بایکوت

بایکوت

به ادیان الهی احترام میگذاریم- ادیب برومند، رئیس شورای رهبری جبهه ملی ایران

اصولا روشنفکر ایرانی بدون فرهنگ شیعه معنی ندارد- مسعود بهنود

مصاحبه مسعود بهنود، آبی زلال در خوابگه نیمه تاریک خرد کلان، در داخل و خارج ایران، انداخته است. او دو نکتهء مهم، به گمانم اندیشیده و سنجیده، در مصاحبه با کامبیز حسینی در برنامهء پولیتیک رادیو فردا مطرح کرد.
یکم: هویدا روشنفکر فرانسوی بود و نه ایرانی؛ خاتمی روشنفکر ایرانی است. دوم: روشنفکر ایرانی بدون فرهنگ شیعی معنا ندارد- عطااله مهاجرانی وزیر ارشاد دولت خاتمی

دوست عزیز “سعید کرامت” مقاله مفصلی با عنوان: “بازتاب شیعه گری در نگرش روشنفکران ایران” نوشته است. تیتر نوشته او، گویاست. به نظر سعید کرامت، زبان و مذهب دو رکن ناسیونالیسم ایرانی است. تا جائی که به نفوذ شیعه گری مربوط است، در مقاله مذکور به وزن آن نه تنها در میان حوزه “علمیه” که به جاذبه جادوئی آن در ذهن اعلیحضرت محمد رضا پهلوی نیز اشاره کرده است و به عنوان فاکت نوشته است شاه: ” که خود را کمر بسته امام رضا میدانست. در زمانی که هیچ نیروی سیاسی یا صنفی مستقلی اجازه فعالیت نداشت، شاه اجازه داد یک سازمان مخوف مانند سازمان حجتیه که هدف خود را تقابل با بهاییگری اعلام کرده بود، نه تنها بدون کنترل و هیچگونه نظارتی آزادنه فعالیت نماید، بلکه رئیس ستاد وقت ارتش را فرستاد تا همراه اوباش سازمان حجتیه اماکن تاریخی بهاییان را ویران کنند.”

اما دامنه نفوذ شیعه گری بسیار فراتر بود:
خسرو گلسرخی که خود را “مارکسیست” مینامید در دادگاه نظامی با این جملات از خود دفاع میکند و “نگاه” اش را به “سوسیالیسم” توضیح میدهد:

“سخنم را با گفته ای از مولا حسین شهید بزرگ خلقهای خاور میانه آغاز میکنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.” وی ادامه میدهد که “مولا علی نخستین سوسیالیست جهان است. …”

و در این زمینه من اضافه میکنم:

“حزب ملل اسلامی” در سال ۱۳۴۱ اساسا با رویکرد ضد بهائیگری و با مشی مسلحانه تشکیل شد. پنج سال بعد توسط بقایای حزب ملل اسلامی گروه “حزب الله” تشکیل شد که با فعال شدن سازمان مجاهدین خلق، به آن سازمان پیوستند. برخی از بنیانگذاران مجاهدین م. ل، از اعضای همین فراکسیون “حزب الله” بودند که بعدا مبتکر تشکیل سازمان “پیکار” از آب درآمدند. بقول زنده یاد “جواد قائدی”، فرد دوم عضو رهبری مجاهدین م. ل، آنها در انتخاب مارکسیسم، “قرآن” را از طاقچه هایشان برداشتند و “به جای آن”، “مانیفست” قرار دادند!

