تاریخ اسلام

مرگ محمد و اختلاف میان اصحاب وی

با مرگ محمد دامنۀ شورش علیه نظام دیکتاتوری اسلامی بالا گرفته سراسر عربستان را در خود فرو می برد. مردم قبایلی که به زور مسلمان شده بودند، یکی پس از دیگری به پا خواسته، نه تنها از پرداخت مالیات های تحمیلی سر باز می زنند بلکه به نمایندگان و حکامی که محمد با رای خود بر سر آنان گمارده بود حمله ور شده آنان را از مناطق خود بیرون می کنند. ابن هشام می گوید:

“چون سید علیه السلام وفات یافت، بلا و مصیبت بر مسلمانان بزرگ شد و جهودان سر بر افراشتند و ترسایان خُرّمی کردند و اهل نفاق رِدَّت گرفتند و عرب خواستند که مرتد شوند، تا حق تعالی فضل کرد بر مسلمانان و ابوبکر را خلیفه ایشان کرد.”[۱]

طبری نیز می گوید:

“وقتى پیمبر در گذشت و اسامه برفت هر یک از قبایل همگى با بعضی شان از دین بگشتند. مسیلمه و طلیحه سر برداشتند وکارشان بالا گرفت، همه مردم طى و اسد به دور طلیحه فراهم شدند، مردم غَطَفان به جز طایفه اشجع و بعضى دیگر از دین بگشتند و با وى بیعت کردند، مردم هوازن مردد بودند اما زکات ندادند به جز ثقیف و طایفه جدیله و کسان دیگر که ثابت ماندند. جمعى از بنى سلیم نیز از دین گشته بودند و بیشترمردم در هر جا چنین بودند.”[۲]

کار به جائی می رسد که حتی مردم مکه نیز مترصد قیام علیه دم و دستگاه حکومتی و بازگشت به نظام قبلی خود می شوند. این هشام در این مورد می گوید:

“چون خبر وفات سید علیه السلام به اهل مکه رسید اهل مکه خواستند که مرتد شوند و ترک دین اسلام گویند و دیگر بار بت پرستی آغاز کنند و شریعت پیغمبر علیه السلام منسوخ کنند، چنان که عَتّاب بن أسید را که از جهت پیغمبر علیه السلام در مکه والی بود، از اهل مکه بترسید و پنهان شد.”[۳]

کار قیام علیه دستگاه دیکتاتوری و جور و ستم اسلامی به درجه ای می رسد که عروه بن زبیر در مورد اسامه که به خاطر بیماری و مرگ محمد هنوز از مدینه خارج نشده بود، می گوید:

“وقتی با ابوبکر رضی الله عنه بیعت کردند و انصاریان به جماعت پیوستند گفت: گروه اسامه راهی شود. و چنان بود که عربان، یا همه قبیله یا گروهی از آن، از اسلام بگشته بودند و نفاق عیان شد و یهود و نصاری سر برداشتند و مسلمانان چون گوسفندان در شب بارانی زمستان بودند که پیغمبرشان درگذشته بود و جمع شان اندک بود و دشمن فراوان بود و کسان به ابوبکر گفتند: همه مسلمانان همین اند که در سپاه اسامه باید بروند و عربان چنان که می دانی برضد تو سر برداشته اند و روا نیست جماعت مسلمانان را از دور خویش پراکنده کنی.”[۴]

اسامه نیز که متوجه اوضاع شده بود، به هنگام خروج از مدینه توقف کرده به عمر می گوید: “سوى خلیفه پیمبر رو و اجازه بخواه که با مردم باز گردم که سران و بزرگان قوم همراه من اند و بیم هست که مشرکان بر خلیفه و باقی مانده پیمبر و باقی مانده مسلمانان تاخت آورند.” که ابوبکر نیز در جواب عمر می گوید: “به خدا اگر در خطر سگان و گرگان باشم که مرا بدرند کاری را که پیمبر خواسته تغییر نمی دهم.”

