اقتصاد سیاسی به زبان ساده(۲۸)
عصر از خود بیگانگی
هر کسی میتواند عصر کنونی را به هر نامی که دوست دارد، مُزَیَن کند: عصر فضا، عصر اینترنت، عصر ماهواره، عصر رباتها و از این قبیل. اما مقولهای که ویژگیهای ذاتی و درونی جامعه جهانی امروزی را از نظر اقتصادسیاسی نشان میدهد، چیست؟ عصر بربریت؟ عصر توحش؟ یا عصر از خودبیگانگی انسان از انسان؟ کدامیک؟
عصری که در آن از یکسو، جان انسان در برابر سودجویی سرمایه چنان بیارزش شده است که برای حتا یک لحظه هم، وقفه در پروسه ارزشاضافی و مکیدن خون قربانیاناش برای آن قابل تحمل نمیباشد. چنانکه سرمایهدار طمعکار بنگلادشی با علمِ به محتمل بودن قریب به یقینِ فاجعهی فروریزی ساختمان و علیرغم هشدار و اصرار کارگران به توقف کار، از این امر امتناع ورزیده و آنها را وادار به کار مینماید. و نیز انسان سرمایهدار را به چنان حیوان وحشی و درندهای مبدل میسازد که به راحتی به خود اجازه میدهد به جمع کسانی که برای دریافت مزد ناچیز حاصل از کار و زحمت مشقتبار خود آمدهاند، در نهایت بیرحمی و شقاوت گلوله خالی کند. عصری که در یک کشور واحد طی شش ماه سه بار جان صدها کارگر زن و دختر که برای معاش تلاش میکنند، طعمه حریق و آوار میشوند.
عصری که هر روز انفجار بمب جان دهها انسان را قربانی عطش دوباره زنده شدهی پوسیدهترین افکار و باورهای متعلق به قرون و اعصار کهن میگردند. باورهایی که صرفا” برای مشروع جلوه دادن بیرحمانهترین استثمار سرمایه، زنده شدهاند. عصری که دختران جوان، این چنین بیرحمانه، قربانی سودجویی سرمایه در صنعت سکس میشوند. عصری که بردهداری در آن به شکل عریان (مناطق نفوذ داعش و آفریقا) و پنهان (کشورهای پیشرفته سرمایهداری) به طور گستردهای در جریان است. عصری که انسانها در پی لقمهای نان و در مقیاسی عظیم به صورت کارگران مهاجر و برای ارضای عطش سودآوری سرمایه، آواره مرزها و سرزمینهای بیگانه و ناشناخته شده و بسیاری از آنها در نیمهی راه در دریا غرق میشوند.
این نمونهها و دهها نمونهی دیگر از ناهنجاریهای جامعهی امروزی ناشی از خودبیگانگی انسان از محیط طبیعی و انسانهای دیگر است که سرمایهداری ایجاد کننده آن است. انواع خودکشی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، اعتیاد که همواره بخشی از قربانیان این مسئله (اعتیاد) را افرادی تشکیل میدهند که تحت تاثیر فشارهای اقتصادی اجتماعی حاکم بر جامعه، آستانه مقاومت فردی آنها دچار فروپاشی شده است و در نهایت یا دست به خودکشی میزنند و یا با مرگ زودرس از بین میروند.
افسردگی، اضطراب، نگرانی و دهها بیماری روانی دیگر، نتیجهی بلافصل از خودبیگانگی است. به گفته دکتر فرهنگ هلاکویی (روانپزشک مقیم آمریکا) بیشتر افرادی که در امریکا دست به خودکشی میزنند از کارگران هستند. کارگرانی که بر روی دستگاههای خودکار، کار یک نواختی را انجام میدهند.
اینها همگی از ویژگیهای عصر ما است. عصر انباشت حیرتانگیز سرمایه. انباشتی که هرچه دامنه آن بیشتر گسترش مییابد، همچون هیولایی که روز به روز فربهتر و گرسنهتر میشود، با شدت بیشتری در جستجوی قربانیان خود و مکیدن خون آنها بر میآید. این مناسبات هرچه متمدنتر مینماید با شدت بیشتری نشان از بربریت خود میدهد و هرچه بیشتر بر ثروت خود میافزاید با شدت بیشتری مولدین ثروت را به کام فقر و نیستی فرو میبرد.
