انقلاب ۱۳۵۷ با سلاح نقد – ۲

انقلاب ۱۳۵۷ با سلاح نقد – ۲

نکات عمومی

 

هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم

بیرون کش از نیام

از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته

تیغی دو دَم!

(احمد شاملو)

 

طبقات و مبارزه طبقاتی

 

تاریخ چند هزار ساله جوامع نشان می دهد که مبارزه طبقاتی موتور محرکه تکامل جامعه است و هیچ فرد و سازمان و حکومت و فکری نیست که بر آن مُهر طبقاتی نخورده باشد. بنابراین، تحلیل علمی از تاریخ و اوضاع ایران و جهان نیازمندِ شناخت از طبقات و تضادهای آشتی پذیر و ناپذیر در مبارزه طبقاتی است. اما طبقات استثمارگر همواره مبارزه طبقاتی را نفی کرده تا ماهیت ستمگر خود را پنهان کنند و حکومتشان را مردمی جلوه دهند. شعارهای: “آزادی و دمکراسی” حکومت آمریکا در حال تجاوز نظامی به افغانستان و عراق و همچنین شعارهای “همه با هم” خمینی؛ “آشتی ملی” محمد خاتمی؛ و “حماسه پرشکوه سیاسی” خامنه ای در انتخابات ۱۳۹۲ نمونه های نفیِ مبارزه طبقاتی است.

 

منافع آشتی ناپذیر طبقاتِ استثمار شونده با طبقات استثمار کننده، ایران را به دو اردوگاه متخاصمِ مردم و مرتجعین تقسیم کرده است. اردوگاه مردم، شامل طبقه کارگر، دهقانان بی زمین و کم زمین، حاشیه نشینانِ شهرها، طبقات میانیِ شهر و روستا و سرمایه داران و مالکان کوچک می باشد و اردوگاه دشمن، شامل امپریالیستها، طبقه سرمایه دار- مالک بزرگِ حاکم و مرتجعین غیر حکومتی و عواملشان است. وضعیت کار و زندگی مردم، تابع گردشِ سرمایه های مالی امپریالیستی توسط حکومتِ طبقه سرمایه دار- مالک بزرگ حاکم است. از اینرو، طبقات مردم بدرجات مختلف تحت ستم امپریالیستها و حکومت قرار دارند که موجب خواسته های مشترک آنها در کنارِ گرایشات متفاوتشان می شود.

 

جنبش مردم نیز طبقاتی است و در آن مواضع متفاوتِ سیاسی، منافع طبقات مختلف در درون این جنبش را نمایندگی می کنند. این مواضع سیاسی به سه بخشِ پیشرو، میانی و عقب تقسیم می شوند. بخش پیشرو که شامل انقلابیون نیز می باشد، خواهان سرنگونی حکومت طبقه ارتجاعی، استقلال کشور از امپریالیستها و تحول اساسی از طریق انقلاب است. بخش میانی، خواهان اصلاحات مهم در حکومت و جامعه می باشد که در نظام استبدادی و وابسته به امپریالیسم، امکان پذیر نیست. بخش عقب، خواهان اصلاحات جزیی در نظام موجود است. انقلابیون باید با تکیه بر بخش پیشروِ مردم بقیه بخش ها را سازماندهی کنند، در حالیکه مرتجعین با تکیه بر امپریالیستها و بخش عقب حرکت می کنند.

 

انقلاب ۱۳۵۷ تخاصمِ اردوگاه مردم با حکومت سلطنتی- امپریالیستها را بوضوح نشان داد. اما شناخت انقلابیون از خصوصیات مبارزه طبقاتی در ایران کافی نبود و نتیجتا مبارزات و افشاگریهای آنها در جنبش مردم تاثیر لازم را نداشت. بعلت شناخت غلط انقلابیون از ماهیت طبقاتیِ باند خمینی، بخش پیشرو جنبش نیز جهت گم کرده بود و راه نفوذ ایدهای خمینی و ایجاد توهم در کُلِ جنبش مردم باز بود. از اینرو، بسیاری از روشنفکران بخش میانی نیز تحت تاثیر وعده های دروغین او، تغییر شکل حکومت استبدادی را تغییر محتوای آن می پنداشتند. البته، رهبران فرصت طلب جبهه ملی، نهضت آزادی، حزب توده و … در خدمت منافع طبقاتی خود، آگاهانه از خمینی حمایت می کردند.

 

چون سازمانهای انقلابی ما شناخت عمیقی از تئوری عمومی انقلاب، جنبش مردم و اوضاعِ ایران نداشتند بدون استراتژی، متفرق و تدارک ندیده ناگهان با امواج انقلاب مردم مواجه شدند. بناگزیر، بخش پیشرو جنبش مردم بدون ستاد رهبری، برنامه و سازماندهیِ سراسری حرکت می کرد و سازمانهای انقلابی را بدنبال خود می کشید. این بخش که موتور محرکه جنبش مردم است در حد توان خود مبارزه می کرد، اما جایگاه دوستان و دشمنان در درون این جنبش روشن نبود و انقلاب بصورت خود بخودی به پیش می رفت. در مقابل، باند خمینی با حمایت امپریالیستها و استراتژیِ برقراری حکومت اسلامی، ستاد رهبری خود را ایجاد نموده و برنامه مهار انقلاب مردم را  پیاده می کردند.

 

خمینی با استفاده از بخش عقبِ جنبش مردم یعنی اقشار مذهبی- سنتیِ طبقات مختلف حرکت می کرد. شاه که هیچگونه فعالیتِ بخش پیشرو را بر نمی تابید، بخاطر عقاید مذهبی- خرافی خود به این اقشار اجازه می داد که به مذهب، خرافه، روضه خوانی، مساجد و حسینیه ارشاد روی آورند. امپریالیستها نیز با رهبران دستگاه روحانیت تضادِ آشتی ناپذیر نداشتند و بالاخره ارتش و ساواکِ شاه را تقدیم به خمینی کردند. تکیه خمینی پس از انقلاب همچون شاه پس از کودتای ۲۸ مرداد، بر نیروهای نظامی- امنیتی و عقب مانده ترین اقشار بویژه ارازل و اوباش بود. او با سرکوب وحشیانه در کنار فریبکاری به خنثی کردن بخش میانی پرداخت تا بخش پیشرو را منفرد و داغان کند و انقلاب مردم را درهم شکند.

 

تضاد مرتجعین (حاکم و غیر حاکم) و امپریالیستها با اکثر مردم بویژه طبقات زحمتکش آشتی ناپذیر است. اما آنها توسط تبلیغ و ترویجِ سازش پذیری طبقات، این تضاد را آشتی پذیر جلوه می دهند. نمونه ها: “انقلاب سفید شاه و مردم”؛ وعده های خمینی در مورد مجانی کردن آب و برق و آزادی زنان و احزاب؛ و شعارهای: “سازندگی” رفسنجانی؛ “ایران برای همه ایرانیان” محمد خاتمی؛ “عظمت ایران” احمدی نژاد؛ “اصلاحات” میر حسین موسوی؛ “جهاد اقتصادی” خامنه ای و “تدبیر و امید” حسن روحانی می باشند. از طرف دیگر، میزان آگاهی سیاسی مردم از آشتی ناپذیریِ تضادشان با همه مرتجعین و امپریالیستها، منوط به سطح آگاهی طبقاتی انقلابیون و درجه اشاعه آن در میان مردم است.

