مارکس و دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا

ریشه هاى معاصر بحث

در دهه ۱۹۷۰، برخى از احزاب کمونیست اروپایى وابسته به شوروى – بویژه آن هایى که مثل حزب کمونیست ایتالیا و فرانسه از نفوذ انتخاباتى بالنسبه قابل ملاحظه اى برخوردار بودند٬ فراشد دورى گرفتن از مسکو و نزدیکى به بورژوازى کشورهاى خودى را آغاز کردند. دلیل عمده این چرخش تلاش این احزاب براى شرکت در حکومت هاى ائتلافى بود. این موضوع بویژه در ایتالیا چندین بار در دهه ۱۹۷۰ به مثابه یک احتمال واقعى مطرح شده بود. آرا انتخاباتى حزب کمونیست ایتالیا از تک تک احزاب بورژوایى آن دوران بیشتر بود. اما هر بار که مساله امکان شرکت آن در کابینه مطرح مى شد سران ناتو (یعنى امپریالیزم آمریکا)  آشکارا مخالفت شدید خود (یعنى حق وتوى امپریالیزم حاکم) را با هر گونه حکومت ائتلافى با احزاب کمونیست اعلام مى کردند. بدین ترتیب٬ استالینیزم اروپایى وارد دورانى از بحث هاى درونى شد که تحت لواى “انطباق برنامه حزب با شرایط جدید اروپاى غربى” و یا “تدوین راه دموکراتیک به سوسیالیزم” بتواند برنامه حزبى را ترمیم کند و مشروعیت خود را به عنوان احزابى که بورژوازى مى تواند حتى در کابینه هاى ائتلافى شرکت دهد٬ اثبات کند. فراشدى که مى توان دوران سوسیال دموکراتیزه شدن استالینیزم نامید. در ادبیات سیاسى آن زمان این پدیده تحت نام “کمونیزم اروپایى”  معروف شد.

این چرخش به بورژوازى “خودى” البته با تجدید نظر در اصول نیز همراه بوده است. احزاب کمونیست وابسته به شوروى٬ همانند حزب کمونیست حاکم در خود شوروى٬ هر چند در عمل کوچکترین شباهتى به مارکسیزم یا لنینیزم نداشتند اما در سطح مرام نامه و برنامه همواره به همان اصول سوگند مى خوردند. بدین ترتیب، براى توجیه این چرخش جدید به لاجرم نوعى رویزیونیزم ضد بلشویکى به تدریج همه احزاب کمونیست و اقمار پیرامون آن را در بر گرفت.

هر نوع چرخشى به سمت بورژوازى باید در همان قدم نخست دو عقب نشینى کلیدى را به دنبال داشته باشد.  اولى کنار گذاشتن یا کم رنگ کردن مفهوم انقلاب و دومى پذیرفتن راه هاى “قانونى” (پارلمانى) کسب قدرت است. اما نمى توان از یک طرف راه پارلمانى به سوسیالیزم را تبلیغ کرد و از طرف دیگر، بویژه در برنامه حزبى، “دیکتاتورى پرولتاریا” را تبلیغ کرد! بدین ترتیب، یکى از مهمترین تجدید نظرات کمونیزم اروپایى کنار گذاشتن این مقوله مارکسیستى از برنامه احزاب کمونیست بود.

فراموش نکنیم این اصل اما از آن نوع اصولى بود که کنار گذاشتن اش کار ساده اى نبود. لنین در توضیح وجه تمایز بلشویزم با سایر جریانات سوسیالیستى و یا آنارشیستى آن دوران بارها و به صراحت گفته بود٬ “اصل دیکتاتورى پرولتاریاست”. به عبارت ساده تر، نزد خود لنین، اگر دیکتاتورى پرولتاریا را قبول نداشتید٬ بلشویک-کمونیست نبودید. اما همان طور که دو دهه قبل استالین براى ارضاى متفقین در جنگ انترناسیونال کمونیست را منحل ساخت٬ اکنون نیز احزاب استالینیست براى پذیرفته شدن در کلوب احزاب مقبول ناتو مقوله دیکتاتورى پرولتاریا را از برنامه کمونیستى حذف کردند. ناگفته نماند که تجربه چند دهه بعد اثبات کرد که همین چرخش به راست یکى از عوامل مهم افول و سقوط نهایى استالینیزم و انحلال آن در سوسیال دموکراسى اروپایى بود. امروزه در کمتر کشورى در اروپا مى توان از احزاب توده اى استالینیستى نام برد.

طبعا در جریانات همسفر “اردوگاه سوسیالیست” در ایران نیز تلاش هاى مشابهى صورت گرفت و کم و بیش همان توجیهات کمونیزم اروپایى براى کنار گذاردن مقوله دیکتاتورى پرولتاریا ترجمه و تکرار شد. البته پس از عملکرد اخیر طیف توده ایستى در همکارى مستقیم با ضد انقلاب، اثبات رفرمیستى و رویزیونیستى بودن حزب توده دیگر چه اهمیتى مى تواند داشته باشد؟ اما این طیف، همان طور که در انقلاب ایران دیدیم، فقط به حزب توده خلاصه نمى شود. توده ایزم چونان مرضى ژنتیک از منافذ همه احزاب چپ بیرون زد. بنابراین، تجدید نظر طلبى به حزب توده خلاصه نمى شود و بستگى به چشم انداز هاى ویژه هر گروه (ائتلاف “بزرگ” سوسیالیستى، ائتلاف “جمهورى خواهان” دموکراتیک، لاییک، سبز… و یا “رویکرد به جنبش هاى اجتماعى”) با چاشنى هاى مختلفى از لیبرالیزم در مابقى چپ ایران هم ظاهر شده است. جالب است اما، هیچ کدام به مسائل و انگیزه هایى که چند دهه قبل تر کمونیزم اروپایى را به همین تجدید نظر کشانید، اشاره اى نمى کنند!

