رفرمیسم نو ـ قسمت سوم – بخش دوم

رفرمیسم نو ـ قسمت سوم – بخش دوم 

بحران، بحران انقلابی، شرایط انقلابی در دمکراسی غربی

تئوری بحران مارکس صرفا تئوری توضیح مناسبات سرمایه داری نیست. برای مارکس مهمترین امر برچیدن این مناسبات بود. مانیفست کمونیست در سال ١٨۴٨ بمعنی واقعی کلمه مانیفستی برای این منظور بود که انتشار آن متصادف با انقلاب فوریه فرانسه و سپس انقلابات ١٨۴٨ در اروپا بود. یکی از ابزار تبلیغاتی بورژوازی در رد تئوری انقلاب اجتماعی مارکس ــ که از جمله توماس پیکتی بدون حتی مطالعه مارکس آنرا بعنوان یک “فاکت” در کتابش به تحقیر “روز قیامت” نامیده ــ بوقوع نپیوستن انقلابات سوسیالیستی در متن بحرانهای سرمایه داری در غرب است. در بهترین حالت میگویند آخرین انقلابات در اروپا در سال ١٨۴٨ رخ دادند. یک نکته را نمیتوان نه در تئوری و نه در پراتیک مارکسیستها رد کرد: بحران سرمایه داری بستر بوقوع پیوستن انقلاب است. دوره ای که مارکس تیتر خاصی برای آن انتخاب نکرد، صرفا آن را دوره بحران سرمایه داری میدانست. لنین در بستر بحران سرمایه داری شرایط انقلابی را تئوریزه و سه مشخصه برای آن تعریف کرد. منصور حکمت نیز از بحران انقلابی با مضمونی مشابه آنچه لنین مد نظر داشت نام میبرد بدون اینکه لیستی از مولفه های اجتماعی آن بدست دهد. او دعوا بر سر قدرت سیاسی را محور شناخت ایندوره میداند.

بدلایل قابل فهمی هیچیک از سه نامبرده بالا (مارکس، لنین و حکمت) شکل بروز بحران انقلابی در دمکراسی لیبرالی غربی در فردای برقراری دولتهای رفاه را بتصویر نکشیده بودند. چه لزومی داشت که بتصویر بکشند؟ با آن روبرو نشده بودند. مارکس کسی نبود که فیلسوفانه بدنبال تعریف، چه رسد به تعریف مطلق مفاهیم باشد. متد دیالکتیکی او اساسا هیچ پدیده ای را ایستا تلقی نمیکرد. او الگوئی از پیش تعیین شده و جهانشمول از بحران انقلابی که عنصر فعال آن انسان و شرایط متغیرزیست او سیستم متغیر سرمایه داری است، بدست نمیداد. شناخت بحران انقلابی با کاربرد متد مارکس تابعی از مولفه های جاری جدال طبقاتی است.

چه مولفه هائی باعث میشود ما اعتراضات توده ای ژانویه سال ٢٠١١ در مصر را انقلاب بنامیم اما اعتراضات توده ای که منجر به بقدرت رسیدن سیریزا در یونان شد را “جابجائی پارلمانی دو جناح بورژوازی” خطاب کنیم؟ چه تفاوت ماهوی بین مصر و یونان وجود داشت که این دو برداشت بسیار متفاوت از پدیده ای یکسان، یعنی دست بدست شدن قدرت سیاسی، را توجیه میکند بجز تفاوت روبنائی حکومت سرمایه داری در این دو کشور؟