 

معضل اصلی سازمانهای انقلابی در ۱۳۵۷، درک از آشتی ناپذیری تضاد با باند خمینی بود که حل نشد و در روند پَسرویِ این سازمانها به سطح نازل آگاهی طبقاتی در جامعه منجر گردید. اکنون همه جناحهای حکومت و رهبرانِ جریانات اصلاح طلب، سلطنت طلب، مجاهد و جمهوریخواهی که بدنبال حفظ و یا تغییر شکل حکومت می باشند جولان می دهند و مردم بویژه کسانی که بدنبال جناحهای حکومتی یا رهبران این جریانات روان می شوند واقعا نمی دانند ماهیت طبقاتی امپریالیستها، حکومت کنونی و یا حکومتی که وعده داده می شود، چیست؟

 

سازمانهای چپی که مدعیِ سرنگونی رژیم و انقلاب می باشند به تحلیل طبقاتی از جنبشهای مردم، حکومت و امپریالیستها و به شیوه حل تضادهای آشتی ناپذیرِ طبقاتی نمی پردازند. خشونتِ سازمانیافته و دائمیِ حکومت بر علیه مردم بدون درک طبقاتی و سازماندهی موثرِ مردم محکوم می شود و نتیجتا هنوز بسیاری تحت لوای “حقوق بشر” یا “انسانیت” می گویند مردم باید از خشونت بر علیه حکومت پرهیز کنند. آیا آمران و عاملان کشتار مردم انسانند یا انگل های اجتماعیِ خونخوارند و با وجود این انگل ها، می توان جامعه مریض را سالم نمود؟!

 

برخی می گویند : “خشونت مردم به خشونت بیشترِ حکومت پا می دهد.” گویا خشونت حکومت بر علیه مردم ناشی از ذات طبقه حاکم نیست و نیاز به بهانه دارد! درحالیکه، نیش این عقرب از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است. برخی دیگر می گویند بکارگیریِ خشونت غلط است چون پس از سرنگونی رژیم نیز ادامه می یابد. آری، دمکراسی و دیکتاتوری خصوصیتِ حکومت طبقاتی است. بدون دیکتاتوری، دمکراسی وجود ندارد و در عالم واقعیت، دمکراسی و دیکتاتوری دو روی یک سکه اند. یعنی در حکومتِ طبقه ارتجاعی، دیکتاتوری بر اکثریت جامعه و آزادی برای اقلیتِ حاکم وجود دارد و در حکومت مردم، آزادی برای اکثریت جامعه و دیکتاتوری بر اقلیتِ مرتجع برقرار است.

 

بحران و انقلاب

 

هیچ پدیده ای ابدی نیست، در بُرشی ظهور یافته و پس از طیِ عمر خود در بُرشی از بین می رود. تاریخ جوامع نیز نشان می دهد که نظامهای حاکم بر کمون اولیه، برده داری، فئودالی و سرمایه داری، پس از تولد و رشد و شکوفایی، مراحل رکود و افول و سقوط را طی کرده اند.  سرمایه داری انحصاری که اکنون بر جهان حاکم است آخرین مرحله حیاتِ نظام سرمایه داری است. چرا که با غلبه انحصارات و سرمایه مالی در اقتصاد، مناسبات تولیدی مانعِ رشد سالمِ نیروهای مولده شد و سرمایه داری تبدیل به نظامی انگلی و منحط گردید. در واقع، بیش از یک قرن است که انقلاب در صدر دستور کارِ مردم جهان قرار دارد، اما سقوط این نظام کهنه نیازمند آگاهی و سازماندهی طبقاتی مردم است.

 

نظام سرمایه داری، تضادهای لاینحلی دارد که ریشه همه آنها در تضادهای کار با سرمایه و تولید اجتماعی با مالکیت خصوصی است. اقتصاد سرمایه داری ذاتا بحران زاست و به گونۀ دوّار به رکود و بی ثباتی و بحران می انجامد. مالکیت خصوصی، نیازهای بشر را تابعِ انگیزه سود نموده و باعث بحرانهایی می شود که گردش سرمایه را محدود می سازد. بحران علاوه بر نابودی بخشی از نیروهای مولده و تشدید استثمار طبقه کارگر و دهقانان و حاشیه نشینان، گسترش فقر مردم، برخی از سرمایه داران و بویژه خرده بورژوازی را به ورشکستگی می کشاند.

 

با تکامل سرمایه داری رقابت آزاد به امپریالیسم، تضادهای این نظام حدت یافتند و عصری آغاز شد که سرمایه های مالیِ انحصارات با ایجاد ساختارهای متکی به این سرمایه ها، اقتصاد همه کشورها را کنترل می کنند. نظام امپریالیستی در کشورهای تحت سلطه از طریق حکومت طبقه ارتجاعی و ساختاری که توسط این حکومت ایجاد نموده است بطور مستقیم تضادها و بحران خود را به این کشورها منتقل می کند. در ایران، این ساختار بلحاظ سیاسی استبدادی و بلحاظ اقتصادی نفت محوری- وارداتی است که امپریالیستها توسط حکومت جمهوری اسلامی آنرا حفظ نمودند. بنابراین، در تحلیلِ علل بحران باید نقش امپریالیستها و حکومت و ساختاری که در ایران ایجاد نموده اند را بررسی کرد.

 

ریشه بحرانی که به انقلاب ۱۳۵۷ انجامید نیز ساختار سیاسی- اقتصادی ایران بود که قبلا منجر به بحران سال ۱۳۳۸ شده بود. علیرغم تحکیم رژیم سلطنتی از سال ۱۳۴۳، طرح امپریالیستیِ “انقلاب سفید” بطور عمده در سطح وعده باقی ماند. آمار سال ۱۳۵۱ نشان می دهد که فقط ۱۷% از دهقانان صاحب زمین از ۵ تا ۱۰هکتار شدند (ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، صفحه ۳۹۲). اما برای بهره وری اقتصادی از زمین (به غیر از منطقه شمال) به حداقل ۷ هکتار نیاز بود. در واقع، اصلاحات ارضی نه تنها زمین لازم در اختیار بخش اعظم دهقانان قرار نداد تا بتوانند به تولید کافی ادامه دهند، بلکه تولیدات داخلی را کاهش داد که منجر به رشد سریع واردات مواد غذایی از خارج شد.

 

“انقلاب سفید” حتی اکثر دهقانانی را که صاحب زمین شدند مجبور کرد که زمین های خود را که بهره وری نداشت به قیمتهای بسیار ارزان بفروشند و سرگردان به حاشیه نشین در شهرها مبدل شوند. هجوم گسترده ی دهقانان به شهر ها باعث شد که ۳۰ در صد از شاغلین بخش کشاورزی در طی سالهای ۵۴-۱۳۴۲ کم شود و سهم کشاورزی در تولید ناخالص ملی در طی سالهای ۵۶-۱۳۲۰، از ۵۰ درصد به ۹ درصد کاهش یابد.  کاهش شدید تولیدات کشاورزی به افزایش حجم واردات انجامید و ایران را تبدیل به یکی از وارد کنندگان بزرگ مواد غذایی کرد. واردات فرآورده های کشاورزی در سال ۱۳۴۲ (جمعیت ۲۴ میلیون)، حدود ۱۰۰ میلیون دلار بود، اما در سال ۱۳۵۶ (جمعیت ۳۴ میلیون) به ۲۶۰۰ میلیون دلار رسید (۲۶ برابر) که حدود ۲۰۰۰ میلیون دلار آن از آمریکا وارد می شد.

