بر تیرکِ تیرباران / علی سالکی

 بر تیرکِ تیرباران / علی سالکی
در دشتِ لختِ لم یزرعِ
بی هیچ تردید
بایسته بود
که او می خندید!

چهره های عبوس
به خنده است
که در واگیرِ رعشه و اضطراب به تن می سوزند.
کَت و بازو از پشت
قِلفتِ چنگشان
می کِشَندت!
و بایست اینجا به این حال خنده بر کردن.
خداحافظ! یارانِ یقین های لجن
خداحافظ! یاران نامُرَدَدِ گردن̊ زن…..
خداحافظ!
من مردد ترین عاصیِ خموش شده ام؛
به تردید آنکه نماز تو
برای نانِ کودکت و پوشکِ نوزادت
تعظیم می شود،
تو را سجده می شوم!

مجذوبِ ترانه ی غمحالِ باباکوهی!!
من حوصله ام به بلندای عمری ز شکست در تاریخ مان
می تابد و قوس میکشد و فرو می شود
پهنِ جانمازت
و باباکوهی
عصا می زند
در کوهِ ریزآب های جاری!
و چرا من نزنم عصای تنهایی
و غمباده ی ُبغضی در گلویِ هر خشم ام؟!
چرا من نشوم شیفته ی شنفتنِ سروکله های شما
که شب ها
با نوزادهایتان می زنید؟!
– «آقا آراد  من ستم، پشتِ در رو نبستم، دخترا منو ببینن، دق کنن و بمیرن!»
نوزادی به قشی در خنده، از رفتارِ مضحکِ رفیق من!
نوزادانی، محصولِ شیرینِ شیطنت های سربسته ی عشق های جاری
عشق های جاری که از راکدی گریزانند
عشق های جاری که مادران را تنها می گذارند
تا روزی به کف آرند
و عشق های راکد را به غفلت واگذارند!
من تردید دارم،
که معنای زندگیِ از من گریخته است
من تردید دارم که انسان از این جهان رخت بربسته است
من تردید دارم که بهترین راهِ مبارزه کدامست؟!
من تردید دارم که نوزادت به خاطرِ حرف های من یتیم شود
من تردید دارم به پدری همیشه بالای سر
من تردید دارم به عشقی همیشه در گذر
من تردید دارم به شکم سیر از پسِ هر آسایش
من تردید دارم که چرا حرفم را باید در خفا بزنم!
من تردید دارم از آشکارا به مقتل رفتن.
من تردید دارم؛
یارانِ عشق های جاری!
یارانِ یقین های گمشده!

بر تیرکِ تیرباران
در دشتِ لختِ لم یزرع
بی هیچ تردید
بایسته است
خنده ها سر دهیم.

بمب های نامتعارف
گیوتین های چندین لبه
و دلواپسیِ کانون های حقوقِ کودک؛
از تمیزی جایخواب های زُباله ایِ بچه ها!
از پاکیزگیِ خون های جاری در لباسِ بچه ها!
بچه های دندان های گندِ لقِ کَنده شده
بچه هایِ آفتابِ سیاه خورده،
بچه های مبارکِ استثمار
بچه های من،     در کلاس های کاهگل!
بچه های تردیدهای خفه و یقین های نعره زده شده!
بچه های پهن شده در مبل های دسته چندمِ خاکی
بچه های ایستاده بر کوچه های کوره پزی؛
کوره هایی خانه خانه،
ستون در کنار ستون؛
بچه های تنهایی!

بیا جلوه گر! نفَسِ خروش̊ به ظلمت!
بیا سیاسی!
زندانی شده ی اوینِ آزاد!
اینجا اسیرانِ بمب و گیوتین
اینجا عزادارانِ نعمت آباد
اینجا تبعیدیانِ دروازه غار
اینجا مُعضم̊ کارگرانِ دولت خواه
اینجا راهپیمایانِ سلطان آباد
حدودِ حبسِ تو را تعیین می کنند!….
اینجا معلمان صف می کشند!
مجلس را به مسخره می کشند
و پلاکاردهایی تک و توک سرخ
غریوی کوچک،
در کنارِ سکوتی ناراضی اند!
اینجا کاسه های گداییِ کارگرانِ کیان تایر
سَمبُلِ احتیاجِ شنیع است
و آنانکه نیازِ ما را شنیع جلوه دادند
ریش های شش تیغ
و یا درازِ خودشان
شوم ترین راه رستگاری است…

بیا جلوه گر!
نفسِ خروش به ظلمت!
بیا ای نفسِ غمینِ مسلول
اینجا هیچ یک از ما
نفس اش باروت بر نمی دارد!
و باروت را می دانم
که در کوچه های پس کوچه ات
دیوارها را می خواند؛
زنده بادِ یادِ شهدای رستاخیز سیاهکل
این را کسی نوشته است حتما
و من به دقت در جوارِ بیتِ رهبریِ معظَم
هیچ نترسیدم که از شعارت عکس بگیرم….
پاسداری آمد
یک به یک دوربین ها
به مداری بسته
حسِ وحشیِ تملک به خیابان می داد!
به رفیقم گفتم
دست هایت در شاخه ی آن توتِ رسیده، مواظب باشد
دور و وَر چشمِ سکوت، می چرخد
هیچ نترسید،
و توت های سفیدی نوشید.
دوربین ها می چرخند
و مرا می پایند
که به تصویر
پرش هایم را بشمارند،
مبادا به درونگاهی از کاخِ فلسطین بپرم
کاخ های فلسطین
همچنان به قصابخانه های اسرائیل،
قلابی
برپایند
و من پا شاید
پس کشیدم
و رفیقم ریش خود را می زد
شش به تیغش می کرد
شش تیغی به گلویش می رفت
از کنارِ دورِ میدانِ قیام برمی گشت
و قیامِ ما
که به نامِ مرضیه ی اسکویی رقم می خورده ا ست
و بس
که همه زنانِ میدانِ محمدیه
اعدامی شده اند
اعدامی های تصادفی، اعدامی های سیانوری
خود را در جان جانی جانان
به بند بسپردند!
و هنوز که هنوز است سوارِ اتوبوس های سندیکای شرکت واحد می شوند
شرکت واحدی در تکِ و تابش به خود سندیکا
آی من عاشقِ مددی ها،
آی من عاشق رضوی ها
آی من عاشق طاقت های طاقِ رضا شهابی ها
آی کجایید همه، ای نوزادان؟
آی کجایید همه ای سندیکا؟
من گمشده ام،
به درون نفس هایی آری
در درون شورای پتروگراد
آری قدرت ها
در قدرت ما
شاه را به زمین
ملتسمِ بوسه ی یک بچه که مُرد
آری باریکلا
به ولیعهدش که خونش به لبی مُرد و فسرد
و فرح
آن یکه زنِ دیوانه
درفرح
جورِ بُتانش
به جان خنده ی هربیگانه
خاک را در چشم
پوده ی جاری خونی میکرد،
و به ولله که یارانِ مرا
کرد
بسی
قصابی!

و بدان تردستی
برمی گشت
به دندانِ خودش
خونِ جوانانی را
می خشکید
و تو ام هیج به خود راه مده
و توام در مرگ،
با من
بگداز خود باشم
و منم اینجایم
که چرا وا نکنم سنگ هایی بسته
و به دست، خشمِ فلسطین را در آن همه سنگ
نپرانم سوی آن کاخ فلسطین با آن همه سگ!

جلوه گر شو بیا!
که نمی دانم از عمقِ کجا می آیی
اسم ها بسیارند
درد ها بسیارند
یک به یک از هم دور
کمِ کم پنجاه میلیونی هست،
باقی اش را بگذار صفِ خصمت باشد
صف یاران، همگی سنگ به دست
صفِ دشمن هار است
هاریِ کور و دهن کف کرده
راه را باز کنید
عشق های جاری بهر خونخواهی خود می آیند!
راه را باز کنید
به یقین می گویم:

بر تیرکِ تیرباران
در دشتِ لختِ لم یزرع
بی هیچ تردید
بایسته بود
که او می خندید….

علی سالکی – اردیبهشت ۹۴