قامتی به استواری کوه سخناخ

قامتی به استواری کوه سخناخ
به یاد فرمانده خالد
به کرات از مادرم حمیرا نجیبی و برادر بزرگم توفیق پیرخضری می شیندیم که سه کمونیست در زندگی سیاسی خانواده ما نقش عمده ای ایفا کرده اند ، حسین پیرخضری ، خالد رحمتی و ایوب نبوی .
بنا به فامیلی نسبتا دور(حسین پیرخضری از طرف خانواده پدری و سید خالد و ایوب نبوی از طرف خانواده مادری ) و البته به دلیل جایگاه طبقاتی و هم جنبشی ، روابط نزدیکی بین خانواده ما و خانواده این سه عزیز در جریان بوده و هست .
سید خالد را اولین بار در محل زادگاه مادرم در روستای سنگ سفید دیدم . فرمانده جسوری که به بچه های این روستا سواد خواندن و نوشتن و درس انسانیت و مبارزه را آموزش می داد. پنج ، شش سال بیشتر سن نداشتم اما چهره مصمم و در عین حال صمیمی وی در اولین دیدار به عنوان یک فرمانده نظامی کارآمد و یک معلم هنوز در ذهنم نقش بسته است . زمانی که وی به منزل ما در سنندج (محله جورآباد و کمیز) و قبلتر در کمیز قدیم ،رفت و آمد داشت من به دنیا نیامده بودم ، اما بعدها اسم سید خالد بارها و بارها در منزل ما برده می شد .از سن حدود پنج سالگی کنجکاو شده بودم که این سید خالد ، حسین پیرخضری ، ایوب نبوی ، عزیزکمیزی و تعدادی دیگر از دوستای برادر و مادرم چه نوع شخصیتی هستند که اینقدر اسمشان میاد و میره .کنجکاو و مشتاق بودم که این انسانها را ببینم .
معمولا در ماموریت ها و سفرهای مادرم که به خاطر کار تشکیلاتی و دیدار با برادر و فک و فامیل به مقرهای کومله می رفت، من را هم که بچه بودم همراه خودش می برد .در یکی از اولین سفرها به روستای سنگ سفید که یکی از مقرهای کومله در آنجا مستقر بود، شنیدم که سید خالد در مسجد روستا به بچه ها درس می دهد . از پسر دایی ام (انور) خواهش کردم که من را هم با خودش به کلاس درس ببرد که سید خالد را ببینم .با اسرار من ، زودتر از همه دانش آموزان سر کلاس حاضر شدیم ، قبل از اینکه سید خالد وارد کلاس شد بچه ها و نوجوانان در کلاس درس پیش من می آمدند و خوش آمد و گویی و بغلم می کردند . از شوق اینکه سید خالد را می بینم انگار در عالم دیگه ای بودم و متاسفانه توجه زیادی به محبت های دانش آموزان نمیکردم. چشمم را به در دوخته بودم که معلم وارد شود .
سی سال از این خاطره شیرین می گذرد اما برای من انگار همین دیروز بود و هنوز در خاطرم نقش بسته است . یک مرد با ابهت ، با کاپشن سبز امریکایی ، لباس کردی و پوتین پلاستیکی وارد کلاس شد .بچه ها همه سلام گفتند و مبصر کلاس بر پا داد . لحظات اول چهره و برخورد خیلی جدی داشت ، بعد از احوال پرسی با بچه های کلاس شروع کرد به تدریسش .از لحظه ورودش بهش خیره شده بودم.آنقدرکوچک بودم که پشت دانش آموزان جلویی گم شده بودم و این باعث شد که من را نبیند . بعد از نیم ساعتی یک پیشمرگه که گویا حاوی خبری بود در کلاس را زد و سید خالد را صدا زد و حدود ده دقیقه در بیرون کلاس باهم گپ زدند . سید خالد برگشت و پسر دایی ام گفت سید خالد این پسر بچه برادر کاکه توفیق است و اومده که یه لحظه شما را ببنید و برگردد منزل .اومد پیشم ، تنها چیزی که از مراودت با وی به یاد دارم بوسه و بغل کردن و محبت فراوان و صمیمانه و البته این جمله که بخه گیان این کلاس شاید برای تو خسته کننده باشد اما اگه دوست داری می تونی بشینی . تا آخر کلاس که ظهر می شد نشستم و به حرفهاش گوش دادم اما متاسفانه هیچ چیز دیگری به جز چهره صمیمی و نگاه کردنش به من با روی خندان در خاطرم نمانده است . بعدها و سالهای بعد در مناطق مختلف کردستان که پیشمرگان کومله مستقر بودند چند باری گذری می دیدمش و باز از محبت هایش با نصیب می شدم.