من در اینجا نه تنها قصد تعریف انقلاب را ندارم که معتقدم مارکسیستهائی که بدنبال تعریف انقلابند سوراخ دعا را اساسا گم کرده اند. در اینجا قصدم اثبات و اصالت بحران انقلابی و باین ترتیب اثبات تز مارکس درباره امکان بوقوع پیوستن انقلابات در بحرانهای سرمایه داری در کشورهای موسوم به غربی است. معتقدم در میان مارکسیستها، تنها یک پراتسین مارکسیست، لنین، در عمل نشان داد چگونه میتوان با شناخت و تسلط بر دینامیسم مبارزه طبقاتی در متن یک بحران انقلابی، با تحلیل مشخص از شرایط مشخص و با ابزار مناسب روز، انقلاب را به سرانجام رساند. مارکسیستهای امروز بدلیل عدم توجه به شرایط مشخص بحران انقلابی اصولا توان بسرانجام رساندن انقلاب را ندارد. بجای شناخت دینامیسم جامعه به کلیشه روی میاورند. (منصور حکمت استثنائی بود که با لنین همفکر بود. او از کلیشه ها فاصله گرفت. دینامیسم تحلیل مارکسیستی را در نقد جهان معاصر بکار بست. او با تشبیه انقلاب به برخورد یک کومت به زمین و “کمتر فکر کردن به انقلاب” نشان داد که چگونه میتوان توازن مبارزه طبقاتی را بنفع محتمل کردن انقلاب ــ و نه تعریف و اعلان انقلاب ــ عملا در یک بحران انقلابی بسر انجام رساند. بنظر من اگر او میبود امروز ظرف مبارزاتی را نیز بازنگری میکرد. در همین راستا شکل سازماندهی حزب کمونیست کارگری که او بنیاد گذاشت با حزب لنینی متفاوت بود. این حزب بدرست یک تشکیلات مخفی با کادرهای تمام وقت نبود. همچنین تاکید او به فعالیتهای جانبی حزبی در عرصه های متنوع مبارزات طبقاتی، تئوریزه کردن جنبشهای اجتماعی و مباحث حزب و قدرت سیاسی و حزب و جامعه و نقش شخصیتها تماما در انطباق با شرایط جاری، یعنی آرایش جاری سرمایه داری از یکسو و لزوم آرایش متفاوت سوسیالیسم کارگری از سوی دیگر درعصر حاضر بود. او با نقد کلیشه ها بسمت یافتن ظرفهای امروزی بثمر رساندن انقلاب بود. متاسفانه عمر کوتاهش مجالی به بسرانجام رساندن این مجموعه نداد.) لنین ثابت کرد که انقلاب را چگونه میتوان انجام داد، نه اینکه آنرا هر روز در قالبی جدید تعریف و اعلان کرد. در حالیکه مارکسیستهای پس از او بدنبال تعریف و اعلانات آبستره و بعضا دلبخواهی از انقلاب اند تمام داستان انقلاب اجتماعی بر سر شناخت لحظاتی است که انقلاب سوسیالیستی در آن ممکن میشود. بنظر من بهمان نسبتی که “مارکسیستهای دترمینیست” (که یک عبارت متناقض است) برقراری نهائی سوسیالیسم را به آینده ای نامعلوم ولی قطعی موکول میکنند، احزاب و شخصتیهائی که تصویر کلیشه ای از انقلاب اکتبر ١٩١٧ و ابزار پیروزی آن بدست میدهند و شرط پیروزی انقلاب را به ناف یک حزب پیشرو انقلابی می بندند، از درک دینامیسم حاکمیتهای متنوع سیاسی سرمایه داری، از اشکال بروز بحران انقلابی، و بهمان درجه از اشکال گوناگون بسرانجام رساندن انقلاب توسط طبقه کارگر عاجزند. بنظر من این سوال که چگونه انقلاب بسر انجام میرسد پاسخ یکسان و ابزار یکسانی ندارد. لنین یکبار توانست با اتکای تقریبا انحصاری به یک حزب این امر را بسرانجام رساند. اما تلاش برای تکرار آن شیوه از کسب قدرت سیاسی تلاشی بواقع ایستا نگر و بهمین دلیل کودکانه است. اصالت حزب پیشرو بعنوان تنها راه به پیروزی رساندن انقلاب سوسیالیستی، تنها نشانه ضعف در شناخت تحرک پدیده هاست، خلاف متد پویای نقد مارکسی است. بورژوازی از سال ١٩١٩ ، در آلمان، اجازه نداد انقلاب روسیه نسخه برداری شود. آن سناریو با آن ابزار تکرارشدنی نیست. آن ابزار، حزب انقلابی، امروز ابزاری کافی نیست. آرایش سیاسی، ایدئولوژیکی، سازماندهی، تبلیغاتی سرمایه داری تغییر کرده است. سازماندهی اقتصادی سرمایه داری تغییر کرده است. آرایش اعتراضات کارگری و توده ای نیز دچار تحول شده است. اما پس از لنین مارکسیستهای انقلابی سراسر گیتی پایشان را در یک کفش کردند تا با الگو سازی از انقلاب روسیه “حزب پیشرو انقلابی” را بسازند و دربدر بدنبال یافتن کاخ های زمستانی در پایتخت کشور موضوع کارشان گشتند. بدنبال حلقه آخر انقلاب، احزاب لنینی ساختند و “گناه” بسرانجام نرسیدن انقلابات سوسیالیستی را بگردن ضعف لنینی بودن احزاب کمونیستی انداختند. ادعا کردند اگر انقلابات پیروز نمیشوند دلیلش غیاب حزب خالص مخلص لنینی است، بهانه آوردند که غیاب حزب “واقعی” طبقه کارگر منافی پیروزی انقلاب سوسیالیستی است. از انقلاب اکتبر الگو پردازی کردند بدون اینکه عنصر اصلی پیروزی انقلاب اکتبر که نقد لنینی بود را برسمیت بشناسند. از پروسه اعتلای انقلاب تصویری عارفانه میدهند و آن تصویر را “عینی” معرفی میکنند. در بهترین حالت دنباله روان پر مدعای انقلابند. آرایش و اشکال سازماندهی متفاوت امروز طبقه کارگر در بحران انقلابی را پس از وقوع مشاهده میکنند، آرایش و اشکال متفاوت سرکوب سرمایه داری را پس از سرکوب خیزشهای انقلابی در می یابند. سپس اندرز میدهند که چون حزب نبود، انقلاب ال و بل شد. بدون کاربرد نقادانه مارکسیستی از شرایط روز، بدون شناخت مولفه های متفاوت روز از جمله ابزار اعمال اراده مستقیم طبقه کارگر، سازماندهی پیروزمندانه انقلاب ممکن نیست. (عبارتهائی نظیر “تنها حزب لنینی میتواند و باید قدرت را بدست بگیرد” احتمالا تن لنین را در قبر از این کلیشۀ غیر لنینی، متافیزیستی و ایستا بلرزه میاندازد.) نگاه و قدم منصور حکمت روی پویائی نقد مارکسی استوار بود. باید قدمهای او را تکمیل کرد. در هر صورت، تاکید من در اینجا بر بستر انقلابات، بر بحران انقلابی است.