ازخودبیگانگی را از زاویهی دیگری بنگریم: در نظامهای اجتماعی گذشته تولیدکنندگان صاحب و مالک فرآوردهی تولیدی خود بودند و اگر فرآوردهاش با کالای دیگری مبادله میشد،”فروختن به خاطر خریدن” بود. فرآورده با آنها بیگانه نبود و نسبت به آن احساس بیگانگی نمیکردند.
اما اکنون فروشندگان نیرویکار، کالایی تولید میکنند که مال آنها نیست و به دیگری (سرمایهدار) تعلق دارد. نیرویکار و کلیه تجربیات و افکار علمی آنها خریده میشود. حاصل این نیرو، کالایی است که به دست سرمایهدار میافتد. بنابراین کارگر، نیرویکار، تجربه، تخصص و کالایی که تولیده کرده را از آن خود نمیداند و از او بیگانه است.
در ابتدای تولد نظم سرمایه، که صنعتکارگاهی و مانوفاکتور رواج داشت، شیوهی تولید بدین صورت بود که استادکار کفاش؛ مالک کارگاه، ابزارکار و موضوع کار بود. در نتیجه صاحب و مالک محصول تولیدی خود هم بود که با عمل “فروختن به خاطر خریدن” از آن بهره میبرد.
اما زمانی که چندین کارگاه صنعتی در زیر یک سقف کار میکردند و یا صنعت مانوفاکتور۱ رواج پیدا کرد و در پی آن صنعت ماشینی و تقسیم کار گسترش پیدا کرد، به تدریج ابزار کار و موضوع کار (وسایل تولید) از صنعتکار و یاکارگر گرفته میشود و او (صنعتکار یاکارگر) به فرمانبر دستگاههای ماشینی تبدیل میشود.
کارگر با فروش نیرویکارش برای امرار معاش در واقع خود را از قدرتی که دارد تهی میکند و آن را به خریدار(سرمایهدار) میسپارد. در این خرید و فروش، فرایندکار، محصولکار و قدرت کارگر از وجود کارگر منفک و مستقل میشوند و در بیرون از وجود او به دشمنان خونیاش بدل میگردند.
کار که نیاز حیاتی انسان است، در نظام سرمایهداری، به دشمنی بدل میشود که کارگر از دست آن میگریزد، زیرا در جریان آن، شیرهی جاناش مکیده میشود. محصولکار نیز به سرمایهی انباشت شده یا کارِ مُرده تبدیل میشود که هیچ گریزی ندارد جز این که خود پیوسته و ثانیه به ثانیه فربهتر شود و کارگر را به طرف مرگِ ناشی از گرسنگی براند تا شاید اشتهای سیریناپذیر خود را برای بلعیدن سود هرچه بیشتر ارضا کند.
یکی از عوارض اجتماعی و بدیهی ازخودبیگانی گسترده شدن بیماریهای روانی است. به طوری که هماکنون (۲۰۱۴) شاهدیم در اثر بحران اقتصادی و ریاضت اقتصادی تحمیلی بر تودههای فروشندگان نیرویکار گسترش بیشتری پیدا کرده است.
بنابراین، زمینهی مادی و عینی انواع بیماریهای روانی، اعتیاد، خودکشی، و بسیاری از معضلات اجتماعی دیگر، ویژهی نظام سرمایهداری و نتیجهی ازخودبیگانی فروشندگان نیرویکار است.
مکیدن خون انسانها به هر قیمتی، حتا به قیمت به نیستی کشیدن جان هزاران انسان، نه ویژه این یا آن سرمایهدار و نه ناشی از خصوصیات فردی فلان یا بهمان کارفرما، بلکه نتیجه ناگزیر بیگانه شدن انسان از خود و از انسانهای دیگر، و آن نیز برخاسته از ذات سرمایه و ضرورت سودجویی آن است. ضرورتی که استثمارشونده و استثمارکننده هر دو بنحوی از جمله قربانیان آن به شمار میروند.