“معصومانه” ترین این تلاش هاى فارغ البال از تاریخ، و شاید محبوب ترین شان، تجدید نظر واقعى را با القاب عالیقدرى از قبیل “احیاى سنن دمکراتیک” و یا “مدرنیزه کردن” مارکسیزم  پنهان مى کنند. سپس، کم و بیش همه، به بهانه دفاع از مارکس در مقابل لنین و به اتکاى تئورى هاى بورژوایى “دموکراسى بطور عام” عملا مارکس را به یک منشویک و سوسیالیزم را به بورژوا رفرمیزم مبدل مى سازند.

مثلا، یکى از استدلال هاى رایج کمونیزم اروپایى خجالتى چیزى است بدین منوال: امروزه در اذهان توده اى مقوله دیکتاتورى پرولتاریا به معناى استبداد تک حزبى تلقى مى شود (اشاره به تجربه شوروى)٬ در صورتى که مارکس از “دیکتاتورى پرولتاریا” مفهومى جز حکومت کل طبقه را نداشت و برخلاف لنین و بلشویک ها که به دیکتاتورى تک حزبى اعتقاد داشتند، او از حق راى همگانى و آزادى هاى بى قید و شرط سیاسى دفاع مى کرد، پس بهتر است براى رفع این اغتشاش از استفاده از واژه “دیکتاتورى” خوددارى کنیم. بدین ترتیب در نظر داشته باشیم که دست کم در حرف چنین ادعا مى شود که با این استدلال مقوله “دولت کارگرى” کنار گذاشته نشده است. اما خواهیم دید آن چه کنار گذاشته شده دقیقا خود ضرورت دولت کارگرى است.

البته ناگفته نماند که برداشت توده ها از دولت استالینى به مثابه رژیم استبداد پلیسى نه تصادفى بود و نه از روى سوتفاهم. استالینیزم خود در تئورى و عمل این برداشت را تبلیغ و تثبیت مى کرد. همان طور که امروزه لیبرال هاى ما مى توانند ادعا کنند دیکتاتورى بانک ها دموکراسى مردمى است، نزدیک به ۷۰ سال احزاب استالینیست دنیا نیز تبلیغ مى کردند دولت شوروى، یعنى همان استبداد فردى استالین، همان نظام تک حزبى، در واقع دیکتاتورى پرولتاریا ست؟ استبداد و تمامیت طلبى نه تنها انکار نمى شد بلکه به منزله نشانه هاى افتخار و جلال سوسیالیستى به حساب مى آمد.

اما کنار گذاشتن اصول به دلیل “سوتفاهم توده ها” از آن اقداماتى است که با همان گفتنش بوى اپورتونیزم تا صد کیلومترى محسوس است. دقت کنید، کنار گذاشتن دیکتاتورى پرولتاریا فقط تغییرى در سطح شعار و یا شکل پروپاگاندا نیست، بلکه در واقع تجدید نظرى است در تئورى مارکسیستى دولت بطور کلى و در مفهوم دولت کارگرى بطور اخص. و بعلاوه٬ این “تجدیدنظر” تئوریک همانند همه تجدیدنظرهاى آن چنانى در مارکسیزم مابه ازاى عملى مشخصى را نیز به دنبال دارد: اپورتونیزم و رفرمیزم! دقیقا به همین دلیل است که لنین بر “اصول” پافشارى مى کرد.

واقعا باید پرسید چرا کم و بیش همه این برطرف کنندگان سوتفاهم هاى توده ها در ضمن پس از چند سال شیفته رفرمیزم و راه هاى پارلمانى نیز مى شوند. چرا هر جریانى که مقوله دیکتاتورى پرولتاریا را رد کرده است عاقبت مبارزه براى تسخیر قدرت را به کسب اکثریت در انتخابات پارلمانى و دولت کارگرى را به کابینه منتخب پارلمان کاهش مى دهد؟

 

مارکس و دیکتاتورى پرولتاریا

قبل از هر گونه بحثى در باره مقوله “دیکتاتورى پرولتاریا”٬ طبعا باید نخست با تئورى خود مارکس آشنا بود. نوشته هاى فراوانى در این باره موجود است و مى توان در باره مراحل مختلف تکامل آن در اندیشه مارکس و تاکیدات متفاوت او در دوران هاى مختلف و در ارتباط با مسائل مختلف٬ صفحه ها سیاه کرد. اما اگر هدف روشن کردن موضوع باشد و نه اخفاى رویزیونیزم، مى توان از اصل مطلب نیز آغاز کرد! تئورى “دیکتاتورى پرولتاریا” نزد مارکس آن قدر که برخى از این حضرات اصرار دارند٬ پیچیده نیست. اگر نخواهیم کلافى سر در گم بسازیم که عاقبت خواننده و شنونده ندانند بحث اصلى برسر چیست٬ مى توان با همین  دو جمله زیر از خود مارکس کل این مطلب را توضیح داد.

