رفتن را نداشتم به ناچار نزد “کمال” پزشکیار واحد رفته و وضعیتم را برایش توضیح دادم. کمال هم فوری فشارم را گرفت و گفت: اصلا تعجبه که راه میروی گفتم چرا؟ گفت: فشارت خیلی پایینه و باید برایت سرم وصل کنم. گفتم آخر منکه مریض نیستم و خواستم مقاومت کنم که فایده ای نداشت و زیر سایه یک درخت برای اولین بار در زندگیم، از نعمت سرم استفاده کرده و واقعا هم حالم به مراتب بهتر شد. قرار بر این بود که در ادامه فعالیت در منطقه مریوان، یکی دیگر از پایگاههای مزدوران که از قبل شناسایی شده بود را تسخیر کنیم.

روز قبل از تسخیر پایگاه روستای “که له وینجه” میبایست در یک دره خشک و بی آب در نزدیک همان پایگاه، خود را زیر سایه درختان بلوط استتار نموده تا قبل از غروب آفتاب بتوانیم دشمن را غافلگیر کنیم. در پایین دره، چشمه کوچکی قرارداشت. بعد از ظهر آن روز به علت  گرما و تشنگی بیش از اندازه، دو تن از رفقا با دقت و هشیاری از آنجا هر چند خالی از ریسک نبود، برای بقیه آب آوردند.

غروب طبق طرح آماده شده به پایگاه نزدیک شده و پس از حدود نیم ساعت، مقاومت آنها در هم شکسته شده و پایگاه بدون تلفات به کنترل ما در آمد. همانطور که پیشتر اشاره شد، نیروهای رژیم در جهت سرکوب مقاومت مردم و پیشمرگان، در داخل روستاها و یا تپه های مشرف به آنها در کردستان مقر و پایگاه احداث کرده و در این رابطه چند نفر از نیروهای غیر بومی را با تعداد بیشتری از بسیجهای اجباری از خود روستاها، تکمیل میکرد. نحوه ساخت پایگاه  بر روی تپه ها هم به این شکل بود که با استفاده از ماشینهای راه سازی روی قله را خاکبرداری کرده و دورا دور آن را هم سنگربندی می کردند. راه ورودی پایگاه هم از بین دو برج نگهبانی میگذشت و کلبه های آنها در وسط قرار گرفته و پشت سنگر ها هم با سیم خاردار و میدان مین محصور میشد و شبها هم از نورافکن برای امنیت بیشتر بهره میگرفتند. چنین پایگاههایی در کنار شهرها و جاده های مراصلاتی هم احداث میشد و به آن شکل از نظر خودشان، تحرکات را زیر نظر داشتند.

پایگاه ” که له وینجه” هم دقیقا به همان شکل ساخته شده بود و غیر از استحکامات اطراف، در دو طرف درب ورودی، دو برج مراقبت با نگهبان و تیربار قرار داشت. از داخل این دو برج بود که آنها مقاومت میکردند اما با زخمی شدن یکی از نفرات داخل برج، بقیه هم روحیه خود را از دست داده و تسلیم شدند. جالب بود که آنهمه استحکامات به تله ای موثر برای خودشان تبدیل شده بود چونکه زمانی در ورودی از بیرون بلوکه میشد، دیگر راه فراری باقی نمی ماند یا میبایست آنها مقاومت کنند که به قیمت جانشان تمام میشد و یا تسلیم شوند که معمولا آنها بدیل دوم را بیشتر انتخاب میکردند زیرا شانس زنده ماندن به مراتب بیشتر بود.

در داخل پایگاه یک جفت جوراب تازه پیدا کردم زیرا جورابهای خودم هم پاره بودند و هم کثیف چون در طول روز آبی برای شستن جوراب و غیره وجود نداشت. در ضمن تجربه شخصی هم نشان داده بود که برای جلوگیری از تاول زدن پاها باید آنها را تمیز نگه داشت به همین دلیل از منبع آب پایگاه برای شستن پاها استفاده کرده و جورابهای تازه را پوشیدم.

پس از آنکه پزشکیار ما فرد زخمی شده را پانسمان کرد و رفقای دیگر هم برای اسرا جلسه گذاشتند، موقع آن رسیده بود که همگی آنها آزاد شده و اسناد و غنائم را جمع و جور کرده و از آنجا دور شویم.