لوچیوکولتی در مقدمهی دستنوشتههای فلسفی اقتصادی و فلسفی۱۸۴۴اطلاعات خوبی در مورد فرایند بیگانگی میدهد:
“مارکس تلاش میکند تا فرایند بیگانگی را که در سه جهت یا سه بعد در یک زمان اتفاق میافتد، به تصویر کشد: ۱٫ به مثابه بیگانگی کارگر از محصول مادی و عینی کار خویش، ۲٫ به مثابهی بیگانگی از کار خویش(او هنگام کار به خویش تعلق ندارد بلکه از آنِ کسی است که فعالیت روزمرهاش را خریده است)؛ ۳٫ و نهایتا” به عنوان بیگانگی از سایر آدمها یعنی بیگانگی از مالک ابزار تولید و استفادهای که از نیروی کار او برده میشود. مارکس در دستنوشتهها چنین مینویسد:”
“ما تاکنون عمل بیگانهسازی فعالیت انسانی یعنی کار را در دو جنبه از آن مورد بررسی قرار دادهایم: ۱٫ رابطهی کارگر با محصولکار به عنوان شیئی بیگانه که قدرتش را بر او اعمال میکند. این رابطه در عین حال رابطه با جهان محسوس خارجی یعنی با اشیای طبیعت نیز هست که به شکل جهانی بیگانه و رویاروی او قد علم میکند. ۲٫ رابطهی کار با عمل تولید در چارچوب فرایند کار. این رابطه، رابطهی کارگر است با فعالیت خویش به صورت فعالیتی بیگانه که به او تعلق ندارد. این فعالیت، فعالیتی است مشقتبار، قدرتی تضعیفکننده، آفرینشی عقیمکننده که انرژی جسمانی و ذهنی کارگر یا در حقیقت زندگی شخصیاش را – مگر زندگی چیزی جز فعالیت است؟- به فعالیتی علیه او، مستقل از او و بدون تعلق به او، تبدیل میکند.”
“مارکس کمی بعد سومین جنبه از بیگانه سازی را چنین توضیح میدهد که: پیامد مستقیم این واقعیت که آدمی از محصول کار خویش، از فعالیت حیاتی خویش و از وجود نوعیِ خود بیگانه میشود، بیگانگی آدمی از آدمی است. هنگامی که آدمی با خود روبهرو میشود گویی با سایر آدمها روبهرو شده است. آنچه در ارتباط با رابطهی آدمی با کار و محصول کارش و نیز با خود مصداق دارد، به رابطهی آدمی با سایر آدمها، به کار و محصول کار سایر آدمها تسری مییابد۲.”
انسانهای از خودبیگانه کار خود را دوست ندارند. زیرا فکر میکنند- فکر درستی هم میکنند زیرا براساس واقعیتهای عینی و ملموس آن را حس میکنند.- از هر نوع اختیار در محیط کار و کیفیت تولید بیبهرهاند، از اجتماع و طبیعت دور ماندهاند و احساس میکنند که کنترل محیط از توان آنها خارج است.
“درست است که کار برای ثروتمندان اشیایی شگفتانگیز تولید میکند اما برای کارگر فقر و تنگدستی میآفریند. کار به وجود آورندهی قصرهاست اما برای کارگر آلونکی میسازد. کار زیبایی میآفریند اما برای کارگر زشتیآفرین است. ماشین را جایگزین کار دستی میکند اما بخشی از کارگران را به کار وحشیانهای سوق میدهد و بقیهی کارگران را به ماشین تبدیل میکند. کار تولیدکنندهی شعور است اما برای کارگران خرفتی و بیشعوری به بار میآورد۳.”
کارگر “به جای خرسندی، احساس رنج میکند، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد بلکه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل میکند. بنابراین کارگر فقط زمانی که خارج از محیط کار است، خویشتن را در مییابد و زمانی که در محیط کار است، خارج از خویش میباشد. هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند احساس آسایش ندارد. در نتیجه کارش از سر اختیار نیست و به او تحمیل شده است؛ این کار، کاری اجباری است۴.”
“بنابراین آدمی (کارگر) تنها در کارکردهای حیوانی خود یعنی خوردن، نوشیدن و تولید مثل و حداکثر در محل سکونت و طرز پوشاک خود و غیره، آزادانه عمل میکند و در کارکردهای انسانی خود چیزی جز حیوان نیست. آنچه که حیوانی است، انسانی میشود و آنچه که انسانی است، حیوانی میشود.”
