شمه صلواتی
نبودی
سروده ای ساختم
دلتنگی بود
به باد سپردمش
تا ببرد به باغ عاطفه ها !
آنجائی که پرنده خوشبختی می کشد سر
و عشق را حرمتی ست.
لحظه های دلتنکی را باید رها ساخت وبه عشق پیوست.
عشق رنجها را به همراه خواهد آورد و تو در آن خواهید سوخت، اما ارزشهای به وسعت زمین بنا خواهی کرد و بوی معطر گلها را در آن خواهی دیده البته وقتی که خودت در حال سوختن هستی ولی با تمام این تفاصل زیبا خواهی مانده . به همین دلیل ساده، من از دلتنگی بیزارم. یاس و ناامیدی را سالهاست که در قبرستان روستای که در آن متولد شدم زنده زنده چال کردم و باور به امید را ساختم، امید ساختم نه برای آنکه از دلتنگی و یاس بیزارم، بلکه برای اینکه زنده بمانم و با ذلت و خاری بجنگم.
لحظه های تنهائی را با اندیشه سپری می کنم و به رنجها نمی اندیشم زیرا بر این باورم که در این جهانی که ارزشهای انسانی معیار نیست و دنیای پر از نابرابری و ضدیت با انسان است من باید برای جنگیدن آماده باشم آه دوست من چه روزگاری سخت و غم انگیزی است، مفید واقع شدن چه سخت و درد ناک است.
در لحظه های دلتنگی
از کوچه های نابر ابر
نگاه من به آینه
امید دوباره بود
تصویر من از باغچه و گل
زیبائی و زیستن بود
چشمها خیره به در
نمی دانم چرا باید بترسم
بیزار از تقدیر
روگردان از دین واخلاق
چه سنگین شده دل
امروز که گذشت من از فردا می ترسم