زندگی بدون عشق

“زندگی بدون عشق”

از: زهره مهرجو

۱۴ مارس ۲۰۱۵

 

 

 

آه.. چه خالی اند لحظه ها

به دور از دستان افسونگر عشق!

 

وقتی که اجسام پرخواهش ما

وجود آشنایی را نمی یابند،

نفس در سینه ها حبس می ماند

ضربان قلب آرام می گیرند …

و آرزوها

رفته رفته فراموش می شوند.

 

زندگی همچو دالانی بی انتها

مملو از پیچش های تکرار

و بیهودگی

رنج فرساینده ای را خواهد ماند.

 

درد،

از پی تنهایی

و یأس

میهمان خانه ای خواهد شد،

که سرمایش را

هیمه ای افروخته

کاهش نمی دهد.

 

گویی که آسمان را

ابرهای عقیم پوشانده اند

و در عطش بی انتهای زمین

همه چیز خفته؛

باران نمی بارد

چشمه ساری جاری نمی شود

و پرنده ای ز شوق نمی خواند.

 

در آخرین ساعات روز

برای تن خسته

پناهگاهی نیست،

زمزمه صدایی آشنا

یا انعکاس نگاهی مهرآمیز

سرور آفرین نمی شود.

 

وجود نا آرام

ناگزیر دستخوش کابوسی می شود،

و در آن می بیند که

آرزوها

و حرکات ساده کودکانه

مبدل به خشم

و دشمنی ها می شود،

همه جا را

آتش و خون فرا می گیرد.

 

ولی

برای تن خسته

پناهگاهی نیست،

آرامش

دست نیافتنی ست؛

و رهایی از آن خواب شوم

ممکن نمی نماید.

 

*   *   *

آه.. که زندگی

به دور از دستان افسونگر عشق

چه بیهوده می شود!