سایه ای بر رودخانه “وال”

سیامک بهاری

siabahari@yahoo.com

 

او سراسر این شب سیاه را با چه اضطرابی گذرانده بود؟ چند بار کیس پناهندگیشان را دوره کرده بود٬ چند مرحله مصاحبه و جوابهای سربالا٬ ذهنش را به دوران آورده بود! نیمه شب٬ چندبار به صورت غمناک و درهم کوفته همسر و چهره معصوم دوقلوهایش خیره شده بود و با آنها در سکوت درونش نجوا کرده بود. چندبار خود و خانواده اش را مجسم کرده بود که کشان کشان به پای پله هواپیمایی می برندشان که دیپورتشان کنند. با چشمان وحشت زده آسمان تهران را درنظرش مجسم کرده بود و نگاههای استهزا آمیز ماموران امنیتی جمهوری اسلامی را در ذهن مشوشش بازسازی کرده بود که برای تحویل گرفتنشان از پلیس هلند٬ درانتظارش بودند. چندهزار بار از خودش پرسیده بود که چرا دراین جهان پهناور جایی برای آسایش او و خانواده اش نیست! چند صد بار به سوالات پایان ناپذیر و چهره های افسرده دوقلوهایش که بازبان بی زبانی میپرسند٬ اقامتمان آمد؟ باز هم رد شدیم؟ آخرش چی میشه؟ و چند صد برگ نامه و شکایت و تقاضای مجدد و کوفت و زهرمار را به خاطر آورده  بود!؟

آیا از خود پرسیده بود٬ چرا تنهاست!؟ چرا با هم کمپی هایش گروه و تشکلی برای اعتراض راه نینداخته است؟ چرا دیگران را با خود بهمراه ندارد؟ چرا باید در تنهایی تصمیم بگیرد؟ چرا فریاد اعتراضش را فقط به اداره مهاجرت رسانده است؟ چرا روزنامه ها٬ سایتها و رسانه ها و هزاران چشم و گوش دیگر٬ وجدان بیدار و آگاه جامعه او را نمیشناسد و دردش را نشنیده است!؟ چرا تصویری از او و پرونده اش ندارند؟ نمیدانند با چه درگیر است٬ علیه چیست؟ کدام خطر به این سوی جهان پرتابش کرده است. نمیدانم واقعا او خود پرسیده بود و راهی را دنبال کرده بود!؟

چه باید میکرد؟ وقتی که تنها و با دست خالی خودش را در سه کنج دیوار اسیر میدید؟ سرش را به چه سنگ سیاهی باید میکوفت٬ با چه نیرویی باید دروازه های کلوم شده قلعه اروپا را باز میکرد؟ چقدر باید فریاد میزد و عکس و تفسیر و خبر اعدام و شکنجه را به مسٸولان بی مبالات اداره مهاجرت هلند نشان میداد. تمام شب را با کابوسی از دورانی سیاه و تصمیمی مهیب برای فردا به صبح رسانده بود.

نه دیگر چاره ای نیست! با خودش حرف آخرش را میزد. نه! به همسرم هم چیزی نخواهم گفت٬ نه! نه! به هیچکس چیزی نخواهم گفت٬ اصلا نمیدانم چه خواهد شد.

فاصله نازکی بین مرگ و زندگی باقی است. دیگر هیچ منطقی کارساز نیست. استیصال تمام پیکرش را درهم نوردیده است. انگار همه  چیز در سایه روشنی از اوهام و رنگهای خاکستری و سیاه٬ درهم می لولند٬ نفسهایش به شمارش میافتند.

 

شب پر تنش و لجوج خود را به آفتاب سرد پائیزی سپرد. رودخانه "وال" آرام و مغرور سینه پهنش را از زیر پل معلقی که سالهاست با آن خو گرفته است به جلو میلغزاند. خورشید سایه سنگین پل آهنی را بر سینه آب می اندازد٬ همه چیز مانند گذشته آرام و مانوس است.