میتوان پرسید چرا با وجود رشد سرسام آور نیروهای مولده و وقوع بحرانهای سرمایه داری انقلابات سوسیالیستی در آن بستر بوقوع نپیوستند. سوال پایه ای تر اما اینست: آیا اساسا بستری برای انقلابات سوسیالیستی وجود داشت؟ این سوالی است که بورژوازی به آن جواب رد و از این کانال تئوری انقلاب مارکس را رد میکند. اما همین بورژوازی بما نمیگوید چرا سوسیال دمکراسی بقدرت رسید؟ آیا بدون وجود بحرانهای انقلابی، بدون تحرکات انقلابی طبقه کارگر، بورژوازی تن به دولتهای رفاه میداد؟ بحرانهای انقلابی در اوائل قرن، حول و حوش انقلاب اکتبر و سپس حول و حوش جنگ دوم جهانی، قاعده ای بود که اگر نه در تمام کشورهای غربی به یکسان و یک اندازه اما صرف وجود آنها اثبات تئوری انقلاب مارکس و عامل اصلی تشکیل دولتهای رفاه بود. بموازات نقد بورژوازی از تئوری انقلاب مارکس، چپ غیر مارکسیستی ــ مانند ارو کمونیسم ــ با منتسب کردن بحرانهای سرمایه داری در غرب به مثلا “بحرانهای غیر ساختاری” ادعای عدم وجود بحران انقلابی در غرب را تایید میکند. معلوم نیست چرا تلاشهای سرمایه داری برای افزایش نجومی بارآوری کار در پرتو انقلابات تکنولوژیکی چهار دهه گذشته، انتقال صنایع به حوزه های کار ارزان، سازماندهی کار در سطح جهانی و … از دهه هفتاد تا امروز نشانه های عینی بحران ساختاری در غرب نیست، اما این توجیه تا امروز در خدمت اهداف رفرمیستی و ایجاد توهم به ساختار سیاسی دمکراسی بکار گرفته شده است. یکی از تکیه کلامهای اعضای سیریزا در توجیه اقدامات ضد کارگریشان عبارت “حالا که انقلابی نشده، بنابراین…” بوده است. حال به مورد مشخص یونان نگاهی بیندازیم.