و فاکت های بیشتر از آنچه سعید کرامت در مقاله اش آورده است:

“جلال آل احمد” از روشنفکران “نیروی سوم” و منشعب از حزب توده، سفر خود به “حج” را در کتابی با عنوان: “خسی در میقات” و “سنگی بر گوری” توصیف کرد و کتاب “غرب زدگی” او انجیل کل لایه ادبا و “فضلا” و فعالان سیاسی دوران او بود. علی شریعتی، “فاطمه، فاطمه است” را در حسینیه ارشاد، برای مستمعین که یا از هواداران “مجاهدین خلق” و یا چپ و سر به توده و فدائی بودند، “تدریس” کرد و در روضه هائی در “قرائتی نو” از اسلام “عصمت” و ناموس داری فاطمه “بانوی اسلام” را در برابر بی بند و باری زن “کاباره ای” غرب قرار داد. رساله او: “اگر مارکس و پاپ نبودند”، موجب شد که انقلابیونی که شهرتی از عظمت فکری مارکس را شنیده بودند، تردید نکنند که در روی دیگر مارکس، پاپ “غربی” لانه کرده است و این بود که مجاهد و فدائی هم پذیرفتند که با جانفشانی و “شهادت”، اگر نمیتوانستند کار “حسینی” انجام بدهند که دستکم “زینبی” باشند، در غیر این صورت مارکسی و پاپی و “یزیدی” خواهند بود.

فیلم “گاو” براساس کتابی از غلامحسین ساعدی( گوهر مراد)، فیلمی بسیار مورد علاقه قشر روشنفکر دوران شاه قرار گرفت. فیلمی که در آن کوچکترین نشانه ای از شهر و تمدن شهری در آن نیست و اهالی هم یا “کربلائی” و یا “مشهدی”اند. روح پرواز کرده گاو پس از مرگ که بر اثر توطئه و انفاس خبیث “اجنبی”ها، به عنوان حادثه ای “بدشگون” روی داده است، در کالبد قهرمان فیلم( عزت اله انتظامی) حلول میکند. ماتم و عزا و شیون که جزئی جدا ناپذیر از میراث شهادت مولای شیعیان در صحرای کربلاست، همراه با دود کردن اسفند روستای متروک را سیاهپوش تر میکند. تنها فیلمی که خمینی با دیدن آن گفت: “گاو، فیلم خوبی است”.

اینها همه درست! آری فاکتهای تاریخی از دوره مشروطه و مبارزه برای تشکیل “عدالتخانه”، گرچه اساسا از اروپا مایه گرفته بود اما با سنت بیش از هزار ساله اسلام در آن کشور و “بست نشینی علما” در سفارتخانه “انگلیس” ممزوج شده بود. بعدها، وقتی در سیر انقلاب ۱۳۵۷ اسلام به قدرت دولتی رسید از بالارفتن سر آن “شیخ بزرگوار” مشروعه چی. شیخ فضل الله نوری، اعاده حیثیت شد و “مجاهدات” او در راه حفظ سلطنت ممد علی میرزا و همراهی با به توپ بستن مجلس شورای ملی، به حساب “سعایت” کفار نوشته شد. و داستان ادامه یافت تا رژه “تاسوعا” در بهمن ۱۳۵۷ که هلیکوپترهای ارتش رعایت “نظم” را بر فراز جمعیت کنترل میکردند و شعار مرگ بر شاه از طرف مسئولان برگزاری راهپیمائی، ممنوع بود. “حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله”، این جوهر توافقی بود که در آن دوره برای پس زدن تحرک چپ، به عمل آمده بود. دارودسته های اراذل و اوباش هم براه افتادند که در تجمع های کوچکتر، چپ غیر اجتماعی و مرعوب اسلامیون را تحقیر کنند: “حزب ما حزب مچل، رهبر ما لنین کچل”. و کسی با شهامت و جرات انقلابی نبود که چاقو و قمه را از دست آنان بگیرد و همانجا چند تاشان را دراز کند.