 

درآمد نفتی ایران از ۵۵۵ میلیون دلار در سالهای ۴۳-۱۳۴۲ به ۳۸ میلیارد دلار در سالهای ۵۶-۱۳۵۳ رسید (همانجا)، یعنی بیش از ۶۸ برابر شد. اما بزرگترین بخش این ثروت عظیم توسط گردش سرمایه های مالی امپریالیستی در عرصه های مختلف اقتصاد کشور به خارج منتقل می شد و بخشِ اعظم باقیمانده آن خرجِ نیروهای نظامی- امنیتی، تجملات شاهانه، دربار و دستگاه عریض و طویل بوروکراتیک حکومت می گردید. انباشت ثروتهای نجومی توسط طبقه سرمایه دار- مالک بزرگ، فشارهای کمرشکنی به کارگران، دهقانان بی زمین و کم زمین، حاشیه نشینان، کارمندان جزء و خرده بورژوازی فقیر وارد نمود و روند تعمیق شکافهای طبقاتی در جامعه سرعتی بیسابقه یافت.

 

در روبنا، قدرت مطلقه فردی شاه به آریامهر و  خدایگان ارتقاء داده شد و درجه استبدادِ حکومت سلطنتی به حدی رسید که شاه همه احزاب حکومتی را منحل و کشور را تک حزبی کرد. او که خود را مالک کشور می دانست به مردم اعلام کرد یا عضو حزب «رستاخیز» شوند یا پاسپورت هایشان را گرفته و ایران را ترک کنند! روند بحران زا، عرصه های فعالیت سیاسی، روشنفکری، فرهنگی و هنریِ مستقل را کاملا مسدود نمود و اختناق را به حدی رساند که حتی جریانات اصلاح طلب و سازشکار اجازه ابراز وجود نداشتند. این اوضاع از اواسط دهه  ۴۰ آغاز شد و انقلاب را بیش از پیش در دستور کار انقلابیون قرار داد ولی تدارکات لازم برای ایجاد یک جنبش انقلابیِ متکی به مردم دیده نشد.

 

اصلاحات یا انقلاب

 

اصلاحات اقداماتی برای تغییر برخی از جنبه های مهم در جامعه است، بدون آنکه بنیاد نظام حاکم را دگرگون سازد. روند اصلاحات عموما تحت کنترل طبقه حاکم قرار دارد، چه اصلاحاتی که دائما برای افزایش منافع امپریالیستها و طبقه حاکم و چه اصلاحاتی که موقتا توسط مردم به حکومت تحمیل می شوند. مهمترین خصوصیت نظام سیاسیِ حاکم بر ایران، حکومت مطلقه فردی و تبعیت آن از منافع امپریالیستهاست. چنین خصوصیتی، فضای تغییرات مهم و بنفع مردم را بسته و اصلاحات را تبدیل به تغییرات جزیی و وعده های پوشالی می کند. به همین دلیل، طرحهای مهمِ اصلاحی که حکومتهای سلطنتی و جمهوری اسلامی بنام مردم اجرا کرده اند جملگی به ضرر مردم تمام شده اند.

 

فقدان یک جنبش انقلابی در جامعه، گرایش به اصلاحات را قدرتمند می کند و تحت تاثیر تبلیغات حکومت و اصلاح طلبان، حتی مخالفت اکثر روشنفکران با حکومت در چهارچوب اصلاحات انجام می شود. تاریخ اخیر ایران نشان می دهد که روشنفکرانِ اصلاح طلب نقشِ ترمُز را در درون جنبش مردم بازی کرده و اصلاح طلبی و سازشکاری دو روی یک سکه اند و بخاطرِ شرایط سخت زندگی و فعالیت پُر مخاطره، کنشگران سیاسی و روشنفکران و هنرمندانی که گرایش انقلاب را بر می گزینند اقلیتی کوچک اند که در مقابلِ وظایف بزرگ قرار دارند.

 

در سالهای ۳۲- ۱۳۲۰ حزب توده با سازماندهی وسیع مردم تبدیل به بزرگترین تشکیلات سیاسی در ایران شد. اما رهبری این حزب، مستقل نبود و در چهارچوب نظام سلطنتی و اصلاح آن فعالیت می کرد. در واقع، عمدتا سازشکاری با حکومت شاه و غالبا دنباله روی از حکومت شوروی، حزب توده را از سازماندهی سراسری برای گسترشِ قدرت سیاسی مردم چون جمهوریهای خود مختار آذربایجان و کردستان، رشد نهضت ملی شدن صنعت نفت و جنبش مردم در زمانِ فرار شاه از ایران در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲، ناتوان نمود. در این بُرشهای تعیین کننده، خط اصلاح طلبی و سازشکاری و دنباله رویِ رهبری حزب توده، دست و پای حزب را برای ارتقاء جنبش مردم به یک جنبش انقلابی بسته بود.

 

پس از کودتای ۲۸ مرداد و تحکیمِ سلطه انگلیس و آمریکا، بحران از سال ۱۳۳۸ آغاز شد و به مدت چند سال سراسر کشور را فرا گرفت. در این بُرش، جبهه ملی نیروی اصلی در میان مردم بود، ولی رهبری این جبهه نیز از اصلاح طلبی وسازشکاری فراتر نرفت. حکومت شاه از طرح “انقلاب سفید” که آمریکا مطرح نمود تبعیت کرد تا با اصلاحاتی که در مرکز آن اصلاحات ارضی قرار داشت، بحران و مبارزات فزاینده مردم را مهار کند. اما منافع دستگاه روحانیت بطور عمده به زمین و املاک و تُجار بازار وابسته بود و چون “انقلاب سفید” سهم این دستگاه در حکومت و منافع و نفوذش در جامعه را محدود می نمود بخشی از روحانیون به رهبری خمینی با آن مخالفت کردند.

 

خمینی، “انقلاب سفید” را ناقضِ قانون اساسی مشروطه می دانست و  بنابراین، مخالفتش در چهارچوب اصلاحِ نظام سلطنتی بود. با وجود شورشهای ۳ روزه مردم در خرداد ۱۳۴۲ در تهران، تبریز، شیراز، اصفهان، قم و مشهد، خمینی در اطلاعیه ای نوشت : “من نمی خواهم شاه فعلی به سرنوشت شاه قبلی دچار شود. برای همین است که به شاه نصیحت می کنم: به علمای اسلام احترام کن، به اسرائیل کمک نکن و از اشتباهات پدرت عبرت بگیر.” (زندگینامه خمینی، مدرسه فیضیه، صفحات ۴۱-۴۰) یعنی، منافع و سهم و نفوذ روحانیت را محدود نکن.

 

در غیاب یک جنبش انقلابی، خمینی دریافت که می تواند با سوار شدن بر خواسته های مردم عاصی،  نفود دستگاه روحانیت را افزایش دهد و از جنبش مردم برای حفظ منافع این دستگاه استفاده کند. او در سخنرانیها و اطلاعیه های خود به فساد و گسترش بوروکراسی در حکومت شاه، تقلب در انتخابات، بی توجهی به نیازهای اقتصادی مردم، سرکوب احزاب سیاسی و مطبوعات، لگدمال کردن استقلال دانشگاه و سلطه خارجیان بر کشور اشاره می کرد. در حالیکه، پس از کسب قدرت در سال ۱۳۵۷، تداوم همه این موارد در حکومت جمهوری اسلامی به رهبری او نشان داد که خمینی به هیچیک از آنها واقعا باور نداشت و مخالفت او با حکومت شاه، تضادِ بین دو باند در طبقه ارتجاعی بود.