بنظر میاید وجود حقوق مدنی، دستاوردهای تحمیلی کارگران به بورژوازی و آزادیهای سیاسی در غرب تشخیص بروز بحران انقلابی در غرب را دشوار میکند. طبقه کارگر در یونان قدرت سیاسی را به چالش کشید. ممکن است گفته شود آنچه که در یونان وجود داشت صرفا جنبشهای مطالباتی کارگران بود، شعارهای مرگ بر و زنده بادی در کار نبود، کسی پرچم سرنگون طلبی، پرچم بدست گیری قدرت سیاسی را بلند نکرده بود و … این مفروضات بر این مشاهده استوارند که تشکلات و اعتصابات کارگری در یونان قانونیند و با خشونت مشابهی در مصر و در ایران سرکوب نمیشوند. در این مفروضات ماهیت اعتراضات حاشیه ای شده اند. از آنجا که اعتصابات مطالباتی و قانونی همیشه در غرب در جریان است، تشخیص اختلاف ماهوی اعتراضات در سالهای اخیر با اعتراضات مطالباتی ماقبل آن احتیاج به خراش دادن شکل بروزشان را دارد. آنچه در مفروضات بالا در نظر گرفته نمیشود اینست که حقوق و آزادیهای مدنی، بخلاصه آنچه ما امروز بعنوان ساختار سیاسی دمکراسی در اروپای غربی میشناسیم حاصل یک پروسه تاریخی عروج سرمایه داری از قرن شانزدهم و خصوصا حاکمیت سیاسی سرمایه داری از فردای انقلاب کبیر فرانسه است. این ساختار جز به جز معنای عملی یافته است. از مبارزاتی که نتیجه اش برسمیت شناختن و حق رای شهروند، زنان و اقلیتها بود، از سیستمهای پیچیده رای شماری در فردای جنگ جهانی دوم برای ممانعت از ورود احزاب کمونیست به دستگاه حکومتی، از بکارگیری رسانه های عمومی برای تحمیق تا مخارج نجومی انتخاباتی همه اجزائی از یک سیستم واحدند. ساختار جاری دمکراسی لیبرالی، روبنای حکومت دیکتاتوری بورژوائی، ظرفیت جابجائی قدرت سیاسی در متن حاکمیت روابط سرمایه داری از طریق صندوقهای رای را پیدا کرده است. دمکراسی لیبرالی ظرفیت مهار کردن اعتراضات انقلابی در بحرانهای انقلابی را پیدا کرده است. این لب مطلب است. در حکومتهای استبدادی بنا بتعریف نمیتوان بدون یک تقابل قهرآمیز قدرت سیاسی را جابجا کرد. از استثنای کمون پاریس که صرفنظر کنیم، انقلابات ١٨۴٨ آخرین خیزشهای انقلابی در اروپای غربی بودند که قدرت سیاسی را مستقیما در خیابان با ابزار غیر دمکراتیک و قهرآمیز هدف قرار دادند. دمکراسی پارلمانی جاری در غرب مکانیسم سرنگون کردن رژیم سیاسی را در خود دارد، و آن صندوقهای رای است. پیروزی سیریزا در ژانویه امسال بواقع سرنگون کردن احزاب سنتی بورژوازی در متن یک بحران انقلابی و از طریق صندوقهای رای پارلمانی بود. در یونان بواقع رژیم عوض شد. نهایتا آنچه در مصر ٢٠١١ از طریق یک رویاروئی خشن در خیابانها بوقوع پیوست، در یونان از طریق صندوقهای رای ممکن شد. وجه مشترک تحولات در این دو کشور وجود بحران انقلابی بود. بحران انقلابی هم در مصر برقرار بود و هم در یونان. توده مردم در متن یک بحران جانفرسای اقتصادی بتحرک درآمده و قدرت سیاسی را نشانه گرفتند. خیابانها، کارخانه ها و محل کارشان را به سنگرهای مبارزاتی تبدیل کردند. این مبارزات در یونان اشکال قانونی، نیمه قانونی و غیر قانونی بخود گرفتند. طبقه حاکم دریونان نمیتوانست به روال سابق حکومت کند و توده مردم نظم حاکم را نمیخواستند. همین شرایط در مصر نیز حاکم بود. توده مردم در مصر راس حاکمیت سیاسی را نشانه گرفتند و در یونان رژیم حاکم، که شامل تمام احزاب سنتی بورژوازی میشد، را نشانه گرفتند. اگر در مصر اخوان المسلمینی که عملا در انقلاب شریک نبود توانست بقدرت برسد، در یونان حزبی که مدعی “چپ رادیکال” بود، در خیابانها حضور داشت، با بلند کردن پرچم “نه” مردم به قدرت رسید. اینکه سیریزا نماینده “نه” مردم نبود تغییری در محتوای اتفاقی که افتاد نمیدهد. اخوان السملین حتی ادعای نمایندگی “نه” مردم را نداشت. حتی این واقعیت که دم و دستگاه دولتی در هیچیک از دو مورد در هم شکسته نشدند و نیروهای سرکوبگر پلیس و ارتش دست نخورده باقی ماندند در هر دو مورد یونان و مصر به یکسان صادق بودند. هیچیک از اینها چیزی از ماهیت بحران انقلابی در این دو کشور را کم نمیکند. این واقعیت که هم دولت اخوان المسلمین (و در ادامه دولت نظامی سی سی در مصر) و هم دولت سیریزا عملا به عاملین سرکوب مردم و خواسته هایشان تبدیل شدند، که اینها ضد انقلابهائی از درون بودند، ماهیت آنچه در هر دو این کشورها اتفاق افتاد را تغییر نمیدهد: در هر دو این وقایع یک جابجائی قدرت سیاسی بعلت وجود شرایط انقلابی و به یمن مبارزات طبقاتی کارگران به سرانجام رسید. آیا نام این تحولات انقلاب است؟ انتخاب عنوان را باید به تاریخ نگاران سپرد. ضمن اینکه مارکسیستها باید در هر دو تحول فعالانه دخیل میشدند، قطب نمای ما نهایتا بقدرت رساندن طبقه کارگر است. برای نزدیک شدن به هدف غائی، یک مارکسیست باید توانائی تشخیص وجود بحران انقلابی را داشته باشد تا در قدم بعد با نقد مداخله گر خود ابزار مناسب بقدرت رسیدن کارگر را بیابد. برای یک مارکسیست اشکال جابجائی قدرت بورژوازی (با یا بدون خشونت) معیار اعلان انقلاب یا عدم آن نیست، حتی اگر این تحول ناشی از فعل و انفعالات پائینی ها باشد. در هر دو این تحولات احزاب غیرسنتی، غیر خودی و اپوزیسیون به حاکمیت رسیدند. از نشانه های جانبی جایگاه این تحولات در یونان میتوان به این دو مورد اشاره کرد: اول، برای اولین بار در تاریخ معاصر مردم پس از پیروزی سیریزا در انتخابات پارلمانی، به حمایت از دولت تظاهرات کردند. دوم، زبان هیچ چپی در هیچ کجای دنیا به این نمیچرخید که دولت حاکم سیریزا را بورژوا خطاب کند. حمایت توده ای از سیریزا، هر قدر هم متوهم بوده باشد، نشاندهنده پیروزی سیریزا از طریق تحرک پائینیها، از دل یک بحران انقلابی بر سر قدرت سیاسی بود. مشاهده این وقایع آنچه را که بر ما برملا میکند اینست که هم مردم یونان و هم مردم مصر قدرت سیاسی را در متن یک بحران انقلابی به چالش کشیدند.