 مسیر عقب نشینی طولانی و هوا گرم بود. همه گرسنه و تشنه  بودیم. در نزدیکی روستای “عه سراوا” به من و هفت نفر دیگر ماموریت داده شد تا به داخل آبادی رفته و در صورت امکان، از فروشکاه آنجا مواد غذایی، میوه و نوشیدنی تهیه کنیم.

ما هم  فورا به داخل روستا رفته وصاحب فروشگاه را بیدار کرده و ضمن معذرت خواهی از آنکه دیر وقت بود، از او خواهش کردیم که فروشگاه را باز کند و مواد مورد نیاز را به ما بفروشد. با گشوده شدن در فروشگاه، وجود خوراکیهایی همچون طالبی، کیک، نوشابه و غیره نظر مرا به خود جلب کرده و با توجه به اینکه تقریبا چهل و پنج روز یا گرسنه و یا نیمه گرسنه بودم، هر کدام از آن مواد خوراکی برایم، لذیذترینهای روی کره زمین بودند. در حالی که قیافه ای خسته، عرق کرده، لاغر و ریشو داشتم، ناخود آگاه به صورت همزمان، مشغول خوردن طالبی، کیک و نوشابه شدم. صحنه حرص و ولع من در موقع خوردن، نظر صاحب دکان را به خود جلب و تقریبا فراموش کرده بود که اجناس را برای ما آماده کند. من که شدیدا سرگرم بودم با اشاره یکی از رفقا به خود آمده و متوجه  آن حالت صمیمانه، بهت زده صاحب دکان که به من خیره شده بود، شدم. البته خودمانیم کمی هم خجالت کشیدم.

قبل از رسیدن ما به آنجا، مزدوران رژیم روستای “عه سراوا” را اشغال کرده بودند. اما  با توجه به اینکه ما با آمادگی به داخل روستا رفته بودیم، متوجه حضور آنها نشدیم. موقع خرید ما، یک تیم از رفقای ما که حفاظت را بر عهده داشتند، با یک تیم از نیروهای رژیم به صورت اتفاقی روبرو شده و تیراندازی شروع شد. البته درگیری طولی نکشید زیرا مزدوران به سرعت سراسیمه شده و پا به فرار گذاشتند. در آن فاصله ما هم سریعا مواد خوراکی لازم را جمع و جور کرده و ضمن پرداخت بهای آنها، از روستا خارج شده و سالم و سرحال و با دست پر، به بقیه افراد واحد پیوستیم.

مقصد ما ارتفاعاتی در پشت روستای “گاگل” بود زیرا در صورت حمله نیروهای رژیم در روز بعد، از نوعی استحکام طبیعی برخوردار میشدیم. برای رسیدن به آن ارتفاعات، تمامی آن شب را در راه بودیم. هوا تازه روشن شده بود که به دامنه آن کوه رسیده و بر خلاف انتظار، متوجه حضور نیروهای رژیم اسلامی درست در روی قله ای که مقصد ما بود، شدیم. با توجه به روشنایی افق و جنب و جوش آنها در روی قله، این امکان را یافتیم که سریعتر از حضور دشمن بر روی کوه، باخبر شویم. آنها ارتفاعات را در اختیار داشتند و این موضوع با توجه به خستگی و تشنگی رفقای ما، میتوانست بسیار خطرناک باشد.

فرماندهی فورا تصمیم گرفت که بهترین راه حل آن است که همگی خود را با شاخه و برگ درختان بلوط استتار کرده و از یک دره کوچک که زیر پای دشمن واقع شده و از دیدشان نیمه پنهان بود، پایین رفته و از درگیری ناخواسته بپرهیزیم. پس از آن، به سرعت همه خود و حتا قاطرهایی که بار ما را می کشیدند را با شاخه و برگهای درخت پوشانده و به سمت پایین براه افتادیم. صدای هلی کپتر در آسمان منطقه به گوش میرسید اما معلوم بود که آنها متوجه حضور و مسیر ما نشده بودند.

