فواد عرب (ابو شاهین)

بر سینه‌ات نشست ،
زخم عمیق و کاری دشمن …

جنگ فضای شهر سنندج را گرفته بود .از پادگان بی مهابا بر سر شهر توپ و خمپاره میبارید . دور شهر را هم دشمن محاصره کرده بود و در حال پیشروی . مقاومت مردم و
مبارزین سد راه دشمن بود . باشگاه افسران در مرکز شهر از کلیدی ترین نقاط بود و در محاصرۀ مبارزین شهر .
در گشت و گذر هایم به باشگاه افسران هم رفتم . آتش اسلحۀ مبارزین از این سنگر و آتش دشمن در مقابل آنها .
بدلیل موقعیت جغرافیایی خاص آنجا و کم تجربیگی ،سنگر گرفتن مبارزان در این نقطه دارای اشکالاتی بود و امکان تلفات بسیار .دشمن قصد داشت که از پادگان شهر در آمده و این مکان را تقویت کند . یعنی تسخیر شهر از درون .
در یکی از اطاقها سولاخی بزرگ حفر شده بود و یکی از مبارزین در حال تیراندازی . مناسب ترین سنگر را انتخاب کرده بود .امکان سر بیرون آوردن و در آمدن از سنگر ها را از دشمن گرفته بود . مبارز در این سنگر به محض اینکه حضور مرا احساس کرد (انگار در آن سنگر دنج مدتها تنها مانده بود .) ،گفت بیا این خشاب ها از پر کن . مسلط و با تجربه مینمود . قد کوتاه و سیه چرده ، آرام و مهربان ،ساده و بی تکلف ، خوش لهجه و انسان دوست داشتنی . در کنارش و در آن اوضاع و احوال جنگی و نابسامان ،آرامشی به من دست داد . آرامش در کنار یک رفیق .
از من خواست که گاهی اخبار جبهه ها را برایش ببرم . شنیدم پیشنهاد به سازمانهای درگیر در جنگ داده بود که این محل را تقویت کنند و باشگاه را بگیرند .نقطۀ حساس و کلیدی را شناخته بود .هر روز به او سر میزدم و خبر ها به او میدادم و خشاب هایش را پر میکردم .تنها و خستگی ناپذیر در همان سنگر مانده بود .
درگیری در این محل تلفاتی برای مبارزین و مردم شهر به همراه داشت . بعد از چند روز هنگام رفتنم به آنجا فضا را آرام دیدم و فقط او بود که در سنگرش بود .مصمم در پیشبرد طرحش . اما اکنون تنها .
بعدازظهر همان روز احساس نگرانی به من دست داد .خود را به محل رساندم و میخواستم به سنگرش بروم . دیدم جنازه اش را در کناری گذاشته بودند .در اثر شناسایی سنگرش و رگبار اسلحۀ کالیبر ۵۰ از هلی کوپتر دشمن جان باخته بود . با یک دنیا تاسف جنازه اش را در جیب سربازی گذاشتیم و من درمانده از این اتفاق سرش را روی پاهایم گذاشتم و دستی بر موهای مجعدش کشیدم .انگار بچه ای بود در خواب . در پوستین مناسبی که بر تن داشت . فواد عرب .
جنازه را بسویی بردیم و در فکر محل دفنش در آن اوضاع که کسی قادر نبود در اثر توپ باران شدید در گورستان شهر حاضر شود ،به یکی از بنکه های نزدیک گورستان تایله رفتم و خواستم که برایش در نزدیکی قبرستان شریف زاده و یارانش گوری بکنند . تا ماندگار باشد .
در غروب غمگین همانروز که آسمان در اثر دود و آتش سوزی ها در محل تیره و سیاه مینمود و در حالی که امکان ماندن بر اثر توپ باران شدید در محل به خاک سپاری ممکن
نبود ، دیدار آخر با فواد عرب با حضور تنی چند از رفقای وحدت کمونیستی و کومه له صورت گرفت . یاد عزیزش همواره گرامی باد .

فواد عرب (ابو شاهین) ،نام واقعی اش در جایی نیامده .زاده شده از خانواده ای افعانستانی .مهاجر کشورهای ایران ،پاکستان وعراق .کادر سازمان وحدت کمونیستی .آموزشی
دیدۀ فنون نظامی در سازمان آزادیبخش فلسطین . و در ادامه‌ی مبارزاتش به‌ سوریه‌ ، لبنان و ترکیه‌ سفر کرد و در ماموریتی به‌ جنوب لبنان در جنگ در مقابل ارتش اسرائیل قرار گرفت و با فالانژهای لبنان جنگید و زخمی گردید . کتاب ” جنگ لبنان ” او حاصل این دوره است .در برگشت به‌ عراق توسط ادارۀ مخابرات اسیر و بعد از مدت های شکنجه‌ با وساطت سازمان های فلسطینی آزاد گردید .در آستانۀ قیام ۵۷ به‌ ایران بر گشت و به‌ جنبش انقلابی کردستان پیوست .در کردستان نام مستعار ” فواد ” را انتخاب نمود . آموزش دهندۀ اولین دورۀ پیشمرگان کومه له بود و فرماندهی چندین عملیات بزرگ نظامی بر علیه‌ نیروهای سپاه‌ و ارتش را بر عهده داشت .
بهروز شادیمقدم
۲۰۱۵٫۹٫۱۳