با این مشاهده، یک فعال سوسیالیست کارگری در یونان قاعدتا میبایست در جهت تعمیق اعتراضات ضد حکومتی و در هم شکستن کلیت حاکمیت سرمایه داری قدم برمیداشت. عین همان اقدام اما در سطوحی دیگر باید در مصر انجام میشد. اتفاقا “نه” مزدبگیران در یونان، علیرغم اینکه اعتراضات رادیکال و توده ایشان با خشونت مشابهی در مصر مواجه نمیشد، عمیق تر از “نه” به مبارک در مصر بود. در صف مخالفان رژیم مستبد مبارک ما ازجمله اخوان السلمین و لیبرالها را داشتیم. خیزش انقلابی مردم در مصر تازه پس از فروپاشی حکومت استبدادی میتوانست حول “نه” مشابهی با “نه” مردم در یونان، شکل رودروئی عریان تر طبقاتی بخود بگیرد. در یونان اما فقط دو گرایش میتوانستند به “نه” به ریاضت اقتصادی پاسخ دهند: رفرمیسم و کمونیسم ضد سرمایه داری. پاسخ رفرمیسم در سطح سیاسی مبارزه با موهوم ابلیس مانند “نئولیبرالیسم” است که ظاهرا در تروئیکا متجسم شده است. فراخوانش حفظ ارکان اقتدار سیاسی سرمایه داری است و در سطح اقتصادی خواهان دولتی شدن و کنترل محدود سرمایه است. کمونیستها اما بهترین زمینه را برای دخالت و سازماندهی ابزار اقتدار توده ای، مجامع عمومی و شوراها، پیدا میکنند و میتوانند حلقه اعتراضی مردم به ریاضت اقتصادی در یونان را بلافاصله به نفی سرمایه داری متصل کنند. “نه” به مبارک اما با هیچ سریشی بلافاصله به نفی سرمایه داری متصل نمیشود. با درک این واقعیت است که خط کمونیسم مارکسیستی میتوانست و میتواند در جهت بسرانجام رسیدن جدال طبقاتی در یونان قدم بردارد، صف طبقاتی و منافع طبقاتی خود را از تمام مدعیان “چپ رادیکال” و فراکسیون “کمونیستی” سیریزا جدا کند، ازدامن زدن به توهم خودداری و از مخدوش کردن صفوف مبارزاتی پرهیز کند. تنها در اینصورت است که میتوان به میوۀ ممنوعه براندازی در رژیم دمکراسی چنگ انداخت و آنرا در مقابل جنبش سرنگون طلب، به عنوان تنها آلترناتیو ممکن برای دستیابی به خواسته رفع ریاضت اقتصادی نشان داد.