“بین جامعه سرمایه دارى و کمونیستى دوران تغییر انقلابى یکى به دیگرى قرار دارد. مترادف با آن یک دوران گذار سیاسى نیز وجود دارد که دولت در آن نمى تواند چیزى جز دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا باشد.”  (مارکس٬ نقد برنامه گوتا٬ ۱۸۷۵)

در ضمن٬ نقل قول فوق صرفا دو جمله معمولى نیست٬ بلکه  نظرمارکس را در اوج تکامل عقایدش بیان مى کند. و پس از بیش از سه دهه فعالیت انقلابى٬ منجمله٬ و على الخصوص٬ پس از اولین تجربه تاریخى تسخیر قدرت توسط پرولتاریا، یعنى کمون پاریس.  بنابراین همین دو جمله از آخرین جمع بندى هاى مارکس محسوب مى شوند که در نامه اى رسمى و در نقد برنامه حزبى سوسیال دموکراسى آلمان نوشته شده اند. چندین نکته مهم در همین دو جمله گفته شده که باید شکافت.

قبل از آن اما، هر چند قصد ما اینجا بررسى تاریخى این اندیشه نزد خود مارکس نیست، باید بطور گذرا تاکید کرد که در ضمن این عقیده اى نبوده است که مارکس در اواخر عمر به آن رسیده باشد، بلکه از زمانى که ایدئولوژى آلمانى را نوشت عین همین مفاهیم را بار ها تکرار کرده است. در واقع براى خود مارکس و همه کسانى که با اندیشه هاى او آشنا بودند بقدرى این مساله واضح بود که او توضیح بیشترى را در نقد برنامه گوتا ضرورى نمى داند. مثلا، در مانیفست کمونیست، سه دهه قبل از آن، نوشته بود:

“نخستین گام در انقلاب طبقه کارگر، ارتقاى پرولتاریا به موقعیت طبقه حاکم و پیروزى در نبرد براى دموکراسى است. پرولتاریا از سیادت سیاسى اش براى آن استفاده خواهد کرد که تمامى سرمایه را گام به گام از چنگ بورژوازى بیرون بکشد، همه وسائل تولیدى را در دست دولت، یعنى پرولتاریاى متشکل به مثابه طبقه حاکم، متمرکز سازد و کل نیروهاى مولده را به سرعت ممکن رشد دهد.”

“وقتى در جریان انکشاف تفاوت هاى طبقاتى از میان رفته و تمامیت تولید در دست افراد همبسته متمرکز شده باشد، قدرت عمومى نیز خصلت سیاسى اش را از دست مى دهد. قدرت سیاسى، به مفهوم دقیق کلمه، عبارت است از قدرت سازمان یافته یک طبقه براى سرکوب طبقه دیگر.”

چند سال بعد مارکس تاکید مى کند که او کاشف جامعه طبقاتى یا مبارزه طبقاتى نبوده است و مى گوید “آن چه من کردم و تازگى داشت این بود که اثبات کنم”:

“۱. وجود طبقات به مراحل مشخصى از انکشاف تولیدى مرتبط است؛ ۲. مبارزه طبقاتى ضرورتا به دیکتاتورى پرولتاریا منجر خواهد شد؛ ۳. واین دیکتاتورى خود مرحله اى است انتقالى براى الغاى همه طبقات و رسیدن به جامعه بى طبقه”.  (نامه مارکس به ویدمیر، ۱۸۵۲ )

ملاحظه مى کنید که در آن دو جمله از نقد برنامه گوتا نیز دقیقا همین مفاهیم بازگو شده اند.

نخستین مسئله مهم که هر چند به طور مستقیم از حوصله بحث فعلى خارج است٬ اما یاد آورى آن ضرورت دارد. این است که برخلاف تمام اراده گرایان خرده بورژوا آنارشیست ایرانى که تصور مى کنند یک شبه مى توان با کسب قدرت و “لغو کار مزدى” از جامعه سرمایه دارى به جامعه بى طبقه رسید٬ مارکس به صراحت از وجود یک دوران انتقالى بین  این دو صحبت مى کند. جایى هم براى طفره روى هاى رایج در میان این جماعت باقى نگذاشته است. این دوران انتقالى پس از تسخیر قدرت توسط پرولتاریا آغاز مى شود و با رسیدن به جامعه بى طبقه پایان مى یابد. دقت کنید، دوران دیکتاتورى پرولتاریا دوران انتقال از جامعه سرمایه دارى به جامعه کمونیستى است. پس واضح است که برخلاف تز استالینیستى رایج فاز اول کمونیزم نیست (به غلط موسوم به سوسیالیزم) چرا که مرحله اول یک وجه تولیدى هنوز مرحله اى است در آن وجه مشخص تولیدى، یعنى جامعه کمونیستى در فاز اول هم باید جامعه اى باشد بى طبقه و بى دولت.  پس دیکتاتورى پرولتاریا متعلق به دوره گذار  بین آخرین مراحل جامعه سرمایه دارى و اولین مراحل جامعه کمونیستى است. بدین ترتیب هیچ چیزى ضد مارکسیستى تر از این نیست که ادعا کنیم دیکتاتورى پرولتاریا همان سوسیالیزم است.

