“سرنوشت” چند شعر کوتاه / زهره مهرجو

“سرنوشت” چند شعر کوتاه

از: زهره مهرجو

۱۹ ژوئن ۲۰۱۵

 

 

 

او که گفت: “نه!”

 

وقتیکه آسمان تاریک بود

و ابرهای ضخیم

خیال باریدن نداشتند،

 

وقتی دستها در جستجوی نان

به پاهای خسته

مجال ایستادن نمی دادند ..

 

و اندیشیدن

ممنوع بود؛

 

نگران و پرسشگر،

ایستاد

و به همه چیز

با نگاهی تازه نگریست.

 

خستگی، گرسنگی

و ضخم

توان را به آزمون فرامی خواندند،

ولی او مصمم و استوار

مرزها را

درمی نوردید.

 

ستارگان همچو چراغ

در آسمان حضورش

افروخته می شدند.

 

 

“گذشتن از حصارها”

 

چند بار

باید رفت و …

راه رفته را بازآمد؟

چه مقدار

در زندگی باید

بندۀ ضرورت ها شد؟

 

بگذار تا خانۀ هستی مان را

بزرگ تر سازیم،

در بگشاییم

بسوی جاده های ناشناخته،

و بر راه های تازه

قدم بگذاریم.

 

بگذاریم چشمان مان

به دیدن درخت ها و منظره ها

خو کنند،

رمز پیوستن رودخانه ها

به دریا را

پیدا کنیم.

 

بیا تا به ماهی ها

سلام دهیم،

زمزمۀ صخره ها را در گوششان

بشنویم،

زیر نور ستارگان

همسفر پرنده ها شویم ..

 

*   *   *

و پس از کشف کردن افق های تازه

به خویشتن بازآییم!

 

 

“سرنوشت”

 

آب رودخانه را می سازد

گیاه جنگل را ..

و سنگ کوه را.

 

سکوت شب را می سازد

شعله آتش را

و خورشید، پیدایش روز را …

 

و انسان

سرنوشت خویش را می سازد.

 

بیا تا بنا کنیم

زندگی تازه ای را! ..

و با ارزش نهادن بر توان خویش

در هر لحظه؛

رها شویم

از ماجرای تکراریِ

تسلیم شدن ها.

 

 

“بیگانه”

 

غروب

که شقایق ها

سرخ ترین جامۀ خویش

بر تن می کنند،

اشک نسیم

بر گلبرگ ها می نشیند،

پرندگان بی قرار

رهسپار طلوعی دوباره می شوند.

 

دنیای من

از لحظه های تو

می گسلد.