 

اما در آن دوران، شاه حتی این درجه از مخالفت را بر نمی تابید و با حمایت آمریکا، سرکوب وحشیانه جنبش مردم، دستگیری رهبران جبهه  ملی و تبعید خمینی به ترکیه، بحران را حل و حکومت خود را دوباره تثبیت کرد. بدین ترتیب، خمینی از امکان زندگی و فعالیت در چهارچوب نظام سلطنتی نا امید شد و تز “ولایت فقیه (حکومت اسلامی)” خود را در اواخر دهه ۱۳۴۰ در عراق تدوین کرد. در واقع، از این زمان بود که او خواهان سرنگونی حکومت سلطنتی شد. اما سازمانهای انقلابی ما بدون تحلیل از ماهیت طبقاتی خمینی و علل واقعیِ مخالفت او با حکومت شاه و امپریالیستها، او را غالبا نماینده خرده بورژوازی سنتی معرفی نموده و بجای دشمن، دوست مردم قلمداد می کردند.

 

چنین درک غلط طبقاتی، ضرورت افشای خمینی را بعنوان نماینده بخشی از طبقه ارتجاعیِ خارج از حکومت در سالهای ۵۷-۱۳۴۲ مد نظر قرار نداد و در دوران اوجگیری انقلاب، زد و بند او با امپریالیستها را ندید و وعده های دروغین او به مردم را جدی نگرفت. خمینی بخشی از جنبش مردم پنداشته شد و تحت لوای مواضع “مترقی و ضد امپریالیستی” از او حمایت شد. بالاخره واقعیت بر ذهنیت غلبه کرد و در تابستان ۱۳۶۰ در یورش نهایی حکومت جمهوری اسلامی به انقلاب مردم، خود را کاملا نشان داد، ولی دیگر خیلی دیر شده بود. این تجربه تلخ و آموزنده ای است که اکنون باید در مورد رهبرانِ سلطنت طلب، مجاهد و اصلاح طلبانِ ملی- مذهبی و جمهوریخواه و چپ بکار گرفته شود.

 

مبارزات قهرآمیز و مسالمت آمیز

 

مبارزات مردم به دو شیوه مسالمت آمیز و قهرآمیز تقسیم می شوند. مبارزه مسالمت آمیز از چهارچوب نظام حاکم فراتر نمی رود و محدود کردنِ یک جانبه همه مبارزات مردم به شیوه مسالمت آمیز بناگزیر به سازش با طبقه حاکم منجر شده و نمی تواند زمینه سرنگونی حکومت را فراهم آورد. ادعایِ سرنگونی حکومت بدون مبارزه قهرآمیز، با هر توجیحی به مبارزه مسالمت آمیز می انجامد که بناگزیر در راستای اصلاح و فشار گذاردن بر ولایت فقیه و نه سرنگونی آن است. در واقع بدون مبارزه قهرآمیز، منطقِ سرنگونی حکومت استبدادی نیز فرو می ریزد.

 

انقلابیون ایران در دهه ۴۰ بدرستی با نفیِ شیوه مبارزه مسالمت آمیزِ حزب توده، جبهه ملی، نهضت آزادی و … شیوه مبارزه قهرآمیز را برگزیدند. مشکل آنان، ایجاد پیوند ارگانیک با اقشار و طبقات مردم، بویژه با زحمتکشانِ پیشرو، توده ای کردن این شیوه مبارزه و برپاییِ یک جنبش انقلابی سراسری بود. علیرغم حل این مشکل، چون مبارزت قهرآمیز آنان منطبق بر خواسته مردم در جهتِ سرنگونی رژیم سلطنتی بود در تعمیق جنبش مردم که به انقلاب انجامید تاثیر بسزایی داشت. بی تردید، انقلاب ۱۳۵۷ بدون مبارزات قهرآمیز مردم که به قیام مسلحانه بهمن تکامل یافت نمی توانست طرح “گذار مسالمت آمیز” را بهم ریزد، حکومت سلطنتی را سرنگون کند و تا سال ۱۳۶۰ تداوم یابد.

 

متفکرین حکومت جمهوری اسلامی و امپریالیستها از نبودِ یک جناح اصلاح طلب در رژیم سلطنتی و نقش مبارزات قهرآمیز در تعمیق و تداوم انقلاب مردم جمعبندی کردند و از آغاز دهه ۱۳۷۰ پایه های یک جناح اصلاح طلب در حکومت را ریختند. این جناح بعدا شکل گرفت و در غیاب یک بدیلِ انقلابی در میان مردم با تظاهر به مخالفت با استبداد، بکارگیری ابزار انتخابات، میدان دادن به سازشکاران و سمبُل کردنِ «گاندی» و «ماندلا»  قادر شد بخشهای بزرگی از مردم را بدنبال ایده اصلاح پذیر بودنِ نظام ولایت فقیه و حرکت مسالمت آمیز بکشاند. از طرف دیگر، اشاعه تزهای مبارزه بی خشونتِ «جین شارپ» و «آنا هارنت» در میان روشنفکران، به تکامل این روند کمک شایانی نمود.

 

در دیماه ۱۳۸۸، باند خامنه ای از بیرون و باند اصلاح طلب از درون جنبش مردم، بخش میانی را خنثی و بخش پیشرو را منفرد و داغان کردند و کُل جنبش را درهم کوبیدند. این شکست، محدودیت و عواقب وخیمِ غلبه شیوه مبارزه مسالمت آمیز بر جنبش مردم را نشان داد. حال با تجربۀ غلبه دو شیوه مبارزه در جنبش مردم روبرئیم: انقلاب ۱۳۵۷ که با غلبه شیوه قهرآمیز، حکومت سلطنتی را سرنگون کرد و خیزشهای ۱۳۸۸ که بخاطر غلبه شیوه مسالمت آمیز قادر نشد حکومت جمهوری اسلامی را سرنگون کند. درسهای مهمی که هرگز نباید فراموش کرد. اما هنوز بسیاری به کشتار بی وقفه مردم و اِعمال قهر ارتجاعیِ حکومت، با شعار “نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم” پاسخ می دهند.

 

در حالیکه این شعار واقعا روشن نمی کند که با آمران و عاملان کشتار مردم چه باید کرد. آیا نفیِ مبارزه قهرآمیز بطور اعم و یا موکول کردن تکلیفِ آمران و عاملان کشتار مردم به پس از سرنگونی، چیزی جز تحکیم وحشت، ناتوانی و یاس ببار آورده است؟ آیا در تقابل با دشمنانِ درّنده مردم فقط باید کشته داد و مسالمت کرد؟! عدم پاسخ صحیح به این سئوالات، گره کوری است که معتقدین به سرنگونی استبداد و رهایی مردم را در چهارچوب اعتراض مسالمت آمیز به وضعیت موجود محصور نموده و از سازماندهی مردم برای انقلاب دور کرده است.

 

مردم تاریخ را می سازند

 

کار، انسان را خلاق و ابزار ساز کرد و از حیوانات متمایز نمود و در روند طولانی تکامل خود، بشر و طبیعت را تغییر داده است. با پیدایشِ طبقات، کارِ زحمتکشان موجب بقای بشر و مبارزاتشان با تکیه بر ایده های نو برعلیه طبقات استثمارگرِ حاکم، موجب ظهور جوامع نوین گشته است. بنابراین، حیات و پیشرفت جامعه به کار و مبارزات طبقات زحمتکش و رشد ایده های نو در میان مردم متکی است. بیک کلام، مردم تاریخ را می سازند. اما سلطه نظام استثمارگر و ایده های کهنه، اکثریت جامعه را همواره از امکانات اولیه زندگی و آزادی بی بهره کرده و بخش اعظم تاریخ بنام طبقات استثمارگر حاکم نوشته شده است. این وارونه سازی را در مورد ایران نیز می توان بروشنی مشاهده کرد.