“البته خوردن، نوشیدن، تولید مثل و غیره کارکردهای حقیقتا” انسانی هستند اما هنگامی که از سایر فعالیتهای انسانی منتزع و به غایتی صرف بدل گردند، کارکردهایی حیوانی میباشند۵.”
“زمان، عرصهى تکامل بشری است. انسانی که دقیقهاى زمان فراغت ندارد، انسانی که همهی عمرش جز فاصلههایی که برای نیازمندیهای جسمانی مانند خواب و خوراک و غیره لازم است در راه کار برای سرمایهدار صرف میشود، چنین انسانی کمتر از حیوانات باربر است. او که تنی درهم کوفته وروانی خرف شده پیدا میکند جز ماشین تولید ثروت برای غیر، چیز دیگر نیست. . و سراسر تاریخ صنعت معاصر گواه است که اگر بر سرمایه لگام نزنند بدون کمترین تأثر و ترحمی میکوشد که تمام طبقهی کارگر را تا سطح بیشترین انحطاط تنزل دهد۶.”
و نوشتهی پایانی ازخودبیگانی این میشود که:
“تمام این پیامدها از این واقعیت ریشه میگیرد که رابطهی کارگر با محصول کار خویش، رابطه با شیء بیگانه است. براساس این پیش فرض، بدیهی است که هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه گذارد، جهان بیگانهی اشیایی که میآفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر میگردد، و زندگی درونیش تهیتر میگردد و اشیای کمتری از آنِ او میشوند. همین جریان نیز در مذهب اتفاق میافتد. هرچه آدمی خود را بیشتر وقف خدا میکند، کمتر به خود میپردازد. کارگر زندگی خود را وقف تولید شیء میکند اما زندگیش دیگر نه به او که به آن شیء تعلق دارد. از اینرو هرچه این فعالیت گستردهتر شود، کارگران اشیای کمتری را تصاحب میکنند. محصول کار او هرچه باشد، او دیگر خود نیست و در نتیجه هرچه این محصول بیشتر باشد، او کمتر خود خواهد بود. بیگانگی کارگر از محصولاتی که میآفریند، نه تنها به معنای آن است که کارش تبدیل به یک شیء و یک هستی خارجی شده است بلکه به این مفهوم نیز هست که کارش خارج از او، مستقل از او و به عنوان چیزی بیگانه با او موجودیت دارد و قدرتی است که در برابر او قرار میگیرد. اشیا با حیاتی که کارگر به آنها میدهد، چون چیزی بیگانه در برابر او قرار میگیرند۷.”
“(بیگانگی کارگر از محصول خود در قوانین اقتصادسیاسی به این شکل بیان میگردد: هرچه کارگر بیشتر تولید میکند، باید کمتر مصرف کند؛ هرقدر ارزش بیشتری تولید میکند، خود بیبهاتر و بیارزشتر میگردد؛ هرچه محصولاتش بهتر پرورانده شده باشد، خود کژدیسهتر میگردد؛ هرچه محصولش متمدنتر، خود وحشیتر؛ هرچه کار قدرتمندتر، خود ناتوانتر؛ هرچه کار هوشمندانهتر، خود کودنتر و بیشتر بردهی طبیعت۸.)”