اما آن پروسه ظاهرا منجمد و نهادینه شده، در مواجهه با همان تحول بنیادی، جنب و جوشهای دوره بحران انقلابی سالهای آخر دهه ۵۰ شمسی یکباره ترک برداشت. معلوم شد چهار کشور بزرگ امپریالیستی چاره دیگری نداشتند که برای دفع خطر “کمونیسم”، از خیر شاه و سلطنت بگذرند و ارتش و ساواک را قانع کنند که حکومت را در آن دوره “پر مخاطره” به اسلامیها واگذارند. به یکباره تمام پرده های اساطیری و “رهائیبخش” اسلام و شیعه گری، در یک حرکت جنون آمیز “شیعه و اسلام” به قدرت رسیده، کنار رفت و رژیم اسلام در یک نسل کشی کم سابقه در تاریخ جامعه ایران، قتل عام کرد، بر تیر چراغ برق آویزان کرد، کتاب سوزان راه انداخت و فتوا دادند: “قلم ها را بشکنید”. “مجاهدان نستوه” و “زندانی سیاسی” دوره شاه، در مقام روسای دادگاههای خیابانی و بیابانی “انقلاب اسلامی” و در راس کمیته های انقلاب اسلامی ظاهر شدند. “معتدل” ترین آیت الله ها، “مفسر برجسته قرآن”، “ابوذر” هم مجاهدین و هم فدائیان، طالقانی، که بسیاری از “ناراضیان “ضد شاه” پامنبری “خطبه” هایش در “مسجد هدایت” تهران بودند، “نام” خود را پشت تصمیم “سرلشکر قرنی” برای یورش به مردم سنندج در نوروز خونین سال ۱۳۵۸ قرار داد. “آیت الله خلخالی”، که در زمان شاه در “بانه” تبعید بود، کمترین تردیدی نکرد که ماموریت محوله خمینی برای اعدامهای فرودگاه سنندج، مریوان، سقز و پاوه و بانه را با بی رحمی هر چه تمامتر انجام بدهد. در بانه، شهری که مهماندار او در دوره “ستم شاهی” بود، در میان اعدام شدگان یک نفر بود به اسم “ملا ابراهیم حکمت” که ۹۰ سال سن داشت.

و از اینجا به بعد همه رمز و رموزها از اسلام و شیعه خوب و بد، مذهب مردمی و ضد مردمی، در یک تلاقی سیاسی و اجتماعی و نیز “فکری” که مذهب و بطور مشخص شیعه گری طی هزاران سال دور خود تنیده بود، بسرعت خیره کننده ای و در جنایت و خون و جونریزی کنار رفت. و اینجاست که تمامی آن نقل قولهای پیشین در مورد جایگاه اسلام و مذهب و شیعه گری، آگاهانه یک دوره بسیار مهم و یکی از بزرگترین دوره تحولات در جامعه ایران را، از صفحه تاریخ ایران پاک و ادبیات رایج شده آنرا “بایکوت” و تحریم میکنند. از این دوران به بعد است که نوع اوریجینال کمونیسم و متکی بر سنت اروپای غربی در میان “نخبگان” جامعه ایران راه باز میکند. ادبیات اتحاد مبارزان کمونیست و “مارکسیسم انقلابی”، نقطه پایانی بر میراثهای “اساطیری” مذهب و شیعه و اسلام و نقش آزادی خواهانه و “استقلال طلبانه” “بورژوازی” ملی و سنتی و “حوزوی” میگذارد. جوهر سوسیالیسم خلقی ایران، که از “مولا علی” هم الهام میگرفت، بر اساس نقد مانیفست بر انواع سوسیالیسم های ارتجاعی و خرده بورژوائی و ارتجاعی و اتوپیائی نه تنها بطور مکتوب و در جدل با مبانی فکری سوسیالیسم مبتنی بر “قسط اسلامی” و تفاسیر “سوسیالیستی” از نهج البلاغه و قرآن، بسرعت هم خوان با تحولات برق آسای سیاسی و اجتماعی رواج یافت، که بعلاوه بر مبنای نگاه مارکس به سرمایه داری در “کاپیتال” و “ایدئولوژی آلمانی”، حزب سیاسی و کمونیستی تشکیل یافت، که بسیار هم پر نفوذ و قدرتمند بود. دوره میدانداری حزب توده و حزب “خط امام” و حزب تساهل با اسلامیون معتدل و “اصلاح طلب” همان وقتها به پایان رسیده بود. از این نظر این دوره متفاوت در جامعه ایران، یعنی دوران پس از تحولات زیر و رو کننده بحران انقلابی نیمه دوم دهه ۵۰ شمسی، با خود رویدادها و ادبیات و احزاب و “نخبگان”اش در آن اظهار نظرها و فرمایشات امثال بهنود و مهاجرانی حذف است، موجود نیست، بایکوت است و مشمول تحریم و تکفیر و در هر حال “مال” ایران نیست و نبود. اصلا انگار تاریخ ایران از فاصله قرون تا شروع آن نقطه جوشها، از حرکت بازایستاده و مومیائی شده است.

