شاید این دنیا / علی سالکی

شاید این دنیا

ز هر سلول برزخی
پیری، جوانی، کودکی
در حال مرگ در محشری
از خوفِ آتش، مویه ای
بر هر سه قِسمِ شومِ خود
تقسیم کرده ست کردگار
پاره و لخت وُ مثله است
آینده ی این مردمان
آینده گردند برزخی!
آینده گردند در بهشت!
آینده گردند دوزخی!
حاشا جدایی، افتراق
شاید ولی حتمی بُود
این عاقبت، بی انتخاب!

برخیز ای برزخ نشین!
باید شوی بر امرِ ما
حاشا اجابتﹾ بندگان
حاشا جدایی، افتراق

آه از نهاد، ناله از تضرع، غم از تعزیه
خون از رکابِ اسب خِشتی
حال و قدیم
گذشته و آتیه
رنج در سادگی، حماقت در ترس
خواب دیدم پدر را
موهوم و اشباحی
خواب دیدم شاید هر شب مذهب را
تکراریِ قرن به قرن
ساده و زهرناک و حُمق آمیز!
باید جهانِ دیگری باشد
پس جیغ نزن، صدا در عرش می پیچد!
باید جهان دیگری باشد
دهان به سوتِ جیرجیرکی مگشا
چرا که آن جهان طویله نیست
بارگاه افراشته ی کبریایی ست!

و شاید این دنیا هم، دنیا باشد!
نه دارِ گذر، نه دهرِ فنا
شاید زندگی وهم نیست
شاید انسان، نه موشِ آزمون ها
نه طوطیِ تکرارها
نه مرغِ روز عزا
نه محکومِ ساخته ها و ویرانی هایش
شاید این انسان و شاید این دنیا
و شاید همه ی خواب ها
فریبی کهنه است
که دستگاهِ مغز
که نظامِ شورشی مغز
از خود آفریده است!
نه! دروغ است
تاریخ را من ساختم
و سنگی بر گورم فشردند
و نخواستند تعبیر رویایشان باشم
چرا که صغیرتر از ماه ام
پشیز تر از آسمان و الله ام
چرا که ناشناخته ترینم
و همین بود که شدم مبداء نفرینی
تا هر شب خواب ببینم
و هر روز، زور و بیگاری
و در هر اثنایی
….. و تنهایی
میان خود و خدایی
سرگیجه شوم – بمیرم!

شاید این دنیا، دنیا باشد
دنیای من و آرزوهایم
دنیای من و اتاقِ تنهایی مادرم
دنیای من و دردِ دیرپای سال به سالِ دندان رفیقم
دنیای من و ذراتِ همبسته ی ناگزیرِ حیات
دنیای من و لای لایی هایی که خوابم نداد
دنیای من و مشت های جانانه ام
دنیای من و غریوِ مُرده شده ام
دنیای من و تن پوشِ تکراری ام
دنیای من و بی صفتی هایش
دنیای من و خانه های سلاطین و خورندگانش
دنیای من و ملکه های شکم باره اش
دنیای من و هزار هزار بار قسم به دنیای من
که این دنیا باید دنیای من باشد
نه دهرِ فنایم
نه ظرفِ جاودانم
نه خوابگاه وهم ام
نه پوچگاهِ کارم!

نه انسان پشیز نیست
نه انسان صغیر نیست
نه انسان کنیز نیست
نه انسان چنگیز نیست
انسان نه غلام وُ نه برده وُ نه هرجایی!
هیچ کدام شان نیست
مولودِ هر انسان هدیتی از آسمان نیست
مدفونِ هر انسان هدایتی بر آسمان نیست
نه، آسمان نیست
مرگ نیست
دروغم چرا؟
خدا نیست
همه ذراتِ همبسته ی ناگزیرِ حیاتیم!

و پنج انگشتِ هر دست، مشت وار وُ گشاده
و دو شانه ی هر پیکر
و یک آغوش در هر بغل
و دو پا در حرکت
و هزار خون از هزار رگ
و هزار عصب از یک خرد
و یک لبخند از یک بطن
و یک طبیعت و یک مغز
و یک انسان و یک وقت
هیچ کدام شان نیست
قابلِ تعویض
تا من دهم، تا خدایی ستانم
تا من دهم، تا پولی ستانم
تا من دهم، تا لعنتی ستانم
نه، تنها هنگامی ستانم
که تاریخ را سازم، از آنِ خودم!

زندگی امید است
و گه گاه هجومِ شقاوت
زندگی بطلانِ وهم است
و هر روزش تکاپوی خالی
زندگی هم صحبتی با مردی ست
که آرزوی تو را تفسیر می کند!
مردی می آید
معمول و مسافر
با او همراهِ صحبت شدن
و از دزدی و اصل و نسبِ دزدان گفتن
دزدان را گفتن، نه یاغیان ماضی
او تفسیر می کند
او کابوسِ هر شبت را تعبیر می کند
و تو انگار نمی شنوی درد مشترک را
سخن از چین و روس و آمریکا
به سلطه ی نوینی بر برده ها!
او می گوید
و دوره می کنی خود را
در شورشِ تاریخی برده ها
که تویی آن لحظه های گذشته ی پیروزی و وداع.

زندگی آفتاب است
زندگی سوتِ جیرجیرکیِ کارگری ست
که می شنوی
و از فرطِ شوق می خواهی از نو بزند آنرا!
زندگی قدومِ لرزانِ کارگری ست
که می ترسد از ارتفاع
و هرگاه که از داربست می رود بالا
می شمرد
پلاتین های پا را، و فردا
سوز و باران
دهد زخم اش را غلغلک ها!
زندگی تمسخر است
بر جسدهای سوخته ی کارگران اداره ی برق
زندگی طبیعی‌ست
در جنازه های مدفونِ معدنِ ذغال سنگ
زندگی انتخابات است
قاتلان؛
کاندیدا و رای آوران،
و از آن پس همه چیز خاموش می رود از میان!
زندگی فراموشی ست
که انسان چیست
و از بهرِ چه می کوشد؟
زندگی ذهن است
که آشفته نباشد نمی شود!
زندگی انفجار است
و این فربه تنِ جهانخور را، انگار انفجار عبرت نداد!
زندگی را باید انقلاب
و دنیای من را
این دنیا مباد!
علی سالکی – آذر ۹۳