در موقع پایین رفتن از آن دره  و زمانیکه از میدان دید دشمن دور شده بودیم، متوجه یک لکه سبز در طرف راست دره شدم و به طرف آن رفته و امیدوار بودم که آبی در آن نقطه وجود داشته باشد و حدسم تقریبا درست از آب در آمد زیرا در روی سنگی صخره مانند در کنار سبزه ها، یک چاله کوچک که حدود یک دسی لیتر آب زلال در آن جمع شده بود، به چشم میخورد. خوشحال شدم که میتوانم لبهای خشک شده ام را تر کنم اما نه تنها لبها تر شد بلکه کاملا سیرآب شده و هنوز هم آب سرجای خودش باقی مانده بود. همه آن افرادی که پشت سرمن در حرکت بودند، از آن چشمه کوچک که ظاهرا هم جاری نبود، سیراب شدند.

پوشش جنگلی منطقه مریوان آن امکان را به ما میداد که بتوانیم با ریسک کمتری و با فاصله ای کوتاه از نیروهای اسلامی، استراحت کرده و نفسی تازه کنیم و همان کار را هم کردیم. نزدیکیهای غروب راه رسیدن به منطقه نیمه آزاد “شلیر” را در پیش گرفته و به واحدی از رفقا که توانسته بودند سربازان عراقی را گول بزنند و با مخفی شدن در کامیون، همراه با تدارکات و امکانات غذایی از مرز عبور کنند، ملحق شدیم. البته پس از آنها، مرزها دوباره باز شده و تعداد بیشتری به منطقه آمده و به آنها پیوسته بودند.

آن رفقا از اردوگاههای مرکزی در آنطرف مرز آمده و خبرهایی تازه داشتند. مهمترین آن خبرها دو دسته شدن تشکیلات کومه له و وجود بحث هایی داغ در بین آن دو جناح و صف بندیهای شکل گرفته حول و حوش آن بود. چیزی که، ما اصلا از آن با خبر نبودیم. موضوع بحثها و آن صف بندیها به درون ما هم سرایت میکرد و بیشتر افراد آگاهانه و یا نا آگاهانه، موضع میگرفتند. البته بودند کسانی با موقعیتهای تشکیلاتی بالاتر، که بیگدار به آب نمی زدند و قبل از هر نوع موضع گیری، موقعیت جناحهای مختلف را سبک و سنگین کرده و همه پلهای پشت سر را هم، باز نگه میداشتند.

در “شلیر” جلسه ای با حضور رفیقی مسئول که از اردوگاه آمده بود برگزار شد و مسائل گوناگونی از جمله ارزیابی ماموریت ما در دستور قرار گرفت. با توجه به تمامی محدودیتها و مشکلاتی که آن واحد پشت سر گذاشته بود و توانسته بود بدون کمترین تلفات، به هر لحاظ، چه سیاسی و چه اجتماعی و چه نظامی موفق عمل کند، حد اقل انتظار این بود که شخص کاک توفیق مورد تشویق قرار گیرد. اما متاسفانه نه تنها از تشویق خبری نشد بلکه از طرف طیفی مشخص، او مورد حمله و انتقادهایی قرار گرفت که نه فقط رنگی ازصمیمیت و تشویق بر خود نداشتند بلکه بیشتر بازدارنده و شخصیت شکنانه بودند. برای کسانی مثل من که از نزدیک توانایی، جسارت، مردمدار و توده ای بودن او را شاهد بودند، نتایج آن جلسه باور کردنی نبود. اما بعدها زمانی که نقابها از چهره ها افتادند، راز تقابل با انسانهایی مثل کاک توفیق بیشتر نمایان شد.

جنبشهای اعتراضی و اجتماعی به شخصیتهایی همچون توفیق الیاسی نیاز دارند. کسانی که گفتار و کردارشان بسیار به هم نزدیک است. چنین انسانهایی به آنچه که انجام میدهند قلبا اعتقاد دارند و معمولا آن صداقت و توانایی، آنها را ازکاریسمای ویژه ای برخوردار می سازد. نفوذ و اعتبار چنین انسانهایی جنبشها را تقویت میکند. در جنبش چپ کردستان هم چنین شخصیتهایی که بعضا هم گمنام مانده اند، کم نبودند و اگر امروز نشانه هایی مثبت از آنهمه تلاش و فداکاری به چشم میخورد، میوه هایی هستند که ثمره نهالهایی است که آن انسانها با عرق و خون خود کاشته اند.

کاوه دوستکامی

شهریور ۱۳۹۴