تئورى انتقال مارکس نتیجه منطقى تئورى او در باره وجوه تولیدى است. او در گروندریسه و سرمایه بخصوص، چندین بار و در چندین جا  به دوران انتقال از فئودالیزم به سرمایه دارى اشاره کرده است. مثلا هنگامى که او در سرمایه در باره “دوران تولید کالایى  ساده” (در مقابل سرمایه دارى که او “دوران تولید کالایى تعمیم یافته” مى نامد) یا دوران “انباشت اولیه سرمایه دارى” (دورانى که به تدریج تولید کنندگان مستقل از وسائل تولید کنده مى شوند و این وسائل در دست بورژوازى متمرکز مى شود) توضیح مى دهد، در واقع منظورش همان  دوره انتقالى است. او مدت این دوره در اروپاى غربى و شمالى  را بین ۲ تا ۳ قرن ارزیابى مى کند. این که دوران مشابه بین سرمایه دارى و سوسیالیزم چه اندازه  بطول خواهد انجامید به سرعت گسترش انقلاب جهانى بستگى خواهد داشت. انقلاب از “حلقه هاى ضعیف” نظام امپریالیستى آغاز مى شود اما تا زمانى که به فروپاشى کل نظام نینجامیده است به پیروزى نهایى نخواهد رسید. اما اگر فرضا هم زمان در همه دنیا انقلاب کارگرى پیروز شود، هنوز ضرورت دوران انتقال از میان نمى رود، اگر چه بسیار کوتاه تر..

مارکس در گروندریسه بطور مختصر به این مساله پرداخته و ضرورت دوره انتقالى را بر مبناى مفهوم “وجه تولید”  تئوریزه کرده است. مارکس مى نویسد وجه تولید در واقع از ۴ وجه (یا جنبه) تشکیل شده است. وجه تولید به معناى اخص کلمه (یعنى خود شیوه تولید، شکل ارتباط عوامل، وسائل و شرایط تولید)، وجه توزیع (یعنى شکل توزیع محصولات تولید اجتماعى)، وجه مبادله (شکل مبادله محصولات) و وجه مصرف (شکل نهایى مصرف محصولات تولیدى). در یک وجه تولید غالب و جا افتاده این ۴ وجه منطبق با یکدیگرند، اما هنگامى که وجه تولید جدید در حال شکل گیرى است ۴ وجه بالا با هم و با یک سرعت تغییر نمى کنند.  مثلا بعد از انقلاب کارگرى با خلع ید از بورژوازى وجه توزیع تغییر خواهد کرد اما نه بلافاصله سه وجه دیگر.

مارکس در واقع بطور ضمنى در این جا (همان طور که قبلا در نقل قول بالا از مانیفست کمونیست) اشاره به این واقعیت مى کند که انتقال از سرمایه دارى به سوسیالیزم و انتقال از فئودالیزم به سرمایه دارى متفاوت اند. برخلاف اولى که در بطن خود جامعه فئودالى آغاز شد٬ انتقال به سوسیالیزم فقط مى تواند پس از تسخیر قدرت توسط پرولتاریا و خلع ید از بورژوازى آغاز شود. مناسبات کالایى در بطن جامعه فئودالى باید به چنان درجه اى از رشد برسند که انقلاب بورژوا دموکراتیک ضرورى یا ممکن شود. اما در دل جامعه سرمایه دارى مناسبات کمونیستى توسعه نخواهند یافت چرا که بدون خلع ید از بورژوازى مالکیت اجتماعى غیر ممکن است. بدین ترتیب، نزد مارکس، انقلاب سوسیالیستى با انقلاب پرولترى در جامعه سرمایه دارى آغاز مى شود، سپس با طى “دوران “تغییر انقلابى یکى به دیگرى” به جامعه کمونیستى مى رسد. دولت در این دوران مترادف است با “دیکتاتورى انقلابى” پرولتاریا.

بحث چگونگى این انتقال خود مبحثى است مفصل که باید در جاى خود باز کرد. بزعم من، بویژه پس از تجربه شوروى، برنامه کمونیستى باید به صراحت به برنامه براى این دوران انتقالى نیز بپردازد. اینجا مساله کلیدى بحث تئوریک مفهوم انتقال و روشن کردن ماهیت قدرت دولتى است. یعنى آن نوعى از قدرت که این انتقال را ممکن سازد. سئوال این است: چگونه دولتى مى تواند این تغییر از یکى به دیگرى را عملى سازد و با چگونه اقداماتى؟ مارکس به صراحت اعلام مى کند “دیکتاتورى پرولتاریا”٬ یعنى دولت کارگرى٬ یعنى دولتى که در آن طبقه کارگر بر بورژوازى سیادت دارد. اما نه هر نوعى از دولت کارگرى بلکه دولت “انقلابى” کارگرى. یعنى دولتى که از قدرت سیاسى براى درهم شکستن مناسبات سرمایه دارى، الغاى طبقات و انتقال به سوسیالیزم استفاده مى کند. تکرار کنیم٬ هر چند که جا براى سوتفاهم نیست: براى تضمین انتقال از جامعه سرمایه دارى به کمونیستى دولت نمى تواند “چیزى جز” دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا باشد. به عبارت دیگر٬ اگر وجه مشخصه اصلى دوران گذار چیزى غیر از سیادت طبقاتى پرولتاریا و اقدامات انقلابى اش علیه نظام سرمایه دارى باشد٬ انتقالى نیز صورت نخواهد گرفت.