 

در دوران حکومت شاه، تاریخ ایران تاریخ شاهان بود. مقالات و کتابهای تاریخی و درسی به آوردن و بردن رضا شاه و شاه توسط انگلیس و آمریکا نمی پرداختند. از ساختن کشور توسط مردم و مبارزات آنان برعلیه حکومت استبدادی و وابسته به قدرتهای خارجی، خبری نبود. در جمهوری اسلامی، تاریخ ایران تاریخ اسلام است و در اغلب مقالات و کتابها، نقش ایده ها و متفکرین اسلامی در تحولات کشور تعیین کننده قلمداد می شوند. حذف نقش مردم از تاریخ و تحولات جامعه، بخصوص حذف نقش تعیین کننده مردم از انقلاب ۱۳۵۷، یک کارزارِ مهمِ حکومت است. متفکرین طبقه حاکم عامدا و دائما، حکومت و رهبر آنرا مستقل، توانا و دانا و مردم را تابع، ناتوان و نادان تصویر می کنند.

 

جناحهای حکومت جمهوری اسلامی با شعار “نه شرقی، نه غربی” و ژستهای دروغین، ماهیت طبقاتی و وابستگی خود به امپریالیستها را پنهان کرده اند. درحالیکه تضاد جناح خامنه ای با غرب بخاطر وابستگی آن به شرق است که ریشه تضاد این جناح با جناحهای رفسنجانی، اصلاح طلب و روحانی می باشد که وابسته به غربند. متفکرین طبقه حاکم و اصلاح طلب، این ژست ها را بحساب استقلالِ حکومت گذاشته و تعیین سیاستهای کلان در ایران توسط امپریالیستها را ناشی از ایده “دایی جان ناپلئون” و مردم را مسئولِ زندگی ناهنجار خود جلوه می دهند.

 

برای تحلیلِ علل عقب ماندگیِ ایران، کتابهای متعددی منتشر شده است. از دوران ریاست جمهوری رفسنجانی، نظریه پردازانِ حکومتی و غیر حکومتی چون صادق زیبا کلام (ما چگونه ما شدیم؟ ریشه یابی علل عقب ماندگی در ایران)، محمود نکو روح ( عوامل توسعه غرب و علل توسعه نایافتگی ایران و همچنین در جستجوی هویت تازه)، جواد طباطبائی (دیباچه ای بر نظریه انحطاط ایران)، حسن قاضی مرادی (تاملی بر عقب ماندگی ما)، کاظم علمداری (چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟)، حسن نراقی (جامعه شناسی خودمانی (چرا در مانده ایم؟))، جمال هاشمی (بالندگی و بازندگی ایرانیان و همچنین آسیب شناسی جامعه ایران) و غیره به بررسی علل عقب ماندگی ایران پرداختند.

 

در این کتابها، بخشی از حقایق تاریخی و کنونی مطرح شده اند، اما در همه آنها دو ایده عمده و نادرست موجودند که در سازمانها و افراد سیاسیِ مخالف حکومت، روشنفکران و نسل جوان تاثیر داشته اند:

 

یک – به نقشِ بنیادی زحمتکشان در حیاتِ جامعه و نقش مبارزات مردم در تحولات کشور بهایی نمی دهند. مهمترین دستاورد جنبش مردم ایران انقلاب ۱۳۵۷ و سرنگونی حکومت سلطنتی است که آنرا به حساب خمینی می گذارند. جایی برای مبارزات طبقات زحمتکش و بخش پیشرو جنبش مردم قائل نیستند و مشکل اصلی این انقلاب یعنی خودجوش بودن آنرا مطرح نمی کنند. عموما خصوصیات بخشهای عقب مانده را برجسته نموده و آنها را بعنوان خصوصیات همه مردم جا می زنند. این بینش، بناگزیر مردم ایران را عقب مانده می داند و علت عقب ماندگی کشور را مردم جلوه می دهد. اما بقول شاملو: “در اینجا مردم عادی همیشه از به اصطلاح روشنفکر و هنرمندش جلوتر بوده اند.”

 

ایده ای که مردم را عقب مانده می داند، نقش مُخرّبِ حکومت طبقه ارتجاعی و امپریالیستها در ایران را که عامل میلیونها شکم گرسنه، اعتیاد، بیماری، فقر اجتماعی و فرهنگی است نادیده می گیرد. توسعه اجتماعی را تجویز می کند ولی  آنرا از توسعه سیاسی- اقتصادی مجزا نموده و منوط به یک “رُنسانس فرهنگی” می کند. توسعه را جایِ تحول نشانده و نیاز جامعه به تحول اساسی و انقلاب را به اصلاحات و توسعه تدریجی در چهارچوب نظام کنونی تقلیل می دهد. درصورتیکه، بدون کسب قدرت سیاسی توسط مردم همه اینها توّهم است.

 

دو– به نقش امپریالیسم که توسطِ حکومت طبقه ارتجاعی عاملِ عقب ماندگیِ کشور است نمی پردازند. گویا امپریالیستها در برپاییِ حکومت جمهوری اسلامی و سرکوب انقلاب مردم دخالت نداشتند و دارودسته ضد مردمی و بی تجربه و قرون وسطائیِ خمینی در حاد ترین منطقه جهان بدون دخالت و حمایت امپریالیستها در تقابل با انقلاب مردم تثبیت شد! گویا سیاستهای کلانِ امپریالیستی در تعیین سیاستهای این حکومت نقش ندارند، ساختار سیاسی- اقتصادی کشور پس از انقلاب ۱۳۵۷عوض شده و دیگر استبدادی و نفت محوری- وارداتی نیست!

 

تظاهرِ سران حکومت جمهوری اسلامی به استقلالِ خود بر مبنای حذف عمدیِ نقش تعیین کننده امپریالیسم در ایران است. بنابراین، نپرداختن به نقش امپریالیستهای غربی و شرقی در مطرح شدن خمینی در جامعه،  به قدرت رسیدن او، سرکوب خونین انقلاب مردم، جنگ با عراق، تحکیمِ ولایت فقیه، کشتار نسل برآمده از انقلاب، بازسازی نظام، ایجاد جناح اصلاح طلبِ حکومتی، سرکوب دائمی و خونین مبارزات مردم، و اکنون دخالت حکومت ایران در منطقه بویژه جنگ داخلی سوریه، تضاد بر سر سلاح اتمی و تحریمها، در خدمت منافع طبقه حاکم است.

 

در واقع، دارودسته خمینی با حمایت امپریالیستها و بطور مشخص با در اختیار گرفتنِ ارتش و ساواکِ شاه، حکومت خود را برپا نمودند. حکومت جمهوری اسلامی با تکیه بر این نیروهای به ارث رسیده از حکومت شاه بود که توانست از ابتدا به مقابله با انقلاب مردم و تار و مار کردن مخالفین داخلی خود بپردازد. با اینهمه، تا مهر ماه ۱۳۵۹ توازن قوا بنفع انقلاب مردم بود، ولی امپریالیستها با دامن زدن به جنگ ایران و عراق باعث شدند که این جنگ بسترِ سرکوب نهایی انقلاب مردم، کشتار نسل انقلاب و تثبیت حکومت در سال ۱۳۶۰ را هموار کند.