 

او با التهاب و اضطرابی دردناک٬ خود را به پایه های عظیم پل رسانده است. تصور بزرگی و عظمت و ارتفاع پل و راهی که باید بپیماید گیج کننده است! به اولین جایی که دستش می رسد٬ آویزان می شود و به سختی بالا می رود٬ خود را از میله ای به میله دیگری میرساند و کم کم فاصله اش با زمین زیاد می شود. زیر پایش "وال" مغرور را می بیند که بی اعتنا به او در گذر است و چه شباهت عجیبی با اداره مهاجرت دارد٬ بی احساس  و پر از نخوت و تکبر! آرام و بی اعتنا به راه خود میرود.

 به ارتفاع بالایی میرسید! مردم متوجه او میشوند. او کیست!؟ چه میخواهد؟ مگرنمیداند ترافیک شهر مختل میشود؟ مگر نمیداند اینکار چقدر خطرناک است؟ این چه دردسری است که میافریند؟

مردی خود را باشتاب و فریاد به بلندی های تاج پل میرساند. هراسان فریاد میزند و تهدید میکند که خود را خواهد کشت!

فریادهای عاصی انسانی که چند سال گوش شنوایی برای شنیدن خواستهایش نداشت! درد و استیصالی که تمام این سالهای سیاه وجود او را در برگرفته بود٬ به یکباره به غلیان در آمده است.

 

با طلوع آفتاب٬ اما همسر و دوقلوهایش که چون همیشه٬ روز را با کابوس آشنای شبانه ادامه میدهند شوکه شده به میدان کابوسی مهیب تر پرتاب می شوند٬ این دیگر کابوس "انتظار" همیشگی نیست! جهنمی از وحشت زیر پایشان دهان گشوده است!

چه فکری در ذهن درد آلود بچه ها میچرخید٬ همسرش تا لحظه وحشتناک و اتفاق محتوم بعدی چه فاصله ای دارد؟ چگونه باید به نقطه ای در لابلای آهنهای معلق خیره میشدند؟ نقطه ای که پدر و همسر است و فریادهایش و تهدید به زیر افکندن خودش٬ برای اینکه فقط کسی حرفهایش را بشنود و کوچولوهایش را ببیند و سرزمین جهنمی خونینی به نام ایران اسلامی را و مصیبت زندگی در صحرای وحشت حکومت اسلامی را!

ثانیه های سنگین٬ کابوس سقوط از پل و جان باختن او در مقابل چشمان وحشت زده همسر و کوچولوهایش را به شکل زجر آوری کش میدهد. پلیس و نیروی امداد و آمبولانس و متخصصین مقابله با خودکشی و بلندگوهایی که با وعده و وعید راضیش می کردند که دست نگهدارد٬ هفت ساعت نفس شهر را گرفت.

 به این تصویر تکان دهنده و دردناک خوب نگاه کنید! این اضطراب بی پایان و چهری عاصی را٬ دوقلوهایی که در آغوش مادرشان هستند را برای همیشه بخاطر بسپارید! این تصویر واقعی عجز انسان و درماندگی در مهد دمکراسی اروپا٬ در هلند است! این تراژدی حق زیستن است! این تراژدی حاصل همپیمانی آشکار و نهان اروپای "دمکرات" علیه حق ابتدایی بشر برای اقامت در هر کجاست که بخواهد! این نمونه ای آشکار و تلخ و استهزا دفاع از حقوق کودکان است!

مادر و دوقلوهایش را میبینید که درجدال مرگ و زندگی در کابوسی جگرخراش٬ منتظرند همسر و پدرشان از آن ارتفاع هولناک لعنتی سقوط کند تا اداره مهاجرت هلند٬ خاتمه کیس پناهندگی دیگری را اعلام کند!

جرم آنها چیست؟ فرار از حکم ارتداد! فرار از حکومتی زن ستیز٬ خونریز و ضد بشری!

*        *        *

وقتی با وعده ای اطمینان بخش مرد را منصرف کردند و به پایین آوردند٬ او در بین همان راهی که میتوانست پرتگاه سقوطش باشد٬ خود را پیروز نمی دید٬ او پیکره ای درهم فرو ریخته بود!

راستی هنگامی که پایین می آمد واقعا که بود؟ خرد شدن همه غرورش را در درون ویرانش حس میکرد. او مچاله شده پایین آمد. از پل و از ارتفاع سقوط نکرد٬ اما در درونش هم دیگر ارتفاعی باقی نمانده بود! او مانند آواری در خ