خلاصه کنم، بحران انقلابی در چند سال اخیر اثبات نظریه انقلاب مارکس در دوران بحران است. بحران انقلابی نه تنها در خاورمیانه و شمال آفریقا در تقابل ددمنشانه حکام با توده مردم، که در قلب کشورهای غربی با جنبش اشغال وال استریت ــ که در اوج خود هزاران شهر را در سراسر دنیا بسیج کردــ اعلام وجود کرد. این واقعیت اثباتی بر نظریۀ مارکس دال بر وجود بستر وقوع انقلابات در بحران سرمایه داری بود.

براندازی

یکی از سوالاتی که در مقابل ما مطرح میشود این است: آیا میتوان در سیستم حکومتی دمکراسی لیبرالیستی غربی شعار براندازی حکومت را مطرح کرد؟ اگر آری، تحت چه شرایطی؟ معنای عملی آن چیست؟ ابزار آن کدام است؟ اگر نه، چگونه میتوان حاکمیت سیاسی سرمایه داری را سرنگون و سرمایه داری را ملغی کرد؟ برای کسی که در یونان، دهها اعتصاب عمومی ــ که تعدادشان از جمع تمام اعتصابهای عمومی در کل اروپای غربی از جنگ دوم جهانی تا امروز بیشتر بودــ را نمیبیند، تقابل با نیروهای سرکوبگر پلیس را نمیبیند، حمله مردم به پارلمان را نمیبیند، مجامع عمومی و شوراها و میدانهای تجمع را نمیبیند، “خیابان” را نمیبیند، تنها راه کسب قدرت سیاسی، پارلمان است چون او اولا نقد ریشه ای به دمکراسی ندارد و در ثانی بحران انقلابی را اساسا نمیبیند. برای او مکانیسم کسب قدرت سیاسی پارلمان است.

منظور من از خیابان، کانالهای غیر متعارف در حاکمیت سیاسی بورژوازی است. خیابان، چه بمعنای لفظی کلمه در مجامع عمومی میدانهای شهر و چه در شوراهای کارگری و کمیته های محلی، چه در تشکلات شغلی و چه در گروههای فیس بوکی، یعنی هر جا و همه جا که مردم بطور مستقیم اعمال اراده میکنند. سوالی که در نوشته دیگری مطرح کرده بودم را دوباره طرح میکنم: لنین در یونان در ژانویه ٢٠١۵ چه میکرد و لنین در آپریل و ژوئیه همان سال چه میکرد؟ فرض بگیریم لنین با حزب بلشویک، ضمن نقد سرمایه داری، حضور در تجمعات اعتراضی، فراخوان و سازماندهی اعتراضات و اعتصابات، در انتخابات پارلمانی نیز شرکت میکرد و نماینده پارلمان هم میشد. سیریزا اما با همین قد و قواره و ابعاد امروزش برنده انتخاب شده و دولتی که ما امروز میبینم را تشکیل میداد. لنین از امکانات پارلمانی برای افشا و فشار بدولت سیریزا استفاده میکرد و در عین حال یک پا و یک چشمش در خیابان و به خیابان بود. سیریزا برخلاف وعده های انتخاباتی اش، روز بروز آشکارتر بنفع سرمایه و برقراری ریاضت اقتصادی قدم برمیداشت و لنین دست به افشاگری و اقدامات اعتراضی میزد. لنین و حزبش جلب توجه میکردند و محبوب تر میشدند. بعد چه؟ برای لنین، صرفنظر از مکان و زمان، معیار انتخاب تاکتیکهای سیاسی مناسب، توازن تاکتیک با نبض خیابان بود. اگر موقعیت خیابان را منطبق بر شرایط انقلابی میدید، اگر قدرت دوگانه بصورت عینی در خیابان موضوعیت داشت، او در ژوئیه شعار قدرت به دست شوراها را میداد و برای بدست گرفتن قدرت سیاسی از طریق سرنگونی دولت سیریزا خیز برمیداشت. او به تقویم تلفن هوشیارش نگاه نمیکرد تا تاریخ برگزاری انتخابات بعدی را بیابد. او به این نتیجه رسیده بود که از ژانویه تا ژوئیه یک نیروی مادی برای کسب قدرت سیاسی شکل گرفته است. ممکن است گفته شود با ارتش عضو ناتو چه میکرد؟ اگر مرکل پولها را از بانکها بیرون میکشید چه میشد؟ با یک کشور کوچک و ایزوله شده چه میکرد؟ با تهاجمات احتمالی نظامی و سیاسی و با محاصره اقتصادی چه میکرد؟ و … این احتمالات قطعا فاکتورهای مهم اما ثانوی هستند که لنین به آنها توجه میداشت و راهکار مناسب مقابله با آنها ــ اساسا اتکا به قدرت توده مردم ــ را درنظر میگرفت. اما قطب نمای لنین در هر صورت نبض خیابان بود، نه تاریخ انتخابات بعدی. یکی از نقدهای منصور حکمت به دمکراسی فاصله زمانی بین دو انتخابات بود. فرض میگرفت مردم به حزب الف در روز آفتابی اول ژانویه رای میدادند و در روز ابری اول ژوئیه نظرشان عوض میشد و میخواستند بلشویکها را انتخاب کنند. دمکراسی هیچ مکانیسمی برای تغییر دولت از طرف مردم در آن روز ندارد. مکانیسم این کار سرنگونی انقلابی به همت توده مردم حاضر در خیابان است. دلیل پایه ای فراخوان لنین به توده مردم برای کسب قدرت سیاسی این میبود که بدون الغا سرمایه داری پایان دادن به سیاستهای ریاضت اقتصادی ممکن نیست.