آن گاه عمر توصیۀ انصار را که گفته بودند” اگر ابوبکر اصرار دارد که برویم از قول ما بگو که یکی سال دارتر (مسن تر- از من) از اسامه را سالار ما کند” مطرح می کند که ابوبکر با آن نیز مخالفت می کند. سرانجام گروه اسامه به راه می افتد. قبل از عزیمت گروه، ابوبکر این خطبه را برای آنان می خواند:

“ای مردم بایستید که ده چیز با شما بگویم که به خاطر گیرید: خیانت مکنید، به غنیمت دست مزنید، نامردی نکنید، کشته را اعضاء نبرید، طفل خردسال و پیر فرتوت را مکشید، نخل نبرید و نسوزید، درخت میوه را نبرید. بز و گاو و شتر را جز برای خوردن مکشید. به کسانی بر خورد می کنید که در صومعه ها گوشه گرفته اند . تا وقتی که به کار خودشان مشغولند با آن ها کاری نداشته باشید،… به کسانی برمی خورید که میان سر را سترده اند و اطراف آن را به جا نهاده اند (احتمالاً انسان های آزادیخواه بدوی و کافر-از من) آن ها را با شمشیر بزنید. به نام خدا روان شوید که خدای تان از طعنه و طاعون محفوظ دارد.”[۵]

البته ابوبکر فراموش می کند که به سپاه اسامه بگوید که آدم کشی نکنید، زنان را از شوهران شان و کودکان را از مادران شان و پیران را از خانواده های شان جدا نکنید و به اسارت نگیرید. او نمی گوید که اموال مردم را غارت نکنید، ولی توصیه می کند که پس از غارت تا تقسیم سهم خلیفه به آن ها دست نزنید. بقیه جرم و جنایات مانند کشتن پیرمردان و کودکان، سوزاندن و بریدن درختان میوه و خرما، غیره را نیز از آن جهت که اکنون به ضعف افتاده نهی می کند، وگرنه ما می دانیم که همۀ آن ها را قبلاً خود محمد، همان طور که آن زن مکی در خانه کعبه او را در مورد کشتن کودکان، و نضیریان در مورد قطع درختان نخل سرزنش کردند، انجام می داده است.

ترور أسوَد

به دنبال شورش اعراب علیه حکومت اسلامی، ماشین ترور و جنایت حکومت اسلامی دوباره به کار می افتد. این ماشین قبل از همه به سراغ أسوَد بن عَنسی در یمن می رود. پیش از این و در سال دهم هجرت و پس از حجه الوداع، محمد حکمرانیِ سرزمین یمن را میان گماشتگان خود تقسیم کرده بود. حَضرَ موت را که نجران نیز جزو آن بود میان سه کس از افراد خود تقسیم نموده بود. بازام را بر صنعا گماشته، عامر بن شهر را حاکم همدان کرده و ابو موسی اشعری را نیز بر سر مآریب گماشته بود.

با قیام أسوَد، “شهربن بازام” پسر بازام که پس از مرگ وی جانشین وی می شود، کشته می شود و صنعا به دست أسوَد می افتد. آن گاه أسوَد به نجران حمله نموده آن جا را نیز تصرف می کند.  به زودی، عثر، شرجه، حرده، غلافقه، عدن و جند، حسیه، علیب و عدن نیز به تصرف وی در می آیند و کارش بالا می گیرد. محمد نیز به هنگام حیات دائما به سران مسلمانان و یاران خود در حَضرَموت و یمن نامه می فرستاده و آن ها را تشویق به تحریک مسلمانان و جنگ با أسوَد می نموده است. ولی هیچ یک جرات و قدرت مقابله با او را نداشته اند. از این رو متوسل به توطئه برای قتل و ترور وی می شوند. برای این منظور، با تنی چند از ابناء (   فرزندان ایرانیان بازمانده در یمن.) که دل خوشی از أسوَد نداشته و همچنین زن وی که از او نفرت داشت، تماس گرفته، نقشه ترور او را می ریزند.

همان طور که گفتیم ابناء، ایرانیان ساکن یمن و صنعا بودند که با یمنی ها ازدواج کرده بودند و به هنگام سلطه ایرانیان بر یمن از کارگزاران یمن بودند. پس از شکست و عقب نشینی ایرانیان، به محمد که ستاره اقبالش در حال صعود بوده می پیوندند. در نتیجه حکمرانی صنعا از طرف محمد به بازام و پس از وی به پسرش منتقل می گردد.

با قیام أسوَد، “شهر بن بازام” به دست وی کشته شده و زنش “ازاد” را به همسری خود در می آورد. در ضمن امور ابناء را به دست پسر عموی ازاد به نام فیروز که اکنون با وی خویشاوند شده بود و به یکی دیگر از ابناء به نام داذویه می دهد. این ها همگی با أسوَد دشمنی داشتند.

