“آزادی”
از: زهرۀ مهرجو
۱۷ فوریۀ ۲۰۱۵
“آزادی”
می آیی از میان باد
می رسی از پیچ و خم جنگل ها
پدیدار می شوی از میان مِه
بسان خورشیدی نابهنگام
در واپسین لحظات غروبی دلتنگ.
…
زمین
دردمندانه ظهورت را انتظار می کشد،
و تو
سنگین و استوار
همچنان می روی به پیش.
…
با راهت
پیچ و خم ها ..
و زخم های عمیقش
آشنایی؛
و تو را
از ابر ضخیم و خاکستری رنگ
که دیری ست
بر درگاه فصل رویش ات ایستاده
باکی نیست!
…
براستی کِی خواهی آمد؟
نمی دانیم.
همچون پرندگان و ماهی ها
میراییم،
به زیستن خو می کنیم ..
و پیش از رسیدن به انتهای جنگل
یا رؤیت افق
در زیر خاک های تکرار
پنهان می شویم.
…
رسیدن تو اما،
حقیقتی ست گریز ناپذیر –
روزی که:
درختان در مقدم ات شکوفه خواهند کرد
رودها
دریاها
زلال تر از هر زمانی
جاری خواهند شد ..
و دیدگان ما را
در شفافیتی خیره کننده
شستشو خواهند داد.
…
روزی که
نغمۀ بهار در هر خانه ای
به صدا در آید،
و قلب های آرزومند
مرتعش از سروری ژرف
دوستی کشت کنند ..
و زمینِ صلح
بارور گردد.
* * *
آری، تو می آیی!
زیرا تو را خواسته ایم
از اعماق جان
در امتداد قرن ها؛
و به خاطرت
آگاه ترین و شجاع ترین مردمان
کوشیده اند ..
و حماسه ها آفریده اند.
…
اینک آماده ایم!
آماده، بیش از هر زمان پیش تر
تا تو را تنگ
در آغوشِ آرزومندِ خود بگیریم.