اینکه چرا چپ مارکسیستی نتوانست لنین وار عمل کند و نقد خود را بر جنبشهای اعتراضی سالهای اخیر در غرب غالب کند، در نگاه اول ممکن است با عدم حضور متشکل چپ مارکسیستی توجیه شود. اما با کمی دقت ما شاهد وجود انبوهی از تشکلاتی هستیم که خود را مارکسیست و انقلابی خطاب میکنند و در جمع معترضین به سرمایه داری حضور فعالی دارند. چرا آنها نتوانستند نماینده “نه” مردم شوند؟ حتی اگر هیچیک از این تشکلات را نمایندگان واقعی مارکسیسم ندانیم، مگر ضرورت پاسخ به این “نیاز تاریخی”، به این خلا سازمانی در اعتراضات اجتماعی نباید باعث عروج یک نوع تشکل مارکسیستی، زمینی و خواهان کسب قدرت شود؟ اگر ضرورت بود، چرا چنین احزابی بوجود نیامدند؟ آیا مشکل کمبود کادر لازم برای پایه گذاری چنین تشکلاتی بود؟ کادر کمونیست اصولا چگونه پرورش می یابد، بجز در بستر اعتراضات کارگری و خصوصا در متن یک بحران انقلابی؟ آیا مشکل عدم امکان برافراشتن مطالبات جنبش ضد سیستمی یا عدم امکان بلند کردن پرچم “نه” مردم بود؟ اگر سیریزا توانست پرچم “نه” را بلند کند، سایر احزاب هم میتوانستند. آیا جنبشها یا انقلابات اخیر اصولا تلاطماتی اجتماعی برای مطالبات اصلاح طلبانه بودند؟ در جنبش اشغال وال استریت، در جنبش ضد ریاضت اقتصادی جاری در اروپا، و در جنبش سرنگونی طلب در ایران و سپس انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا نشانه های بارز حضور اعتراضات ضد سرمایه داری وجود داشته اند.

کمبود چه بود؟

پاسخ به این سوال بسته به موقعیت سیاسی، جایگاه طبقاتی و تعلق یا بی تعلقی فرد به یک تشکل سیاسی میتواند متغیر باشد. بنظر من کمبود چپ مارکسیستی در تمام تحولات اخیر، نقد بود. مشکل این چپ صرفا سرکوب دولتی نبود. سرکوب بورژوازی از کانال نهاد دولت میتواند جنبشهای اعتراضی را به شکست بکشاند. صحبت من در آن سطح نیست. صبحت بر سر این است که سرکوب انقلابات در ایران، خاورمیانه و شمال آفریقا حول سرکوب آلترناتیو کمونیستی بوقوع نپیوست. آلترناتیو مارکسیستی اساسا چنین جایگاهی در آن تحولات پیدا نکرد. مشکل این چپ کمبود سازمان و حزب نبود. در ایران که بطریق اولی نبود. قطعا بدون سازماندهی نمیتوان در جدال طبقاتی دست بالائی پیدا کرد اما سوال در درجه اول اینست : سازماندهی حزبی و تشکیلاتی حول چه نقدی؟ نقد چپ مارکسیستی در خیزشهای انقلابی در ایران در سال ٨٨ و سپس در بهار عربی، در جنبش اشغال وال استریت و در اعتراضات هفت سال اخیر در یونان غایب بود. در حالیکه نقد اجتماعی رادیکال و چپ در تمام تحولات اخیر، در خیابانها، در اعتراضات به دم و دستگاه حاکمه توسط توده معترض بیان میشد و حضور عینی داشت، چپی که بتواند آن نقد اجتماعی را از دیدگاه مارکسیستی در سطوح تئوری، سیاسی، سازماندهی و تشکیلاتی نمایندگی کند وجود نداشت. بعبارت دیگر، عامل ذهنی چپ مارکسیستی در قالب مشخص نقد مارکسیستی غایب بود. بطور قطع نسخه یکسانی برای سیاستها و سازماندهی چپ مارکسیستی در تمام تحولات یاد شده نمیتوان صادر کرد. هر تحولی حول یک یا مجموعه خاصی از مطالبات در سطح محلی شکل گرفته و جامعه را قطبی میکند. هیچیک از تحولات جاری که حول “مردم علیه دولت” قطبی شده بودند، با نقدی یکسان از دولت قطبی نشده بودند. گرایشات و سنتهای سیاسی مخالف و متضاد در این اعتراضات حضور و در نهایت گرایشات راست بر تمام آنها غالب شدند. چرا غالب شدند؟ برای اینکه توانستند توده مردم را حول نقد خاص خود برای دستیابی به یک راه حل ممکن هدایت کنند. حلقه ضعیف چپ مارکسیستی درست همینجا بود که نتوانست با نقد زمینی مارکسیستی در هیچیک از این تحولات نمایندگی شود، نتوانست نماینده “نه” مردم در دوقطبی مردم و دولت شود.