از این رو، “جشیش بن دیلمی” که از ماموران محمد بوده و قبلاً نیز در مورد از میان برداشتن أسوَد با او مکاتبه داشته است نزد ازاد می رود و او را دعوت به هم کاری با خود می کند. ازاد موافقت کرده می گوید: “از هیچ کس چون او نفرت ندارم… وقتی مصمم شدید به من بگویید تا راه کار را به شما بگویم.”

در این میان، أسوَد به توطئه کنندگان مشکوک می شود. ولی از روی خام ذهنی ترحم به خرج داده از قتل آنان چشم می پوشد و این امر آنان را در امر نابودی وی مصصم تر می کند.

ازاد آن ها را به خانه ای که شب أسوَد در آن می خوابیده هدایت می کند و  به آن ها می گوید که چگونه برای گذشتن از نگهبانان و رساندن خود به اطاق خواب او نقب بزنند. هنگام شب وقتی که جشیش از راه نقب خود را به اطاق أسوَد می رساند، ناخواسته أسوَد از در وارد شده با او گلاویز می شود. أسوَد به او ضربه ای زده بر زمینش می اندازد. ازاد برای فریب أسوَد بر سر او داد می زند که “پسر عمویم برای دیدن من آمده. چرا او را می زنی؟”. “مگر نمی گوئید که شما مردمی آزاده و والا نسبید؟ … جوانمردی تو این است؟ أسوَد خجل می شود و می گوید: “نمی دانستم”.

جشیش به نزد یارانش باز گشته قصد فرار می کنند. ولی فرستاده ازاد به آن ها خبر می دهد که أسوَد را خام کرده و می توانند به کار خود ادامه دهند. دوباره جشیش برای عبور از نقب از یارانش جدا می شود. جشیش بقیه داستان را این طور تعریف می کند:

“و من شمشیر خویش‏ را پیش‏ آن ها نهادم و وارد شدم که ببینم سر أسوَد کجاست، چراغ مى سوخت و او در میان بسترها خفته بود که در آن فرو رفته بود و ندانستم سرش‏ کجاست و پایش‏ کجاست؟ زنش‏ کنارش‏ نشسته بود و انار به او مى خورانید تا بخفت و من به او اشاره کردم که سرش‏ کجاست و او به جاى سرش‏ اشاره کرد، و من برفتم و بالاى سرش‏ استادم و نمى دانم صورتش‏ را دیدم یا نه که ناگهان چشم گشود و مرا دید. با خود گفتم اگر براى برداشتن شمشیر بروم بیم هست که کار از دست برود و کسانى را براى حفظ خود بخواند… أسوَد گیج بود … و به من مى نگریست و خرخر مى کرد، با دو دست به سر او زدم و سرش‏ را به یک دست و ریشش‏ را به دست دیگر گرفتم و گردنش‏ را پیچیدم و کوفتم و خواستم پیش یارانم بر گردم. اما زن در من آویخت که خواهرتان را و خیر خواهتان را رها می کنی؟ گفتم به خدا او را کشتم از شرش آسوده شدی. آن گاه پیش دو رفیقم رفتم و ماجرا را به آن ها خبر دادم. گفتند برگرد و سرش را جدا کن و بیار. بازگشتم. أسوَد صدائی نامفهوم داشت. دهانش‏ را ببستم و سرش‏ را بریدم و پیش دو رفیقم بردم”. پس‏ از قتل أسوَد ما چنان شدیم که پیش‏ از آمدن أسوَد بودیم و سران قوم آسوده شدند و کسان به مسلمانى باز آمدند. [۶]

با ترور أسوَد، اطرافیان او پراکنده می شوند. شورش أسوَد سه الی چهار ماه به طول می انجامد و با مرگ وی اندکی پس از خروج اسامه از مدینه به سوی شام پایان می پذیرد.



-[۱] ابن هشام، جلد دوم، فارسی، ص ۱۱۲۵٫

-[۲] طبری،جلد چهارم، فارسی، ص ۱۳۶۹٫

-[۳] ابن هشام، جلد دوم، فارسی، ص ۱۱۲۶٫

-[۴] طبری، جلد چهارم، فارسی، ص ۱۳۵۱٫

-[۵] همان جا، ص ۱۳۵۳٫

-[۶] همان جا، صص ۱۳۶۵-۱۳۶۷٫