من میتوانم “بفهمم” که چرا امثال رادیو فردا و بی بی سی با مسعود بهنودهایشان، و با دپارتمان ویژه “فرهنگ ها و اقلیت های قومی مذهبی”هایشان، باید حقیقت جهانشمول را در “نسبیت” اتنیکی و محلی ضرب کنند. درک میکنم چرا مهاجرانی وزیر ارشاد رژیم لاجوردیها و خلخالی ها و رئیس دانا و کل طیف دگر اندیشان و طرفداران “تساهل و تعامل”، و زیر مجموعه احزابی که با نگرش توده ایستی اینجا و آنجا هنوز ابراز وجودی میکنند، چرا و بخاطر کدام “منافع”، یک دوره کامل از تاریخ ایران را تماما از صفحات حذف میکنند و لاک میگیرند. میفهمم علت “بایکوت” ادبیات مارکسیسم انقلابی و کمونیسم کارگری توسط کل این “ائتلاف فراگیر” و فلسفه این “اتحاد مقدس” جبهه ایمان علیه “کفر و الحاد” کجاست. چیزی که من در درک آن قدری مشکل دارم، نقطه نظرات “تحقیقی” و “تفسیری” سعید کرامت در همین نوشته اخیر اوست. کسی، که خود نه تنها، شاید فعالیت سیاسی و حزبی اش، و احتمالا “فکری”اش را تحت تاثیر آن ادبیات شروع کرد، که بعلاوه از عناصر شرکت کننده و ناظر و دخیل در متن آن تحولات هم بود. آیا “فشار مردگان” و میرات هزار ساله شیعه گری موجب شده است که سعید کرامت هم با “موج” همراه شود و مُهر تایید بر بایکوت سنگین ترین، مهمترین و عمیق ترین و علمی ترین ادبیات در طول تاریخ جامعه “ایران” بکوبد؟ آیا به این ترتیب بطور غیر مستقیم خود را به عنوان یکی از “روشنفکران” “بی طرف” و “غیر متعصب”، اما در هر حال قربانی داوطلب قدرت جادوئی “شیعه گری” معرفی نکرده است؟ آیا “شیعه گری” هم در ذهنیت سعید کرامت آنهم در سال ۲۰۱۵، هنوز “بازتاب” دارد؟ اگر نه، چرا هیچ جلوه ای، هیچ اشاره ای حتی استعاره ای، از “جانبداری” او به آن ادبیات سوسیالیسم نوین در سراسر مقاله اش دیده نمیشود؟ و برعکس با تلخی زیاد ناظر سنگینی یک سکوت معنی دار و بایکوت غیر رسمی آن از طرف “او هم” هستیم؟

واقعا دنیا عجیب و مرموز شده است. باید قدری در مورد “تئوری شناخت” مطالعه کرد. دوستان دیرین ات را نمیتوانی بجا بیاوری.

۸ ژانویه ۲۰۱۵
iraj.farzad@gmail.com

لینک به مقاله سعید کرامت:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=64571