نقد مارکسیستی به سرمایه داری از زاویه منافع طبقه کارگر، قدمتی به عمر مانیفست کمونیست دارد. مارکس در سن بیست و نه سالگی بکمک انگلس این نقد را بطور موجزی در مانیفست مدون کرد. علاوه بر نقد سرمایه داری، مارکس در بخش سوم مانیفست، نقد کمونیستی را در تمایز از نقد سایر گرایشات سوسیالیستی، بیان میکند. مارکس در زیر تیتر “سوسیالیسم ارتجاعی” سه گرایش “سوسیالیسم فئودالی”، “سوسیالیسم طبقه متوسط” و “سوسیالیسم آلمانی یا واقعی” را نقد میکند. نمونه ای از سوسیالیسم فئودالی مورد نقد مارکس چپی است که در ایران در امتزاج با اسلام، جناح چپ جنبش ملی ـ اسلامی را تشکیل میدهد. علاوه بر اینها، مانیفست کمونیست “سوسیالیسم بورژوائی” و “سوسیالیسم تخیلی” را نقد و در مقابل تمام اینها کمونیسم را بعنوان گرایش سوسیالیستی کارگری معرفی میکند. دو مورد موخر، سوسیالیسم بورژوائی و تخیلی، نقدی بر رفرمیسم است. ادعای مارکسیسم ارتدوکسی من قبل از هر مبحث دیگری، روی این پایه استوار است : نقد سوسیالیستی کارگری به سرمایه داری. در این متن است که نقد رفرمیسم نیز الزامی میشود. لنین را اگر از نقدهایش جدا کنید، حداکثر با یک کادر فعال از خودگذشته در جنبش سوسیالیستی کارگری، با یک متعهد به انظباط تشکیلاتی روبرو میشویم که قطعا وجودش لازمه هر جدال جدی طبقاتی است، اما این مشخصات خط لنین نیست. لنین یک نقد خاص در یک دوره خاص از مبارزات طبقاتی سوسیالیستی کارگری بود که علاوه بر رهنمودهای انترناسیونالیستی، رو به یک جغرافیای خاص سیاسی، روسیه، معطوف بود. لنین از نقد انقلاب ١٩٠۵ تا نقد به سازماندهی حزبی که نطفه جدائی منشویکها از بلشویکها بود، از نقد به سوسیال دمکراسی در حمایت از دولتهای خودی در جنگ اول جهانی تا تئوری حزب پیشرو که در چه باید کرد فرموله شد، نمایندگی میشد. لنین تزهای آوریل در مقابله با دولت موقتی که پس از فروپاشی تزار حاکم شد، بود. لنین تز ژوئیه در تمام قدرت بدست شوراها و اجرای سیاست اقتصادی نپ بود. لنین نماینده نقد دخالت گر و منحصر بفرد مارکسیستی در تحولات عصر خود از زاویه منافع کارگر بود. منصور حکمت نیز بیان نقد مارکسیستی زمان خود بود.

شکست سیریزا یک فاکت در اثبات نقد جاری از رفرمیسم نو بود. این واقعیت در عین حال نشاندهنده وجود زمینه های اجتماعی لازم برای عروج نقد و سازماندهی متناسب مارکسیستی در دوره حاضر است.

***

مجموعه کامل یادداشتهای رفرمیسم نو و مورد یونیان را میتوانید از لینک زیر دریافت کنید

https://drive.google.com/file/d/0B7S9Fwe0hWyUQnBvdVVaclNCWmM/view