پس این تاکید مارکس بر واژه “انقلابى” در توضیح ماهیت طبقاتى دولت گذار بسیار گویاست. در واقع جنبه دیکتاتورى آن بدون در نظر گرفتن جنبه انقلابى آن فهمیده نمى شود. “دیکتاتورى” است به این معنى و به این دلیل که ” انقلابى” است. بدون تغییر انقلابى مناسبات کهن انتقالى صورت نخواهد گرفت و بدون دیکتاتورى پرولترى تغییرات انقلابى غیر ممکن است. و این نکته اى است کلیدى که مفسرین غیر مارکسیست و حتى بسیارى از “طرفداران” این تئورى فراموش مى کنند. مشاهده کرده اید که اغلب احزاب کمونیست استالینیستى در بیان اهداف و اصول حزبى خود، قبل از یورو کمونیست شدن، همواره واژه انقلابى را از مقوله دیکتاتورى حذف مى کردند. دقت کنید، مطابق دیدگاه مارکس در بالا، خود امر انقلاب و تسخیر قدرت سیاسى، در واقع اولین اقدام “دیکتاتورى انقلابى” است. “پیروزى در نبرد براى دموکراسى”. یعنى جامعه از طریق طبقه کارگر تازه براى اولین بار در تاریخ سرنوشت خود را در دست خود گرفته است. در دست گرفتن سرنوشت یعنى سیادت بر کسانى که مانع آن بوده اند، یعنى اعمال دیکتاتورى انقلابى. و یا مثلا مارکس پس از کمون پاریس تاکید داشت که تجربه کمون نشان داد پرولتاریا نمى تواند با همان ماشین دولتى سابق به جنگ سرمایه دارى برود و باید نخست ماشین دولتى را درهم بشکند. اما همین امر در هم شکستن ماشین دولتى “بورژوایى”، یعنى اقدام به دیکتاتورى انقلابى. خلع ید از سرمایه دارى و اعمال کنترل کارگرى بر کل تولید و توزیع اجتماعى، یعنى به مفهوم مارکس دو عنصر کلیدى آغاز انتقال،  یعنى اعمال دیکتاتورى انقلابى.

بدین ترتیب واژه “دیکتاتورى” در این عبارت مارکس معناى خاصى بخود مى گیرد که قابل اغماض نیست. معنایى فراتر از صرفا سلطه طبقاتى. معنایى که مسیر حرکت این سلطه را نیز نشان مى دهد. یا به بیان دقیق تر معنایى که ضرورت خود و شکل خود را در خود دارد. در این جا مفهوم دیکتاتورى٬ یا مفهوم سلطه طبقاتى٬ یعنى سلطه براى تضمین انتقال. مارکس جایى براى شک و شبهه باقى نمى گذارد. پس دیکتاتورى در مقوله دیکتاتورى پرولتاریا یعنى حق وتوى ویژه کارگرى در دوران انتقال به سوسیالیزم. یعنى٬ طبقه کارگرمتشکل به مثابه طبقه حاکم٬ براى خود حقى ویژه در خلع ید از بورژوازى و در هم شکستن نظام سرمایه دارى قائل است – حق ویژه کنترل بر کل تولید و توزیع اجتماعى. چرا که پرولتاریا نه تنها باید مقاومت بورژوازى را درهم بشکند٬ بلکه از بازگشت و احیاى آن نیز جلوگیرى کند. در دوران انتقالى تفاوت نمى کند که جامعه در چه مرحله اى از انکشاف مالکیت اجتماعى جدید باشد٬ یعنى تا کجاى این انتقال پیشرفت کرده باشد٬ آن چه مسلم است بدون حق وتوى طبقه کارگر در تولید و توزیع این انتقال نه تنها جامعه را به جلو نخواهد راند که بر عکس٬ همان طور که بارها در تاریخ معاصر دیده ایم٬ جامعه را در “مارپیچى” از استبداد و بوروکراسى به سرمایه دارى بازگشت خواهد داد.

البته مى توان با استدلال بالا مخالف بود٬ سوسیال رفرمیست ها سال هاست که مخالفت کرده اند، اما نمى توان ادعا کرد مارکس چیزى غیر از مفاهیم بالا گفته است. بدین ترتیب نامعقول ترین کلام این است که ادعا شود مفهوم مارکسیستى “دولت کارگرى” مورد قبول است اما این دولت نباید دیکتاتورى پرولتاریا نامیده شود!  اگر در این دولت کنترل تولید و توزیع در دست طبقه کارگر نباشد، یعنى اگر این دولت حق ویژه اى در انتقال به سوسیالیزم قائل نیست، پس چرا “کارگرى” است؟ بوضوح، اگر طبقه کارگر از چنین حق وتویى برخوردار نباشد٬ چه صفت این دولت کارگرى باشد چه بورژوایى هیچ تفاوتى در واقعیت تولید اجتماعى نخواهدداشت. دولت کارگرى یعنى تسخیر قدرت توسط طبقه کارگر و اعمال حق ویژه براى درهم شکستن مناسبات سرمایه دارى و استقرار کنترل کارگرى بر تولید و توزیع، یعنى حق وتوى کارگرى، یعنى دیکتاتورى انقلابى کارگرى. پس کسى که مى گوید این یکى آرى اما آن یکى نه٬ در واقع دولت کارگرى را نیز قبول ندارد.

دولت و حکومت

بحث روشن مارکس در بالا نه تنها پس از شکست انقلاب در روسیه زیر آوار استالینیزم ناپدید شده بلکه دقیقا بخاطر استالینیزم به شکل و شمایل هیولاى استبداد فردى نیز در آمده است. بنابراین واقعا هستند سوسیالیست هایى که نه آگاهانه رویزیونیست اند و نه نا آگاه نسبت به مساله رویزیونیزم٬ اما به صرف این که نزد توده ها کمونیزم با شوروى، شوروى با استالین و استالینیزم با استبداد تک حزبى مترادف شده است واقعا (هرچند ساه لوحانه) تصور مى کنند با کنار گذاشتن مقوله دیکتاتورى پرولتاریا توده ها را سوسیالیست تر خواهند کرد.