از همان بچگی و بعدها که تحصیل و مدرسه را شروع کردم به معلم هایم خیره می شدم و آنها را با سید خالد و معلمین کمونیست دیگر مقایسه می کردم که آیا این معلم من هم می تواند یک فرمانده سیاسی نظامی باشد ، یا اصلا مگر معلم می تواند فرمانده باشد ،چرا بعضی از این معلمین مثل سید خالد با محبت نیستد ، چرا همه ش از روی کتاب به ما آموزش می دهند ، چرا تدریس سید خالد با این معلمین فرق دارد و انواع چراهای دیگر که این چراها و سوالات بسیاری دیگری را با داداش دیگرم اشرف و مادرم در میان می گذاشتم ، آنها هم با زبان گویا و ساده برام توضیح می دادند و جواب سوالاتم رو می گرفتم .
سید خالد و سید خالد ها در صفوف کومله و حزب کمونیست ایران کم نبودند ،خیل معلمین کمونیست و مبارزی که شغل و موقعیت شان را رها کردند و در صف اول جنبش کمونیستی ایران ، مبارزه با جهل و خرافه و سرمایه را در راس و اولویت زندگی خودشان قرار دادند .سید خالد و سید خالدها نهال و بذر کمونیسم را در ایران بخصوص در کردستان کاشتند .اگرچه بسیاری از آنها جانشان را فدای آرمان کمونیستی کردند ، اگر چه در تبعید و بدور از خانواده و بستگان در حسرت پیروزی کمونیسم و پرولتاریا ، شبها را با اندوه و آه سر بربالین می گذاشتند ، اگر چه سید خالد عزیز و یاران دیگر از دست رفته شاهد انقلاب کارگری در ایران نبودند اما خوشبختانه مسئله ای که تا حد زیادی از حسرت و اندوهشان کم میکرد وجود ما کمونیستهای جوان بودیم که دست پرورده و ثمره مبارزات و روشنگری های آنها بودیم .ما کمونیستهای نسل جدید تعهد سیاسی و طبقاتی نسبت به سید خالدها داریم که راه کمونیستی شان را ادامه دهیم و در راه هدف و آرمان آنها که همانا تلاش و مبارزه رادیکال برای انقلاب کارگری و پیروزی سوسیالیسم در ایران است بی صبرانه و مصرتر از گذشته تلاش و آن به سرانجام برسانیم . مهمترین مسئله ای که سید خالد و یاران کمونیست دیگرش را خوشحال میکند همین است و بس .
سید خالد در قلب بسیاری از مردم ، بخصوص پیر و جوان شهر سنندج ، دیواندره ، مریوان ، سقز و ….به خاطر چهار دهه مبارزه بر علیه جهل و سرمایه و نقشش در پرورده کردن صدها و هزاران جوان کمونیست و البته شان و مقام انسانی اش ، احترامی خاص و پایگاه محکمی دارد .
از طرف خودم و اعضای خانواده ام در سنندج و سوئد درگذشت این انسان شریف و کمونیست خستگی ناپذیر را به همسر و فرزندش آرش عزیز ، همچنین به رفقا ، دایه خانم ، ناصر و شب بو مرادی ، ملکه عزتی و سایر اعضای فامیلی وی در روستای باینچوب و شهر سنندج تسلیت می گوییم و خودمان را شریک غمشان می دانیم.
یاد خالد رحمتی عزیز همیشه گرامی است.
بختیار پیرخضری
۷ فروردین ۱۳۹۴ برابر با ۲۷ مارس ۲۰۱۵