 

هشت سال جنگ با عراق نیازمند توافقات پنهانی برای دریافت تسلیحات لازم از امپریالیستها بود که بخش کوچکی از آن توسط رسواییِ “ایران گیت” رو شد. پس از جنگ، رژیم ورشکسته جمهوری اسلامی با گرفتن بیش از ۴۷ میلیارد دلار وام از صندوق بین المللی پول و بانک جهانی که توسط امپریالیسم آمریکا رهبری می شود، توانست ساختارهای سیاسی- اقتصادی و نظامی- امنیتی خود را بازسازی کند و بیش از ۴۰ شورش مردم (از مشهد تا اسلام شهر) را سرکوب نماید. در این بُرش، مبارزات مردم در بسیاری از کشورهای دیگر نیز رشد نموده بود.  

 

در تقابل با این مبارزات، امپریالیسم آمریکا به رهبریِ بیل کلینگتون یک موج عظیم سازش طبقاتی براه انداخت که منجر به روی کار آمدن نلسون ماندلا، سازش ارتش جمهوریخواه ایرلند شمالی، آغاز “پروسه صلح” در فلسطین و تغییر چهره حکومت نظامیان در کشورهای آمریکای لاتین شد. ایران تافته جدا بافته ای از نظام جهانی امپریالیستی نیست و این موج باعث سازش طبقاتی در ایران نیز شد. رژیم جمهوری اسلامی با ایجاد یک جناح اصلاح طلب در حکومت تحت لوای “پروژه دوم خرداد” به رهبری خاتمی با شعار مرکزیِ “آشتی ملی” قادر شد بخشهای بزرگی از مردم عاصی و روشنفکران را با اشاعه ایده اصلاح پذیر بودن نظام حاکم متوهم کرده و به حکومت امیدوار نماید.

 

سپس به سرکوب جنبش دانشجویی و ادامه “قتلهای زنجیره ای” پرداخت و در حمله به افغانستان و دستگیری صدام حسین با آمریکا همکاری کرد. اما حکومت آمریکا به رهبری جورج بوش برای پیاده کردنِ تز “قرن آمریکایی”، در بهمن ماه ۱۳۸۰ حکومتهای عراق و ایران و کره شمالی را علنا در محور شرارت قرار داد. این تز، تداومِ استراتژیِ برقراری “نظم نوین جهانی” به سرکردگی آمریکا بود که پدرش در دوران فروپاشی امپراتوری شوروی مطرح کرد که به یورش نظامی در سال ۱۳۷۰ و سپس ۱۰ سال تحریم و حملات هوایی به عراق انجامید.

 

تز “قرن آمریکایی” با شعار “هر کس با ما نیست برعلیه ماست” معنایی جز تبعیتِ کامل همه حکومتها از آمریکا نداشت. ولی پیاده کرده این تز با توسل به دروغ بزرگِ “سلاحهای کشتار جمعی” در عراق به شکست مفتضحانه آمریکا منجر شد و نشان داد که روند احتضارِ نظام جهانی امپریالیستی تسریع یافته است. امری که با فرو رفتن این نظام در عمیقترین بحران خود از سال ۱۳۸۶ موجب رشد مبارزات مردم در اقصی نقاط جهان و همچنین جفتک اندازی و سهم خواهیِ بیشتر توسط طبقه ارتجاعیِ حاکم در کشورهای تحت سلطه از جمله ایران شده است.

 

خامنه ای در سخنرانی ۳ مرداد ۱۳۹۱ خود  گفت : “هر برهه‌ اى که ما در مقابل جبهه ‌ى دشمن [آمریکا] انعطاف نشان دادیم و با توجیه‌ هائى عقب‌ نشینى کردیم دشمن مواضع گستاخانه ‌ترى علیه ما گرفت. در آن روزى که ادبیات مسئولین ما [دولت محمد خاتمی] آلوده شد به حرفها و تعبیرات تملق‌ آمیز نسبت به غرب و فرهنگ غربى، در آن روز اینها ما را «محور شرارت» معرفى کردند … اینها جلو آمدند؛ اینقدر جلو آمدند که من در همین حسینیه گفتم اگر بنا باشد که این روال از سوى آنها ادامه پیدا کند، من خودم وارد قضیه خواهم شد؛ و وارد قضیه شدم.”

 

یعنی علیرغم تلاش جناحهای رفسنجانی و خاتمی برای سلطه کامل غرب و آمریکا در ایران، جناح خامنه ای به سوی روسیه و چین چرخید. با انتصابِ احمدی نژاد در انتخابات ۱۳۸۴، این جهت گیریِ جناح ولی فقیه تقویت شد و روسیه و چین در امور داخلی ایران، بویژه اقتصادی و نظامی- امنیتی نفوذ بیشتری نمودند. تضاد عمده جناحها در انتخابات ۱۳۸۸ نیز بر سر تعیین جهتگیری با امپریالیستها بود که بالاخره خامنه ای (فصل الخطاب) در سخنرانی ۲۹ خرداد خود تداوم آنرا اعلام کرد. مردم نیز چنین وضعیتی را در زندگی خود حس کردند و به همین دلیل شعارهایی چون: ” روسیه حیا کن، کشورمو رها کن!” و یا ” رژیم دینی نمی خایم، بُنجُل چینی نمی خایم!” از دل خیزشهای ۱۳۸۸ بیرون آمد.

 

اما نیروهای چپِ مدعی سرنگونی، این تغییر مهم را درک نکردند. چرا که شکست انقلاب ۱۳۵۷ و عدم جمعبندی از علل آن و ژستهای ضد آمریکاییِ رژیم، باعث تضعیف بیشترِ شناخت این نیروها از نقش امپریالیسم و مرتجعین در ایران شد و روشنفکران و نیروها و افراد دیگر را نیز در توهم بیشتر فرو برد. همچنین، بعلت غالب بودنِ درک غلط از ماهیت امپریالیستی حکومت شوروی در جنبش چپِ ایران، فروپاشی امپراتوری شوروی و امواج تبلیغاتِ امپریالیستهای غربی بر علیه انقلاب در جهان، ضربات مهلکی بر این جنبش وارد نمود.  

 

مشکل شناخت از نقش امپریالیسم و خصوصیات طبقه حاکم و مرتجعین دیگر در ایران به فقر تئوریک و عدم تحلیل طبقاتی و مشخص از دشمنان مردم بر می گردد. درکی که در انقلاب ۱۳۵۷ به وحدت مردم برعلیه همه دشمنان منجر نشد و در پَسرویهای خود به حدی سطحی شده است که اکنون وابستگی حکومت جمهوری اسلامی به امپریالیسم و چگونگیِ این وابستگی، حلقه گمشده ای است. گویا سیاست بیان فشرده اقتصاد و روبنای استبدادی در ایران انعکاسِ زیربنای اقتصادِ نفتی- وارداتی و وابسته به امپریالیسم نیست و ثمره کار بی وقفه مردم با اینهمه منابع در کشور، زیر ضرب استثمار و شلاق و زندان و اعدام به جیب شرکتها و قدرتهای خارجی و سران حکومت و عواملشان نمی ریزد!

 

انقلاب امری طولانی و جهانی است

 

سرنگونی حکومت طبقه ارتجاعی حاکم و برقراری حکومت مردم، سرآغاز زیر و رو کردن مناسبات موجود و گسست از تمام مناسبات اقتصادی- سیاسی- اجتماعی- فرهنگیِ ستمگرانه ای است که جامعه را به بند کشیده اند. بعلت قدمت چند هزار ساله استثمار و مناسبات ستمگرانه و ایده های کهنۀ ناشی از آنها، انقلاب ادامه دار و طولانی است و نیازمندِ انقلابات متعدد در زیر بنا و روبناست. چنین انقلابی در تکامل خود باید مرحله به مرحله از مناسبات و ایده های کهنه به قطعی ترین شکل گسست کند و مناسبات و ایدهای نوین را جایگزین سازد.