همان طور که در بالا اشاره شد٬ قضیه با عملکرد خود استالینیزم پیچیده تر هم شده است. دستگاه تولید ایدئولوژیک سرمایه دارى هر سال میلیاردها دلار خرج مى کند که اثبات کند کمونیزم یعنى حکومت استبدادى٬ نظام تک حزبى٬ وپیشوا پرستى. اما استالینیزم خود عین همین اتهامات را به مثابه محاسن دولت کارگرى نزدیک به یک قرن تبلیغ کرده است. در همین زمان کنونى و در میان همین “رفقاى کمونیست” موجود و در بسیارى از کشورهاى جهان٬ منجمله ایران٬ و شاید بدبختانه على الخصوص در ایران٬ هستند بسیارى از کسانى که با آب و تاب انقلابى٬ دیکتاتورى پرولتاریا را مصادف و مترادف با دیکتاتورى حزبى مى دانند. بدین ترتیب براى عده اى ممکن است کنار گذاشتن مقوله دیکتاتورى حتى اگر شده براى تمایز خود از چنین نظریاتى ضرورى نیز به نظر برسد. اما در پشت این گونه توجیهات، اغتشاشى تئوریک در رابطه با تفاوت مقوله دولت و حکومت در مارکسیزم نیز نهفته است.

در فارسى یکى از اشتباهات عامیانه این است که ما مقولات دولت (state) و حکومت  (government)را معمولا به صورت مترادف بکار مى گیریم. مثلا مى گوییم “دولت روحانى” در صورتى که منظورمان حکومت است، یعنى رژیم سیاسى در طول چند سال ریاست جمهورى روحانى. “دولت ایران” معنى دارد اما نه “دولت روحانى”. حکومت فعلى فقط بخشى از دولت در ایران است. و در ایران ولایت فقیه بخشى ناچیز. چرا که حتى در محدوده رژیم سیاسى نیز قدرت چندانى ندارد. اما در دموکراتیک ترین دولت هاى بورژوایى نیز رژیم سیاسى یا حکومت به اصطلاح منتخب مردم نه تنها کل دولت نیست بلکه فقط بخش کوچکى از  قدرت سیاسى طبقه حاکم را تشکیل مى دهد.  عدم درک این تفاوت یعنى عدم درک تئورى مارکس در باره دولت.

در جامعه متکى بر تولید اجتماعى هر روز باید بقا و تداوم مناسبات تولیدى دیروز  تضمین شود. دولت به مجموعه اى از نهاد هایى گفته مى شود که حراست و حفاظت از این ساختار اقتصادى حاکم و تضمین تداوم آن را بعهده دارد. و از آن جا که در جامعه طبقاتى محصول اضافى اجتماعى توسط طبقه حاکمه غصب مى شود، پس دولت در واقع حافظ ساختارهایى است که به تداوم این حاکمیت مشروعیت مى بخشند. این نهاد ها هرچند از دل جامعه بیرون آمده اند،  از آن جدا شده و بر فراز آن قرار مى گیرند. یا بقول مارکس “قدرت سازمان یافته یک طبقه براى سرکوب طبقه دیگر”. بنابراین دولت در مفهوم مارکسیستى چیزى نیست جز دیکتاتورى طبقاتى.  یعنى، بیانگر حق ویژه یک طبقه علیه طبقات دیگر.

عملکرد این مجموعه به رژیم سیاسى خلاصه نمى شود و حوزه هاى دیگرى منجمله نظامى-امنیتى، ایدئولوژیک-مذهبى، قضایى-جزایى… را نیز در بر مى گیرد. دولت برخلاف رژیم سیاسى به شکل پدیده اى مشخص در برابر جامعه ظاهر نمى شود که بر آن انگشت بگذاریم و بگوییم این است دولت. فقط بر اساس تحلیل مشخص مى توان این مجموعه از نهاد ها را مشخص کرد و ارتباطشان با یکدیگر و با دیکتاتورى طبقاتى را روشن ساخت. حکومت، یا رژیم سیاسى، در مقایسه با سایر نهادهاى دولتى، ناپایدار ترین و موقتى ترین بخش قدرت دولتى است چرا که بنا به تناسب قواى طبقاتى در جامعه دائما در حال تغییر است. دوران ترور در انقلاب فرانسه، حکومت هاى بناپارتیستى، سلطنت مشروطه، جمهورى هاى پارلمانى، رژیم هاى فاشیستى، جونتاهاى نظامى…. همه بسیار متفاوت از یکدیگرند، اما همه رژیم هایى هستند در چارچوب حفظ دیکتاتورى بورژوایى.

هنگامى که مارکس، پس از تجربه کمون پاریس، اصرار مى ورزد که پرولتاریا بدون درهم شکستن ماشین دولتى بورژوایى نمى تواند انتقال به سوسیالیزم را آغاز کند، منظورش در هم شکستن اطاق جلسات وزرا نبود، بلکه درهم شکستن همه نهادهاى قدرت دولتى که سیادت بورژوازى را تضمین مى کردند – یعنى همه نهادهاى دیکتاتورى بورژوایى، یعنى همه نهادهایى که مدافع و محافظ  حق ویژه مالکیت خصوصى و سرمایه اند. پس نمى توان ادعا کرد دولت کارگرى را قبول داریم اما دیکتاتورى پرولتاریا را خیر! “دولت کارگرى” اگر از حق ویژه پرولتاریا براى انتقال به سوسیالیزم حراست نکند، دولت کارگرى نیست، رژیم شیادانى است که پشت نام سوسیالیزم دیکتاتورى بورژوایى را نگهدارى مى کنند.

