امید / سلیمان قاسمیانی

امید

 

 

من نمی خواهم غبار غم

به سحر بی غمی

از چهرەهاتان پاک گردانم!

 

من نمی خواهم

به زخم جانگداز فقر

مرهم دردزدای عطر گندم

برگ سبز چای

یاقوت سفید کشتزاران شمالی را بمالم!

 

 

نه!

نمی خواهم برافروزم

چراغ کورسوی ناجی و پیری

در عبادتگاه تار

هیچ نومیدی!

 

 

حرف من پیغام خاکست!

حرف من

رقص‌ چمن در بطن آشفته خاک

زیر خرواری ز یاس‌ سرد برف است!

 

 

حرف من طغیان رود

شورش‌ پیگیر قطره‌های آب

در دل سنگین کوه

باز میعاد بنفشەهای شاد

بازگشت کاروانی

از پرستوهای شیدای مهاجر

احتضار فصل سرد

زایمان سخت سال

اولین فریاد نوزاد لطیف خاک

پایکوبیهای گرم

نفس‌ باد جنوب

مرگ یخ

هلهله شاد بهار

آیت تغییر سرخ  فصلهاست!

 

 

سلیمان قاسمیانی