 

نظام امپریالیستی، جهان را به دو اردوگاهِ اقلیت ناچیزی از طبقات ستمگر (امپریالیستها و مرتجعین) و اکثریت عظیمِ ستمدیده (مردم) تقسیم نموده است. صاحبانِ انحصارات بزرگ در راس نظام، کارگران  کشورهای امپریالیستی را استثمار و کارگران و دهقانانِ کشورهای تحت سلطه و کارگران مهاجر (بویژه “غیر قانونی”) را فوق استثمار می کنند. استثمار و فوق استثمار به خشونت سازمانیافته حکومت، بصورت آشکار توسط ارتش و پلیس و نیروهای امنیتی و بصورت پنهان به قوانین و ارگانهای سیاسی- اقتصادی- فرهنگیِ طبقه حاکم، متکی است.

 

بین شکافهای طبقاتی، مناسبات تولیدی، مناسبات اجتماعی و ایده های موجود، رابطه ای دیالکتیکی برقرار است. مناسبات تولیدی در همه کشورها بعلت تبعیت از گردشِ سرمایه های مالی انحصارات امپریالیستی، شکافهای طبقاتی را افزایش می دهند. مناسبات کهنه اجتماعی  منطبق بر مناسبات عقب نگهداشته شده تولیدی هستند و ایده های کُهنه را تولید و بازتولید می کنند. سلطه ایده های کهنه را در فیلمها و رسانه ها که دائما پول پرستی و برتریِ مَرد و نژاد و ملی و قوانین حاکم را بهمراه خرافه و سکس و خشونت اشاعه می دهند، می توان دید.  

 

بنابراین، انقلاب باید در جهت تقلیل شکافهای طبقاتی با هدف از بین بردن آنها حرکت کند و زمینه گسست قطعی از مناسبات تولیدی و اجتماعی و ایده های کهنه را فراهم آورد. یعنی، برقراری واقعیِ آزادی و دمکراسی در همه کشورها پیش از هر چیز منوط به سرنگونی نظام امپریالیستی و کسب قدرت سیاسی توسط مردم است. از اینرو، عرصه اصلی تبانیِ امپریالیستها در سرکوب شورشها و انقلابات مردم جهان است. همچنین، رقابت سرمایه های امپریالیستی، طبقه حاکم و مرتجعین در همه کشورها را به جناحهای رقیب تقسیم می کند.

 

این جناحها در کشورهای تحت سلطه همچون جوجه هیولا در خدمت هیولای امپریالیسم از خون و کشتار مردم تغذیه کرده و علیرغم تضادهایشان، در غیاب یک بدیل انقلابی، حتی در اوضاع بحرانی و انقلابی، نظام خود را حفظ می کنند. در انقلاب ۱۳۵۷، امپریالیستها راهِ غلبه باند خمینی برای تغییر شکل حکومت طبقه ارتجاعی را باز کردند تا نظامشان در ایران تداوم یابد. این تجربه نشان می دهد که سرنگونی جمهوری اسلامی کافی نیست، بلکه افشاء و طرد همه مرتجعین از جنبش مردم نیز لازم است. امری که فقط با دخالت آگاهانه در مبارزات خودجوش مردم و غلبه بر ایده های مرتجعین و اصلاح طلبان و سازشکاران و افشای نقش امپریالیستها امکان پذیر است.

 

اما گویا قرار است بدون دخالت مستقیمِ عنصر آگاه در جنبشهای مردم و تنها به امیدِ تعمیق بحران و گسترش مبارزات خودجوش، حکومت جمهوری اسلامی سرنگون شده و آزادی مردم بدست آید. در سالهای ۶۰- ۱۳۵۷ این ایده خود بخودی بصورتِ “اینها تا چند ماه دیگر می روند” بیان می شد و پس از شکست انقلاب، بصورتهای “جمهوری اسلامی بزودی سرنگون خواهد شد” و یا “انقلاب در راه است” مطرح شده اند. درحالیکه شکست انقلاب ۱۳۵۷ نشان داد که جنبش مردم باید تدارک دیده باشد و با رهبری انقلابیون و طرد همه مرتجعین تبدیل به یک جنبش انقلابی متحد و سراسری شود تا به سرنگونی حکومت طبقه ارتجاعی، برقراری حکومت مردم و استقلال کشور منجر گردد.

 

تدارک برای انقلاب پیروزمند

 

هر حرکت موفقی نیاز به یک مرحله تدارکِ حساب شده دارد. انقلاب، مهمترین حرکت مردم برای ایجاد تحول اساسی در جامعه است ولی همانند بسیاری از مبارزات دیگر، می تواند خودجوش و تدارک ندیده، بی برنامه، بدون رهبری و استراتژی انقلابی و سازماندهی آگاهانه باشد. در انقلاب ۱۳۵۷، مردم می دانستند که حکومت سلطنتی را نمی خواهند اما نمی دانستند چگونه حکومت خود را برپا کنند. برپایی حکومتهای خود مختار آذربایجان و کردستان در سال ۱۳۲۴ نمونه های کسب قدرت توسط مردم در مناطقی از ایران بودند، ولی جمعبندی علمی از این دستاوردهای مهم وجود نداشت که با در نظر گرفتن تغییر اوضاع در ایران و جهان، برای انقلاب ۱۳۵۷مورد استفاده قرار گیرد.

 

علم انقلاب را نباید کُپی کرد بلکه باید تکامل داد. اما پیش از انقلاب ۱۳۵۷، سازمانهای انقلابی ما قادر به درکِ این اصل مهم نشدند و به الگوبرداری از انقلاب روسیه، چین، کوبا و … می پرداختند که خصوصیات جوامعشان با ایران متفاوت است. از اینرو، تحلیل علمی از ساخت اقتصاد و مبارزه طبقاتی در ایران برای تدوین استراتژی و تعیین طبقه نیروی محرکه انقلاب و متحدین استراتژیک آن انجام نشد. مسلما فراگیری از اصول جهانشمول انقلاب و آخرین تکاملات آن همواره ضروری است. ولی عدم توجه کافی سازمانهای انقلابی به این اصول و تکاملات و پیاده کردن آنها در شرایط مشخص ایران حتی باعث عدم تشخیص شکلگیریِ یک اوضاع شدیدا بحرانی در کشور شد.

 

در تمام علوم، تئوری در عرصه عمل به آزمایش گذاشته می شود تا صحت و سقم آن اثبات گردد. رابطه تئوری با پراتیک یک رابطه دیالکتیکی است و شناخت بشر در روند مارپیچیِ پراتیک- تئوری- پرتیک تکامل می یابد. شناخت صحیح از خصوصیات ایران زمانی حاصل می شود که متکی بر اصول عمومیِ انقلاب و جستجوی حقیقت از میان واقعیاتِ جامعه باشد. برای تحلیل علمی و ایجاد تحول، اتکاء به تصورات و پیش فرضهای ذهنی جایز نیست، بلکه باید به واقعیات عینی و حل تضادهای جنبش مردم برای کسب قدرت سیاسی پرداخت.