بویژه در دوارن حاضر تاکید بر این تمایز دو صد چندان اهمیت پیدا مى کند؛ چرا که در جامعه سرمایه دارى حوزه سیاسى و اقتصادى به مراتب از یکدیگر جداترند تا جوامع پیشین. در جوامع پیشا سرمایه دارى رژیم سیاسى در واقع کمیته اجرایى خود حاکمین بود. مثلا، در رایج ترین شکل، شاه و شیخ و سلطان و اعیان و اشراف دورشان هم بزرگترین مالکان بودند و هم سیاستمداران نظام! بدین ترتیب مشاهده ماهیت دیکتاتورى طبقاتى در پشت رژیم سیاسى کار دشوارى نبود. و به همین دلیل هم تمایز بین مقوله دولت و حکومت در مورد جوامع پیشا سرمایه دارى اهمیت چندانى ندارد. اما در جوامع سرمایه دارى که طبقه حاکم آگاهانه تلاش مى کند که در قدرت سیاسى ظاهر نشود، تمیز دادن ماهیت گذراى رژیم سیاسى و تفاوت آن با نهادهاى پایدارتر سلطه طبقاتى از مسائل کلیدى استراتژى و برنامه سوسیالیسى است.

براساس توضیحات بالا باید روشن باشد که رد مفهوم دیکتاتورى در تئورى دولت یعنى رد تئورى مارکسیستى دولت. این نه تئورى ناشناخته اى است و نه رویزیونیست هاى ما که صدها صفحه از مارکس براى توجیه خود نقل قول مى آورند تا این اندازه با آن نا آشنا هستند که تفاوت بین دولت و حکومت را ندانند. پس این چگونه نیرنگى است که ادعا کنیم براى رفع سوتفاهم توده ها باید از شعار دیکتاتورى پرولتاریا دورى کنیم؟ کدام حزبى از ابلهان تا کنون تصور کرده بود که دیکتاتورى پرولتاریا شعار است؟  همان طور که توضیح دادیم این مقوله اى است تئوریک براى توضیح ماهیت طبقاتى قدرت سیاسى و نه شعار حکومتى. شعار حکومتى طبقه کارگر طبعا شعارى است براى تشکیل حکومت کارگرى، مثلا زنده باد حکومت کارگران! هنگامى که بلشویک ها (قبل از آویل ۱۹۱۷) براى توضیح هدف انقلاب هنوز به فرمول “دیکتاتورى دموکراتیک کارگران و دهقانان” اعتقاد داشتند کجا و در کدام کارزار انتخاباتى آن را به عنوان شعار حکومتى تبلیغ کردند؟ شعار بلشویک ها در انتخابات دوما  بود زنده باد جمهورى دموکراتیک! در بین آوریل تا اکتبر ۱۹۱۷ نشریات بلشویکى معمولا سه شعار را در کنار یکدیگر یا در صفحات مختلف برجسته مى کردند: تمام قدرت به شوراها! پیش بسوى تشکیل مجلس موسسان! زنده باد حکومت کارگران، دهقانان و سربازان! اما براى خود بلشویک ها در پشت همه این شعار ها تلاش براى درهم شکستن ماشین دولتى کهن و استقرار دیکتاتورى پرولتاریا  نهفته بود.

 

 

شکل حکومتى دیکتاتورى پرولتاریا

همان طور که واژه دیکتاتورى در دولت دیکتاتورى بورژوایى الزاما معرف اشکال حکومتى بورژوایى نیست، دیکتاتورى پرولتاریا نیز شکل حکومتى پسا سرمایه دارى  را بیان نمى کند. حق ویژه پرولتاریا در سرنگونى نظام سرمایه دارى و جلوگیرى از بازگشت آن حقى است که بزور انقلاب از بورژوازى اخذ مى شود و علیه او استفاده خواهد شد –  آن هم اگر بورژوازى مغلوب به مقاومتى ابلهانه علیه تاریخ ادامه دهد. آن چه مسلم است، دیکتاتورى پرولتاریا هرگز به معناى دیکتاتورى بر پرولتاریا نیست. سوسیالیزم نتیجه خود رهایى پرولتاریاست و خود رهایى بدون در دست گرفتن سرنوشت خود میسر نخواهد بود.

بنابراین، دیکتاتورى پرولترى چنانچه به گسترده ترین شکل مداخله مردم (و نه فقط پرولتاریا) در تعیین سرنوشت جامعه نینجامد، به انسان سوسیالیستى و جامعه سوسیالیستى نیز نخواهد انجامید. پس دیکتاتورى پرولترى نه تنها متناقض با شکل دموکراتیک حکومت نیست که بخاطر اهدافش دموکراتیک ترین شکل را مى طلبد.