“اولا” به دلیل این واقعیت که کار نسبت به کارگر، عنصری خارجی است یعنی به وجود ذاتی کارگر تعلق ندارد؛ در نتیجه، در حین کارکردن، نه تنها خود را به اثبات نمیرساند بلکه خود را نفی میکند، به جای خرسندی، احساس رنج میکند، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد بلکه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل میکند. بنابراین کارگر فقط زمانی که خارج از محیط کار است، خویشتن را در مییابد و زمانی که در محیط کار است، خارج از خویش میباشد. هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند احساس آسایش ندارد. در نتیجه کارش از سر اختیار نیست و به او تحمیل شده است؛ این کار، کاری اجباری است. بنابراین نیازی را برآورده نمیسازد بلکه ابزاری صرف برای برآورده ساختن نیازهایی است که نسبت به آن خارجی هستند. خصلت بیگانهی آن به وضوح در این واقعیت دیده میشود که به محض آنکه الزامی فیزیکی یا الزام دیگری در کار نباشد، از کار کردن چون طاعون پرهیز میشود. کار خارجی، کاری که در آن آدمی خود را بیگانه میسازد، کاری است که با آن خود را قربانی میکند و به تباهی میکشاند. نهایتا” خصلت خارجی کار برای کارگر از این واقعیت پیداست که این کار از آنِ او نیست و به کسی دیگر تعلق دارد و کارگر نه به خود که به کار تعلق دارد. درست مانند مذهب که فعالیت خودجوش تخیل آدمی یعنی فعالیت مغز و قلب آدمی، مستقل از فرد عمل میکند یعنی چون فعالیت موجودی بیگانه، چه الهی چه شیطانی، بر او اثر میگذارد، فعالیت کارگر نیز فعالیتی خودجوش نیست و به دیگری تعلق دارد. این فعالیت بیانگر از دست دادن خویشتن خویش است۹.”
“کار بیگانه شده، با بیگانه ساختن آدمی ۱) از طبیعت و ۲) از خود یعنی از کارکردهای عملی و فعالیت حیاتیاش، نوع انسان را از آدمی بیگانه میسازد. کار بیگانه شده زندگی نوعی را به وسیلهای جهت زندگی فردی تغییر میدهد. در وهلهی نخست زندگی نوعی و زندگی فردی را بیگانه میسازد و سپس زندگی فردی را در شکل انتزاعی خود به هدف زندگی نوعی، آن هم به همان شکل انتزاعی و بیگانه، تبدیل میسازد۱۰.”
و در پاسخ منتقدین ازخودبیگانگی در دست نوشتهها با مقدمه لوچیوکولتی آمده است:
“بنا به این حکایت، مارکس بعد از آن که مبارزهاش با هگلیهای چپ خاتمه یافت، دیگر هرگز از مفهوم بیگانگی استفاده نکرد. این ایده خیلی ساده از آثار دوران پختگیاش محو گردید. … این جریان انتقادی درک نمیکند که از نظر مارکس پدیدهی ازخودبیگانگی با بتوارهپرستی یکی است و به طور مفصل در سه جلد سرمایه بتوارهپرستی یا شیءانگاری تحلیل شده است۱۱.”
ادامه دارد
سهراب.ن ۰۶/۱۲/۱۳۹۳
۱– تولید، ساختن، وسایلی که در ابتدای تکامل صنعت ماشینی که بر کار جسمانی استوار بود بدین معنی که نیروی بازوی کارگر دستگاه یا وسیله را میچرخاند یا به حرکت درمیآورد.
۲ – مارکس، کارل؛ دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی۱۸۴۴/ ص۳۴-۳۵ مقدمه لوچیوکولتی ترجمه حسن مرتضوی انتشارات آگاه
۳ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههای اقتصادیوفلسفی۱۸۴۴/ ص۱۲۸ ترجمه حسن مرتضوی
۴ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههای اقتصادیوفلسفی۱۸۴۴/ ص۱۲۹ ترجمه حسن مرتضوی
۵ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههای اقتصادیوفلسفی۱۸۴۴ص۱۳۰ ترجمه حسن مرتضوی
۶ – مارکس،کارل؛ مزد،بها،سود، نسخه Pdf، ص ۷۰ ترجمه احمد قاسمی ۱۳۵۱
۷ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههایاقتصادیوفلسفی۱۸۴۴صص۱۲۷-۱۲۶ ترجمه حسن مرتضوی
۸ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههای اقتصادیوفلسفی۱۸۴۴ص۱۲۸ ترجمه حسن مرتضوی
۹ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههایاقتصادیوفلسفی۱۸۴۴/صص۱۲۹-۱۳۰ ترجمه حسن مرتضوی
۱۰ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههای اقتصادیوفلسفی۱۸۴۴/ ص۱۳۲ ترجمه حسن مرتضوی
۱۱ – مارکس،کارل؛ دستنوشتههای اقتصادیوفلسفی۱۸۴۴/ ص۳۰ مقدمه لوچیوکولتی ترجمه حسن مرتضوی