 

پیش از انقلاب، تئوریهایی که توسط سازمانهای انقلابی در مورد رهبری و سازماندهی مردم ارائه می شدند دارای نکات صحیح و ارزشمندی بودند، اما کمبود مشترک آنان عدم توجه کافی به بالاترین سطح تکاملات تئوری عمومی انقلاب در جهان و خصوصیات مبارزه طبقاتی در ایران بود. بعنوان مثال، تئوریهای انقلابیون ایران بدرستی بروی نقش کلیدیِ حزب طبقه کارگر در تدوین استراتژی، سازماندهی مردم و رهبری انقلاب تاکید می ورزیدند، بدون آنکه حل مسئله وحدت سازمانهای انقلابی و ایجاد این حزب را در صدر برنامه و فعالیت خود قرار دهند. در واقع، علم انقلاب در مورد ایجاد حزب طبقه کارگر در ایران بکار گرفته نشد و بقول سنائی: “کارِ بی علم بار و بَر ندهد”.

 

حکومت سلطنتی وجود هیچگونه تشکل مستقل از جمله تشکل مستقل کارگری را بر نمی تابید. انقلابیون نیز درک روشنی از بخشهای پیشرو، میانی و عقب طبقه کارگر و عملکرد بینشهای مختلف در این طبقه نداشتند. در نتیجه، راهکارهای پیوند با کارگرانِ پیشرو را پیدا نکردند و قادر به حل مشکلات سازماندهی مستقل کارگران که در راس آن ایجاد حزب طبقه کارگر می باشد، نشدند. بیش از نیمی از جمعیت کشور در روستاها زندگی می کردند، اما برای دهقانان و همچنین حاشیه نشینانِ شهرها که اکثرشان دهقانان آواره بودند، نقش روشنی در تئوریهای انقلابیون وجود نداشت. زنان نیمی از جمعیت کشور بودند، ولی نقش زنان در انقلاب به بعد از کسب قدرت توسط مردم موکول می شد.

 

بعلت پیوند ناکافی با زحمتکشان، تاثیر مُخرّبِ ایده های طبقات مرتجع در درون طبقه کارگر و دهقانان و حاشیه نشینان بررسی و خنثی نمی شد و این ایده ها مسیر و سرانجامِ مبارزات آنان را تعیین می کردند. بعنوان مثال، اعتصاب کارگران نفت از ۱۸ شهریور ماه ۱۳۵۷ آغاز شد و پس از مدت کوتاهی این شاهرگ اقتصاد را بست و ارتش را نیز در مضیقه سوخت قرار داد. امپریالیستها با وحشت به حکومت مستاصل شاه فشار آوردند و دولت شریف امامی خواهان اخراج خمینی از عراق شد. خمینی پس از ورود به  پاریس در ۱۴ مهر ماه، در مرکز اخبار جهان قرار گرفت و رسانه های امپریالیستی برای او فرصتی ایجاد کردند تا با دغلکاری، خود را طرفدار مردم و انقلابشان جلوه دهد.

 

یکی از مهمترین مسائلی که خمینی پس از ورود به فرانسه به آن پرداخت استفاده از اعتصاب کارگران شرکت نفت بود. او در ابتدا گفت :  اعتصاب نفت بسیار مهم است … هرچه در توان دارند در ادامه آن انجام بدهند که اگر اعتصاب شکسته شود، نهضت به عقب می‌افتد.” (خاطرات محمدعلی موسوی جزایری صفحات ۲۱- ۲۰) در این بُرش، اعتصابات اقشار مختلف مردم سراسری شده و امواج آن کُل جامعه را فرا گرفته بود. دارودسته خمینی که به نقشِ تعیین کننده نفت ایران برای امپریالیستهای غربی واقف بودند با استفاده ابزاری از اعتصاب کارگران شرکت نفت، این برگِ مهم خود را برای توافق با قدرتهای امپریالیستی جهت تغییر شکل حکومت در ایران بکار گرفتند.

 

اوجگیری سریع مبارزات مردم در پی اعتصابات سراسری و آخرین تلاشهای مذبوحانه شاه در سرکوب آنها نشان داد که حکومت سلطنتی نفسهای آخر را می کشد. تداوم اعتصاب کارگران شرکت نفت مشکلات متعدد داشت ولی مهمترین ضعف سیاسی آن، ناروشنی در مورد ماهیت طبقاتی خمینی بود. در این رابطه، یکی از رهبران این اعتصاب، یدالله خسروشاهی، در مصاحبه خود با مجری تلویزیون پرتو، محمد فتاحی، می گوید: ” … گفتند شرکت نفت را دوباره راه بیندازید که قبول نکردیم و گفتیم که امام باید نامه بدهد. بعد از آن، مصاحبه خمینی را در شرکت نفت پخش کردند که گفته بود به اندازه مصرف داخلی برای مردم، پالایشگاه را راه بیندازید.”  

 

خمینی برای نشان دادنِ میزان نفوذ خود در میان کارگران صنعت نفت ایران به امپریالیستها، از این ضعف اساسیِ کارگران استفاده کرد و از فرانسه طی حکمی به مهدی بازرگان دستور داد: “نفت و فرآورده‌های نفتی فقط به‌ اندازه مصرف داخلی تولید شود و از صدور نفت به خارج تا سقوط رژیم غیر قانونی فعلی به طور کامل ممانعت به عمل آید.” و “مقتضی است جنابعالی که در اداره صنایع عظیم نفت دارای سوابق و تجارب هستید یک هیئت پنج نفری مرکب از جناب آقای حجت الاسلام حاج شیخ اکبر رفسنجانی و جناب آقای مهندس مصطفی کتیرایی و دو نفر دیگر [ناطق نوری و مهندس حسیبی] را با نظر خودتان و مشورت آقایان تعیین نمایید و این هیئت تحت سرپرستی جنابعالی مناطق نفتی را بازرسی نموده و در امر تولید نفت با احراز شرائط ذکر شده در بالا نظارت نماید.”   

 

این واقعیات نشان می دهند که مهمترین بخش از طبقه کارگر در ایران تا چه حد تحت نفوذ دارودسته خمینی قرار گرفت و چگونه او توانست در آن بُرش تعیین کننده، مُهر خود را بر رهبری مبارزات آنان بکوبد. آیا از سالها پیش برای انقلابیون ایران روشن نبود که اقتصاد ایران نفت محوری است و کارگران شرکت نفت نقشی کلیدی در گسترش مبارزات مردم و فلج کردنِ حکومت سلطنتی خواهند داشت؟ اگر روشن بود، پس چرا سازماندهی لازم در میان کارگران شرکت نفت نشد و مبارزات آنان سرِ بزنگاه تحت رهبری خمینی قرار گرفت؟

 

همچنین، آیا برای انقلابیون ایران روشن نبود که فقط دهقانان تامین کننده مواد غذایی مردم اند و بدون سازماندهی آنان نمی توان نیازهای تغذیه یک جنبش انقلابی در دورانهای تدارک، انقلاب و پس از کسب قدرت توسط مردم را تامین نمود؟ اگر روشن بود، پس چرا این عرصه مهم نیز دست نخورده ماند و بعدا گوشت دم توپِ جنگ با عراق توسط حکومت خمینی شد؟ آیا روشن نبود که نیمی از جمعیت کشور زنان و بخش بزرگی ملتهای تحت ستم هستند و پیروزی انقلاب فقط با شرکت وسیع آنان ممکن است؟ خالی بودنِ مهمترین عرصه های سازماندهی مردم از انقلابیون در سال ۱۳۵۷ نشان می دهد که بینشِ علمی جهت ایجاد یک جنبش انقلابی سراسری و تدارک برای انقلاب پیروزمند وجود نداشت.