این “دموکراتیک ترین شکل” قدرت سیاسى اما فقط یک آرزو نیست.  با سرنگونى بورژوازى،  براى اولین بار در تاریخ شرایط براى پیدایش آن فراهم مى شود. نخست این که قدرت جدید، از همان نقطه شروع قدرت اکثریت است و نه یک اقلیت ممتاز. دوم این که قدرت جدید خواهان الغاى طبقات و در نتیجه الغاى خود به مثابه طبقه حاکم است. و از همه مهمتر این که قدرت جدید با از میان بردن امتیازات مادى طبقه حاکم شرایط را براى گسترش دموکراسى در حوزه اقتصادى نیز فراهم مى سازد.  نه تنها آزادى بیان و تشکل دیگر فقط یک شعار تو خالى صورى نیست بلکه به حوزه هاى روبنایى نیز محدود نمى ماند و وارد خود تولید اجتماعى خواهد شد. پس با اعمال کنترل بر تولید و توزیع، طبقه کارگر نه تنها راه را براى از میان برداشتن تمام امتیازات مادى و طبقاتى هموار مى سازد بلکه بتدریج و به میزان نزدیک شدن به  مالکیت و مدیریت اجتماعى ضرورت قدرتى برفراز جامعه و جدا ازآن را نیز از میان خواهد برد.

بعلاوه، تولید اجتماعى رها شده از مالکیت خصوصى خود انگیزه نیرومندى را براى گسترش دموکراسى ایجاد خواهد کرد. چرا که با ازمیان رفتن انگیزه سود باید محرک دیگرى نیروهاى مولده را به جلو سوق دهد و آن نمى تواند چیزى باشد جز کاهش ساعات کار. بدون گسترده ترین شکل از دموکراسى در خود حوزه تولید چگونه مى توان این انگیزه را تحقق داد؟ اگر کنترل برنامه ریزى اقتصادى در اختیار خود تولیدکنندگان نباشد کدام نیروى اجتماعى از کاهش ساعات کار نفع خواهد برد؟ بنابراین خود امر انتقال به سوسیالیزم مستلزم وسیع ترین شکل از دموکراسى است.

از طرف دیگر، لایه ها و طبقات اجتماعى غیر پرولترى و یا آن بخشى از جامعه که در آغاز انتقال به سوسیالیزم طرفدار آن نیست، به زور سرنیزه سوسیالیست نخواهد شد. تجربه انقلاب روسیه به بهترین شکلى نشان داد که جلب آنها به سرنوشت انتقال فقط مى تواند داوطلبانه باشد. خرده بورژوازى باید در تجربه خود بپذیرد که اشکال تعاونى و اشتراکى  بهتر از نظام خرده مالکى است. یکى از دلایلى که در جامعه سرمایه دارى امروزین بخشى از مردم تا این اندازه سر سختانه به مالکیت خرد چسبیده اند فقدان امنیت شغلى است، مشکل مزمنى که نظام سرمایه دارى دائما بازتولید مى کند. با از میان رفتن کنترل سرمایه بر تولید کلان و غلبه برنامه ریزى اجتماعى بر قوانین بازار، بخش غیر خصوصى اقتصاد هم سریع تر و هم مطلوب تر رشد خواهد کرد، بنابراین توسعه اقتصادى دوران انتقالى خود بهترین انگیزه براى پیوستن داوطلبانه خرده بورژوازى به انتقال است. در صورتى که اشتراکى کردن اجبارى واحدهاى تولیدى خرد و یا دولتى کردن صنایع کوچک چنان دستگاه عظیمى از بوروکراسى دولتى را  ایجاد خواهد کرد که خود هر گونه مزایاى حاصله از الغاى مالکیت خصوصى را خواهد بلعید.

بنابراین دیکتاتورى پرولتاریا براى پیشبرد اهداف انقلاب خود در امر گسترش دموکراسى حتى براى طبقات غیر پرولترى ذینفع است. دیکتاتورى پرولتاریا به مثابه حقوق ویژه علیه بازگشت سرمایه است نه حقوق ویژه علیه جامعه. اگر حقوق دموکراتیک لایه هاى غیر پرولترى، یعنى حقوقى که بواسطه شان در سرنوشت خود مداخله مى کنند حتى از دوران سرمایه دارى کمتر باشد، چگونه مى توان توقع داشت که به انتقال به سوسیالیزم علاقمند شوند؟ و چگونه مى توان به جامعه سوسیالیستى رسید هنگامى که بخش قابل ملاحظه اى از جامعه ضد سوسیالیزم باشد؟

اردیبهشت ۱۳۹۴

بازنشر از کندوکاو

Kandokav.com

۱  براى بررسى پدیده کمونیزم اروپایى به کتاب زیر رجوع کنید:
Ernest Mandel, From Stalinism to Eurocommunism, NLB 1978

۲  به کتاب زیر رجوع کنید:

Etienne Balibar, On the Dictatorship of the Proletariat, NLB  ۱۹۷۷

۳  مثلا، کم و بیش خلاصه اى از توضیحات و توجیهات برخى از رفقاى “راه کارگر”.

۴  هل دریپر جلد سوم اثر معروفش در باره تئورى انقلاب مارکس را به این مساله اختصاص داده است. هر چند با تمام نتایج سیاسى او نمى توان موافقت کرد٬ کار او یکى از جامع ترین بررسى هاى تاریخى این مقوله در آثار مارکس محسوب مى شود –

Hal Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Volume III, The “Dictatorship of the Proletariat”, MR Press 1986

۵ کتابى که به دنبال همین بحث در ارتباط با لنین و بلشویزم منتشر ساخت:

Hal Draper, The “Dictatorship of the Proletariat”, from Marx